هدیه های نوشین زیبا و غیرمنتظره بودند، فقط یک دوست که تورو تا بی نهایت میشناسه میتونه برات عروسکی که دستش بومِ رنگه، بوکمارک و دفتر رنگ آمیزی بخره، هدیه های قشنگش باعث شد که وسط یک عالمه بغض و تلخی و ورم چشم ناشی از گریه های مدام لبخند کمرنگ بزنم، حالا هم اومدم تو فضای اشتراکی نشستم، هندزفری رو تو گوشم کردم و آهنگ گوش میدم و کارهام رو فشرده انجام میدم و تند تند توی سررسید تیک میزنم تا شاید کمتر یادم بیاد...
گفتی از غمهات بنویس؛ گفتی اگه مینویسی از غم هم بنویس، گفتی مگه میشه غم رو سانسور کرد ؟ زندگی رو سانسور کرد؟
ببین چقدر حرف گوش کنم، دارم مینویسم، دارم مینویسم که تمام کارهام تیک خوردن، دارم مینویسم حالم مثل طعم شکلات 96 درصدِ روی میزم تلخِ تلخه، لیوان چاییم رو بر نمیدارم برم رو پل بازدید و دستم برای کشیدن جدولای برنامه ریزی نمیره و هر پاراگراف مردی در تبعید ابدی رو هزار بار میخونمو نمیفهمم.
غم که نوشتن نداره مرد، خوردن ماگ ماگ نسکافه برای پروندن اثرات دیازپامو پوشوندن قرمزی چشم که نوشتن نداره، من از چی بنویسم مرد، یار، دوست، همسر، استاد...
از چی بنویسم؟ از بغضی که داره خفه ام میکنه؟ از راه گشایشی که نیست؟
…
اینها رو دیروز نوشتم، همون دیروزی که تمام مدت کار رو یک کلمه حرف نزدم مبادا که بغضم بشکنه، که وقتی به زور خودم رو تا پل بازدید کشوندم بارون قطع شده بود من موندمو یه آسمون گرفته ی بی بارون...
همون دیروزهم خودم رو کشوندم باشگاه، تا زمان شروع شدن سانسم وسطای آهنگ تند آذری و بالا و پایین پریدن دخترای رنگی هوش و حواسم رو دادم به کلامِ استاد...
" عجب دشوارگرایی مرد، جهان بر مردمانی چون تو بسیار سخت میگیرد و دمی به خویش رهایشان نمیکند، تو پیوسته به گِردِ یک تار مو آنقدر میپیچی که همچون پیله ای شود و پیله کند و بیازاردت"*
دل دادم به کلام استاد و دوباره و یواش یواش یادم اومد زندگی چه شکلیه...
روی تشک دراز کشیدم، توی آینه به دختر زیبایی که نفسهای عمیق میکشید نگاه کردم با صورت ساده ی بدون آرایشش، با ناخنهایی که مرتب نیست و تی شرت قرمزی که برند نیست زیباست، عمیقا زیباست.
...
مربی گفت چهار زانو بشینید، دستها روی زانوها و به همه کسانی فکر کنید که دوستشون دارید و کنارتون هستند، من به تو فکر کردم، به تو و پریزاد...
- ۹۸/۰۲/۰۳