دروغ چرا؟ اگر تو رودرواسی خودم نمونده بودم هیچ نمینوشتم, اعصابم به هم ریخته تر از این حرفاست و توی سرم بعد از چند روز مداوم مهمونداری, اون هم از نوع زیادی که چند روز پشت سر هم میمونند پر از صدا و هیاهوست.
البته الان در سکوت و خنکا نشستم و مینویسم ولی خب هیچ از خشمم کم نمیکنه.
میتونم صبر کنم تا صبح بشه, که فردا صبح من دختری هستم با ماگ قهوه در دست و با لبخند ژکوند, درحالیکه ضد آفتابش رو میزنه به فایلهای صوتی دکتر شیری گوش میده, سر راه پیراشکی و شیرکاکائو میخره تا با همکاراش بخوره که به محض رسیدن به سرکار قربون صدقه ریشه حسن حسن یوسفها میره ...
ولی ترجیح میدم الان بنویسم, از خشم الانم بنویسم از اینکه از این همه صدا خسته ام , از مهمونی های مدامِ طولانی, از اینکه خانم سی و چند ساله همسایه هیچ درکی از ساعت دوازده و نیم یا پنج صبح نداره, هیچ درکی از حق همسایگی...
همین...
...
میتونی لحظه های قشنگ امروز رو پیدا کنی؟
...
یادم نمیاد امروز روزِ چندمه نوشتنمه.
...
داشتم فکر میکردم که اگر قرار باشه من هر روز بنویسم چقدر پیشتون رسوا میشم...
...
فردا بیدار میشمو از قشنگی ها مینویسم, قول میدی؟ قول میدم...
شب بخیر