وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

دروغ چرا؟ اگر تو رودرواسی خودم نمونده بودم هیچ نمینوشتم, اعصابم به هم ریخته تر از این حرفاست و توی سرم بعد از چند روز مداوم مهمونداری, اون هم از نوع زیادی که چند روز پشت سر هم میمونند پر از صدا و هیاهوست.

البته الان در سکوت و خنکا نشستم و مینویسم ولی خب هیچ از خشمم کم نمیکنه.

میتونم صبر کنم تا صبح بشه, که فردا صبح من دختری هستم با ماگ قهوه در دست و با لبخند ژکوند, درحالیکه ضد آفتابش رو میزنه به فایلهای صوتی دکتر شیری گوش میده, سر راه پیراشکی و شیرکاکائو میخره تا با همکاراش بخوره که به محض رسیدن به سرکار قربون صدقه ریشه حسن حسن یوسفها میره ...

ولی ترجیح میدم الان بنویسم, از خشم الانم بنویسم از اینکه از این همه صدا خسته ام , از مهمونی های مدامِ طولانی, از اینکه خانم سی و چند ساله همسایه هیچ درکی از ساعت دوازده و نیم یا پنج صبح نداره, هیچ درکی از حق همسایگی...

همین...

...

میتونی لحظه های قشنگ امروز رو پیدا کنی؟ 

...

یادم نمیاد امروز روزِ چندمه نوشتنمه.

...

داشتم فکر میکردم که اگر قرار باشه من هر روز بنویسم چقدر پیشتون رسوا میشم...

...

فردا بیدار میشمو از قشنگی ها مینویسم, قول میدی؟ قول میدم...

شب بخیر

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

روز چهارم

پرده ها رو میکشم تا اتاق یکم خنک بشه تا بتونم بنویسم, قطعا گلدونام این چند دقیقه بی نوری رو میبخشن به من, روز سوم از دستم رفت و زندگی هیچ معطل من نموند, 
دیروز روز غمگینی بود, غمگین و دلشکسته پر از حس تنهایی پر از کدورت, اینجا نمیخوام بگم کدوم مقصریم, قطعا هر دو, همسرم از حواسپرتی من اذیت میشه از اینکه من دائم میخورم تو در و دیوار, میرم تو رویا, حواسم نیست, هی تصادف رد میکنمو با چای و قهوه خودم رو میسوزونم, من از درک نشدن میرنجم از اینکه کسی تعمدی نبودن هیچکدوم رو باور نمیکنه, اینکه من بیش فعالی هستم که عدم تمرکز بزرگترین آسیبشه, همسرم تذکر میده من میرنجم, به عنوان زنی که همسرش درگیر سه شغله و خودش هم حواس درستی نداره و توقع سر و سامون دادن به چیزهای ریز با منه بیشتر میرنجم.
آخ مگه سوایچ رو داده بودی به من؟
خداکنه دسته کلیدم رو جا نذاشته باشم.
بزار چک کنم ببینم دفترچه بیمه ام رو آوردم.
خدارو شکر کارت ملیم همراهم بود.
بچه ها ندیدید من کاغذ قراردادها رو کجا گذاشتم؟
امروز صبح روز چهارمه من هنوز دلخور و دلگیرم, عمیقِ عمیق...
فکر کردم که به غم سنگین دلم هیچ اهمیت ندم که امروزم رو شاد بسازم, فکر کردم که دوش گرفتن و نوشتن بهترم کنه که کرد.
بد از سه ساعت کلنجار رفتن با پریزاد که دوست داره به گلهام آب بده, کاغذهام رو پاره کنه و میزم رو به هم بریزه, اومدم بنویسم من به درمان احتیاج دارم. اختصاص قسمتی از بودجه مون برای مراجعه به دکتر اینروزها برامون هزینه لاکچری محسوب میشه ولی چاره ای هم نیست و من امروز, الان به خودم قول میدم که به خودم کمک کنم به رابطمون کمک کنم.
خدایا توکل بر تو.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

داشتم موهام رو خشک میکردم که صدای دعای قبل از اذان از بلندگوهای مسجد محل پخش شد، سشوار رو خاموش کردمو با موهای نمدار رفتم لب پنجره، یه حزن شاداب نشست تو دلم از صدای قشنگ دعا و اذان و به خودم که اومدم غرق لحظه شده بودم بی که حواسم باشه، بعد فکر کردم که چه دلتنگم فکر کردم کاش که بود که اگه بود احتمالا میگفت خب حالا اونجوری گیسو پریشون واینستا لب پنجره، که به خدا اگه بود برمیگشتمو بی حرف بغلش میکردمو سرمو میزاشتم رو سینه اش و هیچ جدا نمیشدم...

...

امروز آروم و یکنواخت بود، وقتی که رسیدم خونه مامان باقالی پاک میکرد و پریزاد هندونه میخورد، من دوش طولانی گرفتم، کتاب خوندم ، باقالی های مامان رو پوست کندمو بسته بندی کردم...

حالا آخر شب اون روز عزیز آرومه، شبی که با مُسَکن و آب دادن گلها و صدای الغوث مسجد محل و  خنده های قشنگ و شاد پریزاد که هیچ موفق به خوابوندنش نمیشیم تموم میشه...

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

روز اول

باغبون محل داره به گلها رسیدگی میکنه، من تو طبقه سوم روی تخت نشستمو صدای بیل زنیش رو به وضوح میشنوم، جز صدای بیل زنی آقای باغبون و پرنده ها و حرکت ماشینا که ما دیگه حسابی بهش عادت کردیم و حتی انس گرفتیم صدای دیگه ای نیست، آخ چرا صدای حرکت انگشتام روی کیبورد که از این صبح بهاری سی سالگی مینویسن.
امروز تصمیم گرفتم شبیه خانم شین یه چله آغاز کنم، چله نوشتن، بعد دیدم من که در سراسر عمر وبلاگنویسیم چیزی جز صدای پرنده ها و قهوه و نقاشی و آبرنگ ننوشتم چی دارم که چهل روز پی در پی بنویسم، چه میشود کرد زندگی یک زن سی ساله بی خبر از روزگار با دنیای خیلی کوچولوش که قد یه خونه اس تا فقط کوله پشتیش و عزیزانش توش جا شن احتمالا جز خودش برای کسی جذابیت نداره.
ولی الان دوست دارم از این روزها بنویسم از سی سالگی، راستش خاطره درستی ندارم از تمام سالهایی که گذشت بس که زندگیشون نکردم میخوام از این به بعد زندگی کنم، این روزها رو زندگی کنم، روزهایی که برای من و همسر پرتلاشم روزهای بی ثباتی هستند سرعت دویدن ما به افزایش قیمت ها نمیرسه و ما هی داریم تلاشمون رو بیشتر میکنیم، این وسط وضعیت من بهتره، حداقل دست تنها نیستم ولی اون عزیز طفلکی...
دوست دارم از این روزها بنویسم، روزهای پیاده روی های طولانی با پریزاد، لاک اکلیلی صورتی خیلی کمرنگ، ذوق جون گرفتن شمعدونی و گلدون نعنای توی آشپزخونه...
روزهای اضطراب...التهاب چشم، دارو، تاری دید و تماس با فوق تخصصان قرنیه...
روزای خیالبافی...رویاسازی، بی طاقتی برای میز دو نفرمون کنار پنجره خونه خیلی سبزمون به لطف دستای خیلی سبزش...
پس شروع میکنیم...
بسم الله...


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دیروز آروم و سر به زیر سر شد, من لیست کارهای دفتر رو توی سررسیدم نوشتنو و کنار هر کدوم که انجام شد یه تیک صورتی اکلیلی زدم, دیروز روز آرومی بود روز آرومِ کم انرژیِ من...

روزی که به امید دیدن همسرم و فیلم تختی و بودنمون با هم سر شد.

عصر دو تا قلمه پتوس رو که حسابی ریشه گرفته بودن زدم زیر بغلم تا برم خونه, تو حال و هوای خودم داشتم یه مسیری رو پیاده میرفتم که سرم گیج رفت افتادم شقیقه ام به یه میله آهنی اصابت کرد و مابقی داستان رو بزار تند بگم برات, کنسل شدن جلسه همسرم, بیمارستان, تاری دید, گوش درد و سر درد و سی تی اسکن...

