دل به کارهای خونه که بدی, یک ساعت هم نمیکشه که هیچ ظرف کثیفی توی سینک نمیمونه و همه جا برق میفته,فکر کردم که حالا که هیچ کاری نیست و خونه تنهام نقاشی بکشم یا کتابی بخونم, بعد گوش خودم رو گرفتم که آی دختر مگه جمعه ها رو برای هیچکاری نکردن نزاشتی؟ مگه برنامه نریختی که جمعه ها رو همینجوری الکی تو خونه بچرخی؟ که نگاه کنی؟ بشنوی؟ که این فرصتهای کوتاه یک روزه, سرت توی زندگی باشه نه کتاب و قلم و کاغذ؟
بی خیال هر کار دیگه ای میرم سراغ مانتوهایی که صبح اتو کردم, لباسها و کