باید زیورآلاتم رو قبل از رفتن به سالن ورزشی درمیآوردم اما نتونستم, گوشواره با سنگهای عقیق مرا به مریم وصل میکرد و حلقه به مردی که دوسش دارم و ساعت را پریزاد سر عقد با دستهای کوچک مهربانش بهم هدیه کرد.
گردنبند اسم قشنگش رو خودم از دستفروش مترو خریدم, و همانجا هم به گردنم بستمو دیگه باز نکردم...
دیدم توان درآوردنشون رو ندارم, دیدم که چه وصلم به این یادگاریها, خاطره ها, آدمها...
با هر حرکت گنجشکهای روی گوشواره تکان تکان خوردند و هر بار که مربی گفت با سر مستقیم به رو به رو نگاه کنید دختری رو تو آینه دیدم که اسم قشنگ همسرش به گردنشه و لبخند کمرنگی گوشه لبش .
با هر دم و باز دم, فکر من از آدمهای دوست داشتنی زندگیم به تنشهای موجود در کارم پرت شد و برگشت پرت شد و برگشت پرت شد و برگشت و من بالاخره تو جدال با فکرهای مثبت منفی, با کمر صاف نشستم انگشت شصت و اشاره رو به هم چسباندم و عبارات آرامش رو همراه مربی تکرار کردم.
اینروزها من با خودم مهربونم, مریم مهرطلب پر از خطا رو بخشیدم, سرزنش نمیکنم و بهش قول دادم که کمکش کنم, دستش رو بگیرم و با قدمهای آهسته اش همراه بشم...
این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای زندگی میکنم, اگر کمی از من فاصله بگیرید زن سی ساله ای رو میبینید که تازه تازه فهمیده زندگی که جنگ نیست که دستانش رو نه از سر تسلیم که از سر پذیرش بالا گرفته.
دختری و میبینید که صبحها کمی مطالعه میکنه, تمام روز کار میکنه سر از قیمت دلار و دنیای سیاست و اسم ماشینها در نمیاره, طراحیش ضعیفه, حقوقش کمه, عصرا به گلدونهاش آب میده و تو دلش پر از اشتیاقه شروع زندگی مشترکشه...
- ۹۸/۰۲/۱۹