وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

آخرین سخنرانی

اولین صبح دهه چهارم زندگی آروم و متین تو صدای گنجشکهای سر صبح و هوای لطیف بهاری شروع شد.

تجربه یه آرامش عمیق...

موهام رو بافتم، لته درست کردم و کنار بابا نشستمو فیلم شبکه نمایش رو تماشا کردیم بی که دلم خواد کار دیگه ای انجام بدم، انگار هر کاری که قرار بوده انجام شده و حالا فقط باید تو آرامش از زندگی لذت برد.

امسال اصلی ترین هدف زندگیم رو " شاد بودن" تعریف کردم، روی تقویم سال جدید روی تمام  مناسبات خوشحال کننده خانوادگی قلبهای رنگی کشیدم تا براشون برنامه ریزی کنمو جشن بگیرم کاری که تا حالا خیلی هم بهش دل نمیدادم اصلا زندگی فرصتش رو بهم نمیداد غافل از اینکه زندگی همین لحظاتِ که راحت از دستمون میره.

همین که روز قبل از تولدم همسرم زنگ میزنه که " خواب بودی؟ ببخشید، پاشو بریم کادو تولدت رو برات بخرم."

پیاده روی های طولانی تو کوچه پس کوچه های بازار، قسمت کردن اضافی ناهارمون با گربه های پارک شهر، خرید هولهولکی کیک تولدم با بابا و بیست و پنج تا شمع روی کیک میوه ای مون برای سی ساگی من و پنجاه و یک سالگی مامان، اینکه من و مامان و پریزاد شمع ها رو فوت کنیم و پریزاد با دستای کوچولوش دست بزنه و همسرم قشنگ ترین دستبند دنیا رو با کلی خجالت که ناشی از حجب و حیای ذاتیشه دستم کنه.

آرامش ناشی از داشتن عاشق ترین مرد دنیا،صدای خنده های قشنگ پریزاد، پالتای رنگی روی میز تحریر، جدولای توی دفترچه یادداشتم، دفتر گُلگُلی شکرگزاری و گلهایی که همین روزا اشرفی هم بهشون اضافه میشه و همین لته ای که دم کردم تا با چشمهای عفونت کرده خلاصه کتاب " آخرین سخنرانی" رو بنویسم.

...

آخرین سخنرانی

رَندی پوش/جفری زَسلو

کتاب آخرین سخنرانی، آخرین سخنرانی رندی پوش دانشمند آمریکایی  و محقق واقعیتهای مجازی است. او در سن چهل و هفت سالگی درحالیکه سه فرزند خردسال و زندگی عاشقانه دارد متوجه سرطان لوزالمعده و فرصت بسیار اندکش برای زندگی میشود و تمام تلاش خود را برای گذراندن وقت خود با همسرم و فرزندان خود میکند.

او آخرین سخنرانی اش را در دانشگاه با موضوع " دستیابی به رویاهای کودکی" با هدف آموزش روش زندگی اش به فرزندانش در زمان نبودش برگزار میکند.

از اونجاییکه کتاب داستان خاصی را دنبال نمیکنه من قسمتهایی از کتاب رو که برای خودم هایلایت کردم برای یادآوری به خودم اینجا میزارم شاید مورد پسند دوستان هم باشه.

* مهندسی به معنای انجام دادن کار بی نقص نیست؛ به معنای انجام دادن بهترین کار ممکن با استفاده از منابع محدود است.

*ما اگر میدانستیم آخرین فرصتمان است، چه حکمتی را برای دنیا بازگو میکردیم؟ اگر همین فردا از دنیا میرفتیم، میخواستیم چه میراثی از خود بر جا بگذاریم؟

*اگر بتوانید رویایش را در سر بپرورانید، میتوانید انجامش دهید.

خب، همین است که هست. کاری از دست ما برنمی آید. فقط باید تصمیم بگیریم چگونه واکنشی نشان میدهیم. نمیتوانیم ورق های دستمان را عوض کنیم. فقط باید ببینیم چگونه میخواهیم بازی کنیم.

* تا وقتی مجبور نشده ای، تصمیمی نگیر.

*مهم است که رویاهایی مشخص داشته باشیم.

*با دست پر سر میز مذاکره بنشینید، زیرا بیشتر مورد استقبال قرار میگیرید.

* وقتی میبینید کاری را بد انجام میدهید و دیگر کسی به خود زحمت نمیدهد این را به شما بگوید، در وضعیت بدی گیر افتاده اید. شاید دلتان نخواهد انتقاد بشنوید، اما منتقدان معمولا کسانی هستند که دوستتان دارند و به شما اهمیت میدهند و میخواهند که پیشرفت کنید.

*دیوارهای آجری حتما ه دلیلی وجود دارند. دلیل وجودی شان این نیست که مارا دور نگه دارند . وجود دارند تا به ما فرصت دهند ثابت کنیم چقدر چیزی را میخواهیم.

* وقتی حرفهای افراد باهوش را تکرار میکند، به راحتی میتوانید باهوش به نظر برسید.

* (( پیر دانا)) به فردی گفته میشود که به انسان نظرات صادقانه میدهد. امروزه کمتر کسی به خود زحمت چنین کاری میدهد، بنابراین این عبارت کم کم دارد از دور خارج میشود....آنان آنقدری به من اهمیت می داده اند که نکات ناخوشایندی را که نیاز داشتم بشنوم با من در میان بگذارند.

* آدمها از اشیا مهم ترند. اتومبیل، حتی گوهر درخشانی مثل ماشین کروکی من، فقط یک شی بود.

*دیوارهای آجری وجود دارند تا سد راه کسانی شوند که از جان و دل نمیخواهند. وجود دارند تا سد راه بقیه شوند.

* پدر و مادرم به من یاد داده بودند که ماشین برای این است که انسان را از نقطه الف به نقطه ب برساند. وسیله ای عملی است، نه بیانگر موقعیت اجتماعی فرد.

* هر چیزی نیاز به رسیدگی ندارد.