حالا فردای همون روزه, من از توفیق اجباری تو خونه موندنم استفاده کردم.

صبح که از خواب بیدار شدم کلی برنامه چیدم, ولی به خودم یادآوری کردم یادت رفته سال بدو بدو نیست؟؟. سال لیست کردن کارها و تیکهای پشت سر هم؟؟؟؟

چای چنین صبحی باید که دارچین باشه, یه تیکه دارچین توی قوری میندازمو دو سه تا تیکه ظرف کثیف توی سینک رو میشورم, لباس ها رو توی ماشین میندازمو از گلدون نعنای توی آشپزخونه نعنا میچینم که توی چایم بریزم.

صبحم با عطر نعنا و دارچین و رسیدگی به گلها شروع شد.

حالا هم که دارم این چیزها رو مینویسم, قلمه های جدید پتوس رو توی گلدون کاشتم, صدای اذان از مسجد محل میاد و نسیم از پنجره و صدای قشنگه پرنده ها از درختای اقاقیا و انار و زیتون سیاه پایین ساختمون, مانتوی شیری و مشکی و سرمه ای روی بند رخت تکون میخورن و جورابهای رنگی شسته شده سر جاشونن.

حالا هم میخوام دل بدم به خواب قیلوله ظهر, عشق سالهای وبا و انتظار برای مادرم و دلتنگی همسرم...

همین...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

باید زیورآلاتم رو قبل از رفتن به سالن ورزشی درمیآوردم اما نتونستم, گوشواره با سنگهای عقیق مرا به مریم وصل میکرد و حلقه به مردی که دوسش دارم و ساعت را پریزاد سر عقد با دستهای کوچک مهربانش بهم هدیه کرد.

گردنبند اسم قشنگش رو خودم از دستفروش مترو خریدم, و همانجا هم به گردنم بستمو دیگه باز نکردم...

دیدم توان درآوردنشون رو ندارم, دیدم که چه وصلم به این یادگاریها, خاطره ها, آدمها...

با هر حرکت گنجشکهای روی گوشواره تکان تکان خوردند و هر بار که مربی گفت با سر مستقیم به رو به رو نگاه کنید دختری رو تو آینه دیدم که اسم قشنگ همسرش به گردنشه و لبخند کمرنگی گوشه لبش .  

با هر دم و باز دم, فکر من از آدمهای دوست داشتنی زندگیم به تنشهای موجود در کارم پرت شد و برگشت پرت شد و برگشت پرت شد و برگشت و من بالاخره تو جدال با فکرهای مثبت منفی,  با کمر صاف نشستم انگشت شصت و اشاره رو به هم چسباندم و عبارات آرامش رو همراه مربی تکرار کردم.

اینروزها من با خودم مهربونم, مریم مهرطلب پر از خطا رو بخشیدم, سرزنش نمیکنم و بهش قول دادم که کمکش کنم, دستش رو بگیرم و با قدمهای آهسته اش همراه بشم...

این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای زندگی میکنم, اگر کمی از من فاصله بگیرید زن سی ساله ای رو میبینید که تازه تازه فهمیده زندگی که جنگ نیست که دستانش رو نه از سر تسلیم که از سر پذیرش بالا گرفته.

دختری و میبینید که صبحها کمی مطالعه میکنه, تمام روز کار میکنه سر از قیمت دلار و دنیای سیاست و اسم ماشینها در نمیاره, طراحیش ضعیفه, حقوقش کمه, عصرا به گلدونهاش آب میده و تو دلش پر از اشتیاقه شروع زندگی مشترکشه...

