باغبون محل داره به گلها رسیدگی میکنه، من تو طبقه سوم روی تخت نشستمو صدای بیل زنیش رو به وضوح میشنوم، جز صدای بیل زنی آقای باغبون و پرنده ها و حرکت ماشینا که ما دیگه حسابی بهش عادت کردیم و حتی انس گرفتیم صدای دیگه ای نیست، آخ چرا صدای حرکت انگشتام روی کیبورد که از این صبح بهاری سی سالگی مینویسن.
امروز تصمیم گرفتم شبیه خانم شین یه چله آغاز کنم، چله نوشتن، بعد دیدم من که در سراسر عمر وبلاگنویسیم چیزی جز صدای پرنده ها و قهوه و نقاشی و آبرنگ ننوشتم چی دارم که چهل روز پی در پی بنویسم، چه میشود کرد زندگی یک زن سی ساله بی خبر از روزگار با دنیای خیلی کوچولوش که قد یه خونه اس تا فقط کوله پشتیش و عزیزانش توش جا شن احتمالا جز خودش برای کسی جذابیت نداره.
ولی الان دوست دارم از این روزها بنویسم از سی سالگی، راستش خاطره درستی ندارم از تمام سالهایی که گذشت بس که زندگیشون نکردم میخوام از این به بعد زندگی کنم، این روزها رو زندگی کنم، روزهایی که برای من و همسر پرتلاشم روزهای بی ثباتی هستند سرعت دویدن ما به افزایش قیمت ها نمیرسه و ما هی داریم تلاشمون رو بیشتر میکنیم، این وسط وضعیت من بهتره، حداقل دست تنها نیستم ولی اون عزیز طفلکی...
دوست دارم از این روزها بنویسم، روزهای پیاده روی های طولانی با پریزاد، لاک اکلیلی صورتی خیلی کمرنگ، ذوق جون گرفتن شمعدونی و گلدون نعنای توی آشپزخونه...
روزهای اضطراب...التهاب چشم، دارو، تاری دید و تماس با فوق تخصصان قرنیه...
روزای خیالبافی...رویاسازی، بی طاقتی برای میز دو نفرمون کنار پنجره خونه خیلی سبزمون به لطف دستای خیلی سبزش...
پس شروع میکنیم...
بسم الله...
- ۹۸/۰۳/۰۶