* اوضاع هر چقدر هم بد باشد، همیشه میتوانید آن را بدتر کنید. در عین حال اغلب قدرت آن را دارید که اوضاع را بهتر سازید.

* جِی (همسر رندی) میگوید دارد یاد میگیرد نکات کوچک را نادیده بگیرد، دکتر رایس به او توصیه کرده نگذارد مسائل کوچک ما را به هم بریزد.

* جِی میکوشد بر هر روز تمرکز کند، به جای اینکه به نکات منفی مسیرمان بپردازد. او میگوید : چه فایده که هر روز را با وحشت فردا بگذرانیم؟

* در لحظه زندگی کنید.

* زمان، مانند پول، باید آشکارا مدیریت شود.

* همیشه میتوانید برنامه ریزیتان را تغییر دهید، البته چنانچه برنامه ریزی داشته باشید.

* از خود بپرسید زمانت را صرف کارهای درست میکنی؟

* نظام بایگانی خوبی تدارک ببینید.

* اختیار بدهید برای اختیار دادن هرگز زود نیست.

* زمانی را به استراحت اختصاص بدهید.

* زمان تنها چیزی است که شما دارید. و شاید روزی دریابید کمتر از آنچه فکر میکردید در اختیار دارید.

* بیشترین کمک معلمان به دانش آموزان، کمک به آنها در جهت اندیشیدن درباره خود است. کسب توانایی واقعی در سنجیدن خود است.

* بخت خوش درواقع جایی است که آمادگی و فرصت با هم برخورد میکنند.

* من دانشمندی هستم که الهام را ابزار اصلی کارهای بزرگ میدانم.

* به خود اجازه رویاپردازی بدهید.

* خیلی ها زندگیشان را به شکایت از مشکلات میگذرانند. من همیشه اعتقاد داشته ام که اگر یک دهم نیرویی را که صرف شکایت میکنید در راه حل مشکلات به کار میگرفتید، از موفقیت کارها شگفت زده میشدید.

* شکایت راه مفیدی نیست. همه ما زمان و توان محدودی داریم.زمانی که صرف نق زدن میکنیم در دستیابی به اهدافمان به ما کمکی نمیکند و ما را به خوشبختی نمیرساند.

* بیماری را درمان کن نه عوارض آن را.

* من دریافته ام که بخش عمده ای از روزهای خیلی از افراد صرف نگرانی در مورد نظر دیگران نسبت به آنها میشود. اگر هیچکس هرگز نگران افکار دیگران نمیشد، همه ما در زندگی و شغلمان 33 درصد موثرتر ظاهر میشدیم.

*تقریبا همیشه میتوانید با دیگری نقاط مشترکی پیدا کنید و پس از آن بسیار راحت تر میتوان به تفاوتها پرداخت. ورزش مرزهای نژاد و ثروت را پشت سر میگذارد. و اگر هیچ چیز دیگری نبود، همه ما آب و هوای مشترکی داریم.

* جمله کسی را تمام نکنید. و بلندتر یا تندتر حرف زدن عقیده شما را بهتر نمیکند.

* نظر متفاوت خود را به صورت پرسش مطرح کنید: نگویید: (( من فکر میکنم باید این کار را انجام دهیم نه آن کار را.)) بگویید: ((چطور است به جای این کار آن کار را انجام دهیم؟)) این روش به افراد اجازه میدهد به جای دفاع از عقیده خود، اظهار نظر کند.

* وقتی کسی مایوستان میکند، وقتی از دست کسی خشمگین میشوید، شاید دلیلش این باشد که به او وقت کافی داده اید.

چه فکر کنید میتوانید و چه فکر کنید نمیتوانید، در هر دو صورت حق با شماست.

*مهم نیست با چه شدتی ضربه میزنی. مهم این است که با چه شدتی ضربه میخوری و باز هم پیش میروی.

* دانشجویانم میدانستند مهم برنده یا بازنده شدن نیست، مهم این است که چطور بازی کنید.

* تجربه چیزی است که وقتی به خواسته تان نمیرسید، به  دست میآورید و تجربه اغلب ارزشمندترین چیزی است که برای ارائه کردن دارید.

* شکست نه تنها قابل پذیرش بلکه لازم است.

* نشان دادن قدردانی یکی از ساده ترین و درعین حال موثرترین کارهایی است که انسانها میتوانند برای یکدیگر انجام دهند. و من با وجود عشقم به بهره وری، فکر میکنم یادداشتهای تشکر بهتر است به شیوه سنتی، با قلم و کاغذ نوشته شوند.

* وفاداری جاده ای دوطرفه است.

* خیلی ها دنبال میانبر هستند. من دریافته ام که بهترین میانبر راه طولانی است، که اساسا دو کلمه است: کار سخت.

* راه بیفتید و کاری را که کسی برایتان انجام داده برای دیگران انجام دهید.

* چیزی که خوشبین بودن را امکانپذیر میسازد این است که برای زمان خراب شدن اوضاع، طرحی احتیاطی پس دست داشته باشید خیلی چیزها باعث نگرانی من نمیشوند، چون در صورت خراب شدن اوضاع طرحی جایگزین در نظر دارم.

* وقتی معذرت خواهی میکنید، هیچ حالتی جز معذرت خواهی واقعی نتیجه نمیدهد. معذرت خواهی با اکراه یا غیرصمیمانه اغلب بداتر از معذرتخواهی نکردنند، زیرا مختطب آنها را توهین آمیز برداشت میکند. اگر در برخوردتان با فردی دیگر کار اشتباهی انجام داده اید، چنان است که گویی در رابطه تان عفونتی پیدا شده باشد. معذرتخواهی خوب مانند آنتید بیوتیک است؛ معذرتخواهی بد مانند نمک پاشیدن بر زخم است.

* معذرتخواهی درست از سه بخش تشکیل میشود:

1) کارم اشتباه بود

2) حس بدی دارم که ناراحتت کردم.