  • مریم ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

دل به کارهای خونه که بدی, یک ساعت هم نمیکشه که هیچ ظرف کثیفی توی سینک نمیمونه و همه جا برق میفته,فکر کردم که حالا که هیچ کاری نیست و خونه تنهام نقاشی بکشم یا کتابی بخونم, بعد گوش خودم رو گرفتم که آی دختر مگه جمعه ها رو برای هیچکاری نکردن نزاشتی؟ مگه برنامه نریختی که جمعه ها رو همینجوری الکی تو خونه بچرخی؟ که نگاه کنی؟ بشنوی؟ که این فرصتهای کوتاه یک روزه, سرت توی زندگی باشه نه کتاب و قلم و کاغذ؟

بی خیال هر کار دیگه ای میرم سراغ مانتوهایی که صبح اتو کردم, لباسها و کیف فردا رو آماده میکنم و پنجره آشپزخونه رو باز میکنم و با چندتا تیکه هندوانه میشینم تو آشپزخونه و چشم میدوزم به ایوان پر گل همسایه ها...

آرامش خونه و صدای قشنگ پرنده ها بی طاقتم میکنه برای نوشتن...

یکسال پیش که با لباس سپید و یک دسته گل قرمز تو دستاهام و ذکر روی لبهام برای بودن همیشگی, بله گفتم هیچ تصوری از زندگی باهات نداشتم, نه که نداشته باشم لحظه به لحظه زندگیم رو با تو به تصویر کشیده بودم ولی هیچ نمیدونستم که زندگی تا کجا میتونه به رویاهام نزدیک باشه؟ 

گفتم من ساعت سه تا شش کلاس دارم, گفتی باشه پس بعدش میام دنبالت یه چرخی توی شهر بزنیم, خب من میدونستم که بخاطر علاقه من کافه میریم ولی هیچ انتظار میز تزیین شده و دسته گل و کیک رو نداشتم, حسابی جا خوردم و تو بهت بودم ولی اشکام اونجایی سرازیر شد که قهوه سفارشیم رو تو ماگی برام آوردند که عکس من و تو در یکی از شادترین روزهای زندگیمون روش چاپ شده بود, عکسی که ما توش از ته دل میخندیم.

سنگ تموم گذاشته بودی, هنوز درست تشکر نکرده بودم که دیدم دستهای همو گرفتیم و داریم از دارالخلافه تا نمایشخانه شهرزاد رو میدویم و بلند بلند میخندیم تا به تئاتری که رزرو کردی برسیم.

از نمایشخانه که بیرون زدیم, شب گرمای مطبوعی داشت و من دختری بودم که دستهای معشوقه اش رو تو کوچه پس کوچه های جمهوری گرفته, صدای ساز پسرک ساززن هر لحظه دور تر میشد و من هیچ تشخیص نمیدادم که وسط رویایم هستم یا در واقعیت, روی زمین خدا؟؟؟؟



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تنها تو دانی و بس...

 

هدیه های نوشین زیبا و غیرمنتظره بودند، فقط یک دوست که تورو تا بی نهایت میشناسه میتونه برات عروسکی که دستش بومِ رنگه، بوکمارک و دفتر رنگ آمیزی بخره، هدیه های قشنگش باعث شد که وسط یک عالمه بغض و تلخی و ورم چشم ناشی از گریه های مدام لبخند کمرنگ بزنم، حالا هم اومدم تو فضای اشتراکی نشستم، هندزفری رو تو گوشم کردم و آهنگ گوش میدم و کارهام رو فشرده انجام میدم و تند تند توی سررسید تیک میزنم تا شاید کمتر یادم بیاد...

گفتی از غمهات بنویس؛ گفتی اگه مینویسی از غم هم بنویس، گفتی مگه میشه غم رو سانسور کرد ؟ زندگی رو سانسور کرد؟

ببین چقدر حرف گوش کنم، دارم مینویسم، دارم مینویسم که تمام کارهام تیک خوردن، دارم مینویسم حالم مثل طعم شکلات 96 درصدِ روی میزم تلخِ تلخه، لیوان چاییم رو بر نمیدارم برم رو پل بازدید و دستم برای کشیدن جدولای برنامه ریزی نمیره و هر پاراگراف مردی در تبعید ابدی رو هزار بار میخونمو نمیفهمم.

غم که نوشتن نداره مرد، خوردن ماگ ماگ نسکافه برای پروندن اثرات دیازپامو پوشوندن قرمزی چشم که نوشتن نداره، من از چی بنویسم مرد، یار، دوست، همسر، استاد...

از چی بنویسم؟ از بغضی که داره خفه ام میکنه؟ از راه گشایشی که نیست؟

اینها رو دیروز نوشتم، همون دیروزی که تمام مدت کار رو یک کلمه حرف نزدم مبادا که بغضم بشکنه، که وقتی به زور خودم رو تا پل بازدید کشوندم بارون قطع شده بود من موندمو یه آسمون گرفته ی بی بارون...

همون دیروزهم خودم رو کشوندم باشگاه، تا زمان شروع شدن سانسم وسطای آهنگ تند آذری و بالا و پایین پریدن دخترای رنگی هوش و حواسم رو دادم به کلامِ استاد...

" عجب دشوارگرایی مرد، جهان بر مردمانی چون تو بسیار سخت میگیرد و دمی به خویش رهایشان نمیکند، تو پیوسته به گِردِ یک تار مو آنقدر میپیچی که همچون پیله ای شود و پیله کند و بیازاردت"*

دل دادم به کلام استاد و دوباره و یواش یواش یادم اومد زندگی چه شکلیه...

روی تشک دراز کشیدم، توی آینه به دختر زیبایی که نفسهای عمیق میکشید نگاه کردم با صورت ساده ی بدون آرایشش، با ناخنهایی که مرتب نیست و تی شرت قرمزی که برند نیست زیباست، عمیقا زیباست.

...

 مربی گفت چهار زانو بشینید، دستها روی زانوها و به همه کسانی فکر کنید که دوستشون دارید و کنارتون هستند، من به تو فکر کردم، به تو و پریزاد...

 

 


 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
خدایا شکرت.
...
اُطراق اینجور فضاهای تنهایی آشپزخونه اس، پنجره اش رو تا انتها باز میکنم تا بی بهره نباشم از نسیم بهاری و بوی بارون، با لیوان چای و بیسکوییت تکیه میدم به دیوار آشپزخونه، بعد از دو روز متوالی کنار هم بودن از هم جدا شدیمو هنوز یک ساعت نشده عجیب دلگیر و دلتنگم.
به فردا فکر میکنم تا حواسم رو از دلتنگی عمیقم پرت کنم، فردا اواین روز کاری برای منه، فردا بلند میشم پارچه ای که هر شب روی بالشم میندازم با روبالشیم میشورم، چشمانم رو با شامپو بچه میشورم، کمپرس یخ میزارم و بعد هم قطره های چشمی، کاری که دو هفته مدامِ دارم انجام میدم. بعد موهام رو سر حوصله شونه میکنمو میبافم، بعدتر با موهای گیس شده و یک عالمه سنجاق ریز مشکی روی سرم، قهوه دم میکنم، قهوه رو دیروز از ریو گرفتیم، من زنگ زده بودم که حوصله ام سر میره و تو گفتی بودی بابت کاری باید بری بیرون و بیا با هم بریم، مسیرمون اتفاقی سمت جمهوری و کافه نادری و قهوه ریو خورد، خب انقدر میشناسیم که بدونی عطر قهوه از خود قهوه برام مهمتره ، عربیکا بهترین انتخاب بود، حالا گیرم که دعوای بدی هم کردیم، رفتیم پارک سنگلج و تا یک ساعت هیچ حرفی نزدیم، مُهر سکوت رو تو شکستی، بیشتر تو گفتی و نَمنَک از دلم درآوردی و نصف شهر رو  وقتی که شهر دیگه خواب بود زیر پات گذاشتی تا بتونی برای من که دلم سوپ میخواست سوپ بخری و تهش از رستوران امیر یوسف آباد سر درآوردیم.
قرار بود اینا رو بنویسم که دلم کمتر تنگت باشه، میبینی؟ از هر طرف میرم میرسم به تو، داشتم از عطر قهوه عربیکای سر صبح میگفتم، از اولین روز کاری، از میز کاری که قراره دوباره پر از خودکارها و استیکرهای رنگی بشه، از پیاده روی از دفتر تا بستنی نعمت با مریم و سحر، از سی سالگی که نرم و آروم و متین اومده و نشسته به جونم، از فرداهای سبز و روشن دختری که قصد کرده شاد باشه و امید و توکلش رو از دست نده.
خدایا شکرت.
  • مریم ...