3)چطور میتوانم جبران کنم؟

دانشجویانم به من میگفتند اگر من معذرتخواهی کنم اما طرف مقابل معذرتخواهی نکند چه؟ من میگفتم این دست شما نیست پس نگذارید منصرفتان کند.

* خوبی تو به اندازه خوبی کلماتت است.

* پدرم اعتقاد داشت کار یدی کسر شان هیچکس نیست. گفت ترجیح میدهد من سخت کار کنم و بهترین گودال کن دنیا شوم تا این که به عنوان نخبه گرایی خودبین، پشت میزنشین شوم.

* اگر به شدت خواهان چیزی هستید، هرگز تسلیم نشوید(و اگر حمایتی به شما پیشنهاد شد، آن را بپذیرید.)

* صحبت از حقوق بدون اشاره به مسئولیت ها هیچ معنایی ندارد، حقوق با مسئولیتها همراه است.

*گاهی تنها کاری که باید بکنید درخواست است و این کار ممکن است همه رویاهایتان را به تحقق برساند.

* من نمیدانم چطور میشود شاد نبود، من دارم میمیرم و شادم و میخوام در روزهایی که برایم باقی مانده همچنان شاد باشم. زیرا هیچ راه دیگری برای زندگی وجود ندارد.

* وقتی از لحاظ جسمی یا احساسی از پا می افتیم، نمیتوانیم به کس دیگری کمک کنیم، به ویژه به بچه های خردسال، بنابراین اختصتص بخشی از روزتان به خودتان و تجدید قوا اصلا نشانه ضعف یا خودخواهی نیست.

موضوع چگونگس دستیابی به رویاها نیست،موضوع چگونگی پیش بردن زندگی است. اگر زندگیتان را درست پیش ببرید، سرنوشت بقیه کار را به عهده میگیرد.رویاهایتان به سویتان خواهند آمد.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
دستگاه اسپرسو کوچیک دستیم رو پیروز خریدم همون روزی که تو بازارچه باب همایون منتظر همسرم بودم تا تهرانگردی کنیم، حالا هم با یه ماگ لته تو لیوان صورتی گلگلی نشستم پای کتاب " آخرین سخرانی" از "رندی پوش".
راستش نمیدونم از چی بنویسم یا چجوری بنویسم تنها چیزی که میدونم اینه که باید بنویسم ولی متاسفانه نه قلم خوبی دارم نه دایره لغات وسیعی برای نوشتن اون چیزی که از دلم میگذره.
عید رو غمگین شروع کردم، غمگین و پر استرس...
نمیدونم از عفونت شدید چشم خواهر و داماد و پریزاد کوچکم بگم یا بستری شدن عروسمون تو بیمارستان، یا سیلی که...
قبل از به دنیا اومدن پریزاد و مارال هیچ درکی از دوست داشتن یه کودک نداشتم،راستش رو بخواید وقتی متنی از بی رحمی به یه کودک میخوندم یا میشنیدم که بچه فلانی تو بیمارستان بستریه یا ... متاثر نمیشدم، یا حداقل اونقدری که باید متاثر نمیشدم...
بی رحمم نه؟؟؟
تولد پریزاد و مارال که چسبیده به جونم هستند قاعده بازی رو عوض کردند، تازه فهمیدم که بچه ها چجوری میتونن با آله مَیَم _ خاله مریم_ گفتنشون قلبت رو تو مشت کوچولوشون نگه دارن و با خودشون اینور اونور ببرن. حالا هر حادثه ای هر اتفاقی که برای کودکی میفته پیش خودم فکر میکنم که زبانم لال اگر پریزاد من بود؟؟؟ اگر مارال کوچیک من بود؟؟؟....حالا به تصاویر بچه های سیل زده نگاه میکنم حالا کتاب مرگ کسب و کار من است رو میخونمو دلم مچاله میشه هزار تکه میشه و باز میبینم که میتپه تا باز مچاله و تکه تکه بشه...
...
ناشکرم خیلی ناشکرم  مگه نه اینکه الان با قهوه و کتاب  نشستم تو خونه ی گرمم؟خواهر و پریزاد هر چند درد دارند ولی آروم و عمیق خوابیدن، چرا از بین همه داده های خدا فقط اونی که باب طبع نیست رو میبینیم؟؟؟ که میتونست نزاره اگر میخواست اگر رحم نمیکرد بر من که کرده همونطور که همیشه سایه رحمت و حکمتش رو سر من بوده و هست...
...
# مرگ کسب و کار من است...
نویسنده: روبِر مِرِل (فرانسه)
+ اینجا نوشته شده که زنان لهستانی کودکان شیرخواره شان  را زیر لباسهایشان پنهان میکردند تا شاید بتوانند جانشان را نجات دهند ولی شما به سربازانتان دستور داده بودید بچه ها را از لباسها بیرون بکشند و به اتاقهای گاز پرت کنند، تایید میکنید؟
- من نگفته بودم که پرت کنند گفته بودم به اتاقهای گاز بفرستند...
مرگ کسب و کار من است زندگی نامه رودولف هوس_که در کتاب رودولف لانگ نام دارد- از زمان کودکی تا مرگ است.
رودولف در خانواده ای نظامی و تحت سرپرستی پدری بسیار سختگیر که آرزو داشته وی کشیش شود رشد میکند.
رودولف با برملاشدن اعترافش  _ که شکستن پای همکلاسی اش بوده_نزد پدرش توسط کشیش مدرسه از کشیش شدن متنفر شده و پس از مرگ پدرش در 14 سالگی و بعد از آشنا شدن با یکی از فرماندهان به طور اتفاقی و به کمک وی به جبهه میپیوندد.
بعدتر رودولف از مذهب کاتولیک اعلام انزجار گرده و به حزب نازی میپیوندد و عضوی از سازمان اس اس میگردد.
رودولف خیلی سریع مدارج ترقی را در سازمان اس اس طی کرد و فرمانده اردوگاه آشوویتس گردید، اردوگاه آشوویتس یکی از اردوگاههای مرگ بود که برای از بین بردن یهودها دایر شد و با هوش و انظباط و سختگیری و دقت نظر ذاتی رودولف به بزرگترین آنها تبدیل شد.
رودولف دستور داشت تا تمام یهودها را از مرد و زن و کودک در کوتاه ترین زمان ممکن از بین ببرد، چیزی بیش از پنج هزار واحد در شبانه روز ( باورم نمیشه که کسی بتونه انقدر راحت از واحد در مورد انسانها استفاده کنه)
وی برای اینکه بتواند ماموریت خود را به نحو احسن به انجام برساند از اتاقهای گاز که آنها را شبیه حمامهای عمومی طراحی کرده بود با وعده استحمام و پخش قهوه گرم پس از آن به اتاقهای گاز میفرستاد و بعد از کشتار گروهی، آنها را در کوره های آدمسوزی میسوزاند.
آن چیزی که در کتاب بسیار مورد توجه است و رودولف بسیار بر اون تکیه میکنه کلمه " دستور" است که او " دستور" داشته، یکی از قسمتهای جالب توجه کتاب آنجایی ست که رودولف میفهمد فرمانده اش " هیملر" بعد از دستگیری با حباب سیانوری که در دهان پنهان کرده خودکشی کرده است، پرشان حال و عصبی فریاد میزند که خودکشی کرد؟ به همین راحتی؟ او مسئول همه ی این دستورهاست حالا چشمش را روی این همه مسئولیت بسته و خودکشی کرده؟ و در دادگاه خودش نیز عنوان میکند که افراد زیردستش صرفا از او دستور میگرفتند و گناهی ندارند.
رودولف پس از بازداشت به دادگاه لهستان فرستاده میشود و با رای دادگاه در اردوگاه خودش به دار آویخته میشود.
...
یکی از قسمتهای متاثرکننده کتاب بحث رودولف و همسرش_ الزی_ ست زمانی که الزی از کارهای شوهرش بو میبرد.
الزی فریاد زد پس اگر دستور داشتی که فرانتس کوچولویمان را بسوزانی این کار را میکردی؟
میخواستم بگویم نه بخدا قسم میخواستم فریاد بزنم البته که نه، حرف در گلویم گره خورد و جواب دادم: بله.
...
روزی که همسرم ازم خواست خلاصه کتابها رو بنویسم برام توضیح داد که خیلی کوتاه مریم، گاهی در حد یک جمله مثلا" این کتاب زندگی نامه دو برادر است که یکی توسط دیگری کشته شده است"، با این تعریف برای خلاصه این کتاب میشد نوشت زندگی نامه رودولف لانگ که عضو حزب نازی و فرمانده بزرگترین کشتارگاه یهودها بود و در نهایت در اردوگاه خودش به دار آویخته شد.
ولی راستش رو بخواید هیچ دلم نمیاد، کاش حوصله کنید و کتاب رو بخونید این کتاب هم مثل جای خالی سلوچ از کتابهایی است که" باید "خوانده شود.




  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دو ساعت زندگی...

لب تاپ رو برمیدارم و با چای هِل و گل سرخ میام میشینم تو کافه، کافه ای که هیچکس جز من توش نیست، دختری که مانتوی قرمز خالدار پوشیده و انگشتر " عشق" انداخته، دختری که صبح به مدیرش پیام داده که یک ساعت دیر میاد سرکار و دو ساعت دیر اومده، دو ساعتی رو که باید کارمندی میکرده،سر حوصله موهاش رو گیس کرده، به گلهاش رسیده، جلوی اجاق بالا سر قهوه جوش ایستاده عطر قهوه رو با نسیمی که پرده آشپزخونه رو به بازی گرفته به ریه کشیده و دل داده به  صدای قشنگ گنجشکها ، قهوه اش رو جرعه جرعه نوشیده و کتاب خونده...

راستی گفتم کتاب؟؟؟ گفتم دارم کتاب " مرگ کسب و کار من است " رو میخونم؟؟؟؟با کتاب از طریق پیج نجمه آشنا شدم به اسم کتاب خیره شدم، به جمله خبریِ" مرگ کسب و کار من است" چقدر نامفهوم...از کتاب گذشتم اهل گروهی خوندن نیستم تا وقتی که کتاب رو تو کتابخونه همسرم دیدم، اسم کتاب دوباره توجهم رو جلب کرد، خب شاید باید بخونمش و خوندم_ تا انتها که نه چند صفحه ای به اتمام مونده - و چه عنوان برازنده ای...
کتاب برای من، برای دختری که تحمل شنیدن هیچ اخبار ناگواری رو نداره، وقتی صحبت بیماری مادر فلان همکار میشه میز رو سریعا ترک میکنه، هنوز به کودک راشیتیسمی فیلم " مغزهای کوچک زنگ زده" فکر میکنه و با سریالهای زرد و آبکی تلوزیون هم مثل ابر بهار گریه میکنه ، دختری که فکر میکنه زندگی همش صدای گوگوش و غنچه های رُز شناور توی لیوان چایی و فیلم دیدن با یارش و چرخ زدن تو شهر کتابها و سخت کار کردنهای دوتایی برای داشتن سقفی بالای سر هست سخت باورناپذیر بود.
فقط خدا میدونه که چقدر جا خوردم وقتی با همسرم در مورد کتاب حرف زدم و متوجه شدم نویسنده خیلی هم از قدرت تخیلش کمک نگرفته، لبه تخت نشستم و با حیرت پرسیدم اردوگاههای مرگ واقعا وجود داشتند، حقیقتا تمام مردها و زنها و کودکان لهستانی رو میسوزوندند، کودکانی که صورتهایی شبیه میمون داشتند؟*، و جواب شنیدم که گوگل کن و کردم و آه و فغان از نتیجه...
...
پنجره کنارم رو باز میکنم باد صورتم رو نوازش میکنه، درختهای کاج اون بیرون تکون میخورن، ماشینها از ابتدای جاده کرج نمیدونم تا کجا میرن و من میزارم که گوگوش تو گوشم داد بزنه و وعده یه فصل تازه رو بده...
...
* اشاره به قسمتی از کتاب که مفصلا در موردش خواهم نوشت.
...
 
 
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

 

سه شنبه لابلای کارهای شرکت...

شب دیر خوابیدمو صبح سخت بیدار شدم، ولی باید پا میشدم باید خونه به هم ریخته ای که شب قبل فرصت مرتب کردنش نبود رو سروسامون میدادم قبل از اینکه مامان برگرده خونه و عواقبش دامنم رو بگیره.

هوم...همبرگر و سیب زمینی و قارچ و پنیری که درست کرده بودم خوشمزه بود ولی الان ظرفهای روغنی توی سینک انتظارم رو میکشید، اجاقی که تمیز نبود و فرشی که باید جارو میشد، لباسایی که باید از بند جدا و تا میشدند، خب قطعا میز اتو نمیتونست وسط پذیرایی بمونه و یه فکری برای مواد قابلمه قابلمه شده تو یخچال میکردم.

بلند شدم، فکر کردم جای تنبلی نیست، می ارزه که دم غروب پام رو بزارم تو خونه مرتبی که مامان برای مرتب کردنش با کلی خستگی وقت و انرژی نداشته، به اینکه آهی که دم رسیدن از سینه مامانبلند میشه نفس آسودگی باشه نه ناامیدی، حالا گیرم که انقد دیشب کار داشتی حرص خوردی به کارای خونه نرسیدی، اصلا مگه کم حرص میخوری بابت کارای شرکت...بی خیال بابا.

بلند شدم و فکر کردم اگر فقط تختم رو مرتب کنم بقیه کارا خود به خود انجام میشه، تخت رو مرتب کردمو به خودم وعده دادم که اگه بتونی تند و موازی و بدون هدر دادن وقت کار کنی شاید حتی ده دقیقه هم برسی قهوه بنوشی و کتاب بخونی، زمان که جلو رفت فکر کردم پنج دقیقه هم کتاب بخونم خوبه ها...

ظرف ناهار و سالاد رو که تو کیفم گذاشتم، بلیط مترو جامدادیم رو که چک کردم، کلید رو که توی قفل چرخوندم، هوای قشنگ صبح اسفند رو که به ریه هام کشیدم خونه مرتِ مرتبِ مرتب بود حالا گیرم که نرسیدم کتاب بخونم و قهوه ای بنوشم ولی هیچی از حالِ خوبِ خوبِ خوبم کم نمیکرد.

...

هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و قرارداد فلانی رو تنظیم میکنمو آهنگ گوش میدم

تمام من برای تو

تویی که جان من شدی

ز عشق تو چه بیقرارم

ز عشق تو من بیقرارم

ز عشق تو من بیقرارم

زعشق تو من بیقرارم...

تمام فکر و ذکرم پیش همسرمه(خدا به داد قراردادی برسه که دارم تنظیمش میکنم)، دیروز کوتاه و سریع در حد یک سلام و علیک همدیگر رو در محل کارم دیدم،ما میزبان و آنها میهمان، لبخند تمام روز از رو صورتم محو نمیشد، به همکارم گفتم کاش تمام قراردادها رو امروز بهم تحویل بدن و در جواب چطورش گفتم امروز میتونم پنجاه تا قرارداد تنظیم کنم، گفت خب چرا حالا میخندی؟ داشتم میخندیدم؟؟؟هیچ حواسم نبود...

با لیوان خالی چای رفتم و با لیوان خالی چای برگشتمو سوژه همکارام شدم ولی لبخندم محو نشد.

امروز هم از پس اون دیدار کوتاه هنوز انرژیم زیاد و حالم تو این فشار کاری آرومه، نشستم قرارداد میزنم و آهنگ گوش میدمو به عزیزم فکر میکنم، عزیز در سفرم...

تو خسته نمیشی مرد؟؟؟ از این همه سفر، کار، بدو بدو، بی خوابی؟

...

چهارشنبه صبح

صدای پرنده ها وعطر قهوه و صدای شجریان و آسمون ابری و دردی که از پس مُسکن قوی و دوش آب گرم میره که آرومتر شه...

عطر نرگسای مهربون دسته گل قشنگی که زحمت کشیدی برام فرستادی، تو مگه سفر نیستی پسر؟ چجوری انقد حواست به ریز و درشت دلم هست از راه دور حتی...

بمیدونی باید برم موهام رو خشک کنم، یه شال شاد برای امروز انتخاب کنم، به گلدونا برسم برای ناهار امروزم چندتا تیکه کاهو خرد کنم، ضد آقتاب بزنمو یواش یواش برم سرکار، سر حوصله صبحانه بخورم، کارای شرکت رو بکنم، طرح آبرنگ انتخاب کنم، مواظب کمرم باشم، کتاب بخونم، قرص آهن بخورم، پیاده روی کنم، میبینی؟ میبینی عشقت باهام چیکار کرده؟ تا حالا اینجوری دوست نداشتم خودم و زندگیم رو...

شکرت مهربون

نام مارال رو از قهرمان کتاب آتش بدون دود گرفتیم و روی عزیز تازه متولد شده مان گذاشتیم، مارالی که به طرز عجیبی شبیه منه و هر بار فکر میکنم تو حقیقتا فرزند من نیستی؟

...

 

 

 

 

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

همسرم در سفر است, عکس یک دستبند رنگی ساخته شده از صدف و دو گیره موی نگین دار رو برام فرستاده و نوشته ببخش که فرصت نشد هدیه قابل داری بگیرم. من خوب میدونم که این سفرهای کاری چقدر سختند, امروز جایی و فردا جای دیگر و پس فردا...که چقدر دل من همراهش از تهران به بندرعباس و شمال و مشهد و اصفهان و سیستان و بلوچستان و هزار و یک جای دیگه کشیده شده...

که چقدر چشم دوختم به مسیر هواپیماها, که امشب هم از نیمه گذشت و هنوز یار من به تهران نرسیده, همینه که دارم نفس کم میارم.

امروز یعد از گپ دوستانه با همکاران از محیط کار که جدا شدم , رفتم باغ گل, لا به لای گُلها گشتمو بهت فکر کردم به تمام حساسیتهای زنانه ای که دوستان و همکارانم دارند و من نمیفهممشون سالهاست که نمیفهممشون از روزی که دیدمت... بس که رفتارت سالم و درسته, نه که بخوای مراعت من رو بکنی ذاتا منش پاکیزه ای داری...

به حرفهای همکارام فکر میکنم, به خودم, به تو, به تو که حرمتم رو حفظ کردی, که یکبار حتی یکبار هم دلم نلرزید که مبادا...که اگر امروز حرفش پیش نمیومد حتی فکر نمیکردم که ممکنه مردی اینطور نباشه,که فکر میکردم همه همینطورند, سالم, معتقد و عاشق...

یه دسته گُل مینیاتوری قرمز خریدم, یه دسته گل قرمزِِ قرمز مثل دل خودم که گرمه از داشتنت...یه دسته گُل برای خودم بس که دوست دارم خودم رو, دوست دارم خودم رو از وقتی پا گذاشتی تو زندگیم...خودم رو, رگهای برجسته دستم رو, نقاشیهای زشتم رو, تارهای سپید مو و چینهای کم عمق پیشونی ام رو...

میدونی من دوست داشتن خودم رو بهت مدیونم.

...

بمیرم برای صدای خسته ی از راه رسیدت مرد, خوش برگشتی به تهران یار کهنه.

...





  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

لعنت به چشمان هرزه ی تو علی گناو, هاجر همه اش دوازده سال دارد...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

چند تا کلیدواژه ­اند، " شکرگزاری"، "آهستگی"، " در زمان حال زندگی کردن" و " با توجه به شرایط محیطی"

تازگیها به این کلیدواژه ­ها رسیده ­ام، دختری مثل من که بیشتر از ده ساعت از زمان شبانه روزش رو در محیط خارج از خونه به سر میبره، که وقت رسیدن به خونه دیگه خیلی انرژی و توانی هم برای انجام فعالیتهای مفید براش نمونده، یاد میگیره که از همین چندتا واژه استفاده کنه، که به همین چند تا واژه دل ببنده، که این چند تا واژه رو گنج تازه کشف شده خودش بدونه.

که البته هست، گنج هم هست، همین من چقدر از کاری به کار دیگه پریدم، چقدر وقت انجام هر کاری دلم پیش کار دیگه­ای کشیده شده؟؟؟ که وقت کار اداره، دلم آشپزی خواسته، وقت آشپزی، آبرنگ و وقت آبرنگ، مدادرنگی؟؟؟؟ که چقدر همه رو با هم خواستم و چقدر از تُک زدن خسته شدم، آسیب دیدم، ذهنم آشفته شده و برنامه هام به هم ریخته؟؟؟

حالا اما یاد گرفتم که آروم باشم، یاد گرفتم که شرایط محیطی زندگیم رو بپذیرم، که اگر شاغل بودن رو انتخاب کردم هزینه اش رو بپردازم، مگه نه اینکه ما باید هزینه هر تصمیمی که تو زندگیمون میگیرم، هر قدمی که برمیداریم رو بپردازیم؟

که یاد گرفتم دلم رو بزارم پیش کاری که دارم انجام میدم، که اگه دارم آشپزی میکنم، دل بدم به عطر برنجی که داره روی گاز قُل میخوره، به دستام که سالاد شیرازی درست میکنن و به نارنجی زعفرونی که داره دم میکشه، که با تک تک لحظاتی که توش هستم کیف کنم بی که دلم بخواد به کار دیگه ای فکر کنم، کاری که احتمالا وقت انجام دادنش دلم جای دیگه است، کار بعدی میتونه به فردا یا فرداترش موکول بشه ولی من ترجیح میدم که کار بعدی با تاخیر و با کیفیت بالاتری همراه با غرق شدن، شکرگزاری، در اون لحظه زندگی کردن و آهستگی انجام بشه، من یاد گرفتم که به عنوان یک زن شاغل، یک همسر، یک خاله و یک دختر خانواده، خیلی هم عقب نیستم، با توجه به شرایط محیطیم خیلی هم عقب نیستم حالا تو بگو برای کتاب خواندن بیشتر از یک ربع در روز زمان پیدا نکنم.

که اصلا دست بردارم از اینکه فکر میکنم عقب هستم که اصلا مگه مسابقه اس، طرف مقابل این مسابقه کیه؟ من قراره از کی ببرم؟ به کی میبازم؟ کی جز خودم؟ که من چی میخوام، کدوم زندگی رو میخوام؟ انتخابم کدوم مسیره؟ چه هزینه ای رو حاضرم بپردازمو از ته دل راضی باشم؟

دچار کمالگرایی منفی شدم؟کاری قراره بخاطر این نوع نگرش عقب بیفته؟ ابداً، هنوز هم تمام زندگیم طبق برنامه پیش میره، هنوز هم دفتر یادداشتم پر از نُت و خلاصه مقاله و جملات وبلاگ دوستان و جدول عادتها و اهداف هفتگی و ماهانه و سالانه است. برنامه صبحها هنوز هم برقراره هنوز هم هر روز صبح سر ساعت مشخصی بیدار میشم قهوه دم میکنم و از تمام صبحم آرومتر و با کیفیت تر استفاده میکنم، کیف میکنمو یاد میگیرم که از تک تک لحظات توش لذت ببرم.

که نزارم روزام از دستم برن و سی سال بعد تنها چیزی که یادم میاد روزهای شلوغ پر از بدو بدویی بوده باشه که یکسری کار رو هولهولکی انجام میدادم تازه اگر همین هم یادم بیاد.

که هرچند دیر ولی یواش یواش دارم زندگی کردن رو یاد میگیرم.

 


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

SOS

دوستان نیک و کهنه سلام

 مدتیست که دوست دارم زمانی را برای مقاله خواندن در نظر بگیرم ولی خب مقاله ندارم ممنون میشم دوستان اگر مقاله خوبی در زمینه عرفان و زندگی و روش صحیح زندگی کردن، همسرداری و .... دارند برام بنویسند یا لینکش رو در اختیارم قرار بدن.

باز هم سپاسگزار مهرتان هستم.
  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

کمی برگ خشک آویشن که سوغات همسرم است و یک تکه زنجبیل که خودم از عطاری خریدم رو توی چایم میریزمو پشت میزم میشینم، سر ناهار، توی کافه که کنار پنجره نشسته بودم چندتایی برف تو آسمون دیدم و همینه که باز سر شوق اومدم برای نوشتن...

من اینروزها به طرز عجیبی آرومم، اغراق نمیکنم در موقعیتهای پرخشم روی خودم تا حد خوبی کنترل دارم، زمان کار یا مطالعه تمرکزم بالاست و مدتهاست که از تپشهای قلبم خبری نیست هرچند که خب از مشکلات هم نمیتوان چشم پوشید، ولی مدتهاست که حال دل من آشوب نیست.

راستش این پست رو نوشتم که رمز این آرامش رو که انقدر آروم و پاورچین به جونم نشست بگم، رمزی که شاید ساده یا پیش پا افتاده به نظر بیاد ولی تا تجربه اش نکنید متوجه حال خوشم، متوجه حجم خوشبختی که به زندگی ام سرازیر شده نمیشوید.

" شکرگزاری"، بله شکرگزاری....

راز در شکرگزاری است، دقیقش را نمیدانم ولی مدتیست که هر صبح در زمانی که منتظرم تا قهوه ام دم بکشد تا زمانی که حبابهای ریز بنشینند دوره قهوه جوش در دفتر نیایشهام با خدایم حرف میزنم، شکر میگویم...

از صبحی که بیدار شده ام...

از چشمی که میبیند

قلبی که میتپد

همسرم

پدر و مادرم

همین دیروز بود که خواهرم در ویدیئو کال واتساپ از پریزاد پرسید که " مریم رو دوست داری؟" شیرین جواب داد که " آیه"

آه خدای من، شکر پریزادم....شکر پریزادم...شکر پریزادم...

شکر که سالم است که از نعمت مادر و پدر برخوردار است...

بارداری عروسمان...دخترک را حالا با نام انتخابی اش صدا میزنیم...مارال

قهوه دم میکشد...نوشیده میشود...دست خسته میشود...دفترم دارد تمام میشود ولی شکرگزاری ام تمام نمیشود...نمیتواند که تمام شود، دفتر را با اکراه میبندم که حتی نتوانسته ام شکر یک قلم را به جا آورم که کاش بگذارد به حساب ناچیزی ام، که خُرده نگیرد، که ببخشد...

باور کنید یا نه من دلیل این آرامش قلبی ام را فقط و فقط در تلاشم برای شکرگزاری در لحظات پیش از طلوع میدانم...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#آن

نوسنده : ریچارد باخ - آمریکا

مترجم : دیبا داودی

قبل از نوشتن خلاصه کتاب لازم به توضیح است که ریچارد باخ قبل از نویسنده بودن خلبان است و نویسندگی را در کنار حرفه اصلی اش که خلبانی است انجام میدهد، دو بار ازدواج کرده و از ازدواج ناموفق اول 6 فرزند دارد، در ازدواج دوم با زنی به اسم لِزلی( لِشلی- به تلفظ خودشان) آشنا میشود و این ازدواج مسیر زندگی ریچارد باخ را تغییر میدهد، و در کتاب به سوی جاودانگی از لزلی و تصمیمی که برای کنار گذاشتن زن بارگی و بودن با لزلی و تغییر اهدافش  گرفته مینویسد...

 نام دو شخصیت اصلی کتاب ریچارد باخ و لزلی است در واقع نویسنده از اسم اصلی خود و همسرش برای نوشتن استفاده کرده است.

داستان از آنجایی شروع میشود که مردی به ریچارد باخ و لزلی نامه مینویسد و از شباهت زندگی خودش با ریچی _ ریچارد_ میگوید که او نیز خلبانی خوشگذران بوده او نیز با زنهای زیادی بوده و با زنی با خصوصیات لزلی آشنا شده ولی بر خلاف ریچی زن را ترک گفته و هرچند اکنون مرد موجه و ثروتمندی است ولی هیچوقت نتوانسته زن ایده آلش را فراموش کند...

بعد از خواندن این نامه است که این سوال ذهن ریچارد را درگیر میکند که تصمیمهای متفاوت چه سرنوشتی را به وجود میآوردند...

...

ریچارد و لزلی در هواپیمای شخصی آبی خاکی شان در حال پرواز به سمت لس آنجلس برای شرکت در کنفرانس هستند که ناگهان متوجه میشوند از مدار خارج شده اند هر چند همه چیز مرتب و سرجایش است ولی ایستگاه پرواز آنها را نمیبیند و نمیشناسد و اقیانوس زیر پایشان به طرز عجیبی شفاف و  پر از راه های مختلف نور است انگار کن که یک نقشه پیچیده از نور...بعد از مدتی سردرگمی از آنجایی که هواپیمایشان_ که نامش غرغرو است_ قابلیت فرود آمدن در آب را دارد تصمیم میگیرند که فرود کنند ولی به محض ورود خود را در راهروی هتلی میبینند که سالیان پیش، خیلی سال پیش از اینکه همدیگر را بشناسند در آن ساکن بوده اند و به هم تمایل داشته اند ولی هرگز تمایلشان را به هم نشان نداده اند تا سالیان بعد که اتفاقی سر راه هم قرار میگیرند و ازدواج میکنند.

...

داستان از همینجا شروع میشود از جایی که فرود آمدن غرغرو در هر نقطه از نقشه آن ها را به سمت یکی از تصمیمهای گذشته شان میبرد، دقیق تر بگویم به سمت یکی از زندگی های موازی ای که اگر انتخاب میکردند اکنون زندگیشان آن شکلی بود، و در هر مرحله با یکی از جنبه های وجودی خود آشنا میشوند.

...

یکی از قشنگترین قسمتهای داستان برای من آن قسمتی بود که لزلی با هفده سالگی خود ملاقات میکند، میتوانید لزلی جوان را در اتاقی نمور و فقیرانه که پشت یک پیانو زواردررفته نشسته و تمرینات مدرسه موسیقی را انجام میدهد تصور کنید؟ همان مدرسه ای که برای رسیدن به آن لزلی باید سه شیفت کار کند، هر آخر هفته چند قطار عوض کند شبها دور از چشم مادر در ایستگاه اتوبوس یا پارک بخوابد، وعده های غذایی اش را حذف کند تا پول آن را سیو کند فقط و فقط برای داشتن مدرسه موسیقی در آخر هفته ها...

مادر بدون اطلاع لزلی عکس او را برای یکی از کانالهای معروف مُد فرستاده، لزلی پذیرفته شده و حالا دعوتنامه در دستان مادر است، مادر صبر میکند تا کار لزلی پایان گیرد بعد دعوتنامه را به لزلی میدهد، لزلی حتی به آن نگاه نمیکند "نه" محکمی میگوید و نواختن قطعه ای دیگر را از سر میگیرد، اصرار مادر فایده ندارد، مادر از اتاق خارج میشود و لزلی مُسِن خود را به لزلی جوان مینمایاند، دستانش را میگیرد به او دلداری میدهد و به او اطمینان میدهد که مسیری که انتخاب کرده درست است که " تصمیمی" که گرفته چقدر درست است هرچند هیچکس به اندازه او نمیداند زندگی چقدر بر لزلی جوان سخت میگذرد.

لزلی جوان میپرسد پس شما اکنون خوشبختید؟

لزلی مسن محکم جواب میدهد : بله.

قلب لزلی جوان گرم میشود که خدای من، من میدانستم میدانستم که....

اینجای داستان لزلی مسن رویش را برمیگرداند آرام نجوا میکند که " من آن دعوت را پذیرفتم و پیانو را هم فروختم"

لزلی جوان فرو میپاشد.

لزلی مسن دلداری اش میدهد  که هرچند بسیار خوشبخت است و به شهرت فراوانی در دنیای مد رسیده ولی هرگز شادی ای که از نواختن پیانو داشته را هرگز دوباره تجربه نکرده که قرار بود فقط یکسال در دنیای مد بماند و به موسیقی باز گردد.

لزلی جوان میپرسد حالا چه کنم؟ لزلی مسن جواب میدهد که " از عشق کمک بگیر"

...

و به این ترتیب لزلی و ریچارد با زندگی های موازی مختلفی رو به رو میشوند که تصمیمهای مختلفشان آنها را ساخته...

شکل زندگی شان وقتی حواسشان به عشقشان نیست و جدایی تلخشان...

وقتی ریچی خلبان جنگی بودن را انتخاب نمیکند....

دنیایی که رباتها دنیا را کنترل میکنند...

و....

...شوک بعدی را کتاب در فصل هفدهم وارد میکند آنجایی که سفرهای ریچی و لزلی را باور کرده ای و برای انتخاب عشقشان شاد هستی و حسرت اشتباهاتشان را خورده ای، درست آنجایی که کتاب برش میزند به تصادف هوایی شان، آنجایی که ریچی تن بیجان لزلی را از تکه های هواپیمای افتاده در اقیانوس بیرون میکشد و لزلی به روح برادرش میپیوندد، دقیقا آنجای داستان است که تو دستت را بر پیشانی میگذاری که همه اش خواب و خیال بود؟ توهمات لحظه سقوط؟؟؟؟

زندگی برای ریچی سخت میشود روزها با گریه  بر سر مزار لزلی از پی هم میگذرند، آسمان همیشه گرفته و زندگی خاکستری ست.

و درست زمانی که ریچی در افسردگی خود غوطه ور است، لزلی تلاش میکند راهی به ریچی پیدا کند که به ریچی بقبولاند که فقط کافی است مرگش را باور نکند، اتفاقی که بالاخره در یک شب پر ستاره می افتد، ریچی زیر آسمان میخوابد و به خود میقبولاند که آنها کنار هم هستند هیچ مرگی وجود ندارد و او لزلی را تا همیشه دارد، مثل همیشه وقت وارد شدن به دنیای موازی نور و قطرات آب دورشان را میگیرد و لزلی و ریچارد در کابین هواپیما کنار هم هستند.

درست است فریب خورده ایم، مرگ لزلی فقط یکی از زندگی های موازی است که چون باورش کردند در آن گیر افتادند.

...

داستان با بازگشت ریچارد و لزلی و گفتگوهایشان حول این محور در کنفرانس پایان می پذیرد.

...

این رمان داستان خاصی ندارد، تم فلسفی دارد و خلاصه اش آنگونه که من نوشتم کم لطفی بزرگی به داستان است.

جدا از اینکه مطالعه این رمان این بینش و بصیرت را به من داد که برای تصمیمهایم چشم انداز وسیع تری در نظر بگیرم دو جمله  اش پس ذهنم همیشگی شد  اول انکه " از عشق کمک بگیرم" هر چقدر هم که شرایط سخت شد چشمانم را ببندمو از عشق کمک بگیرم.

و نکته دوم را از این جمله گرفتم " نفرت، عشقی است که از حقیقت تهی شده باشد" تا هر بار که از شخص یا موقعیتی خشمگین، اندوهگین یا متنفرم حقیقت آن رفتار یا موقعیت را درک کنم که هربار به حقیقت موضوع فکر کرده ام تپشهای قلبم آرام شده است.

...

و تمام


  • مریم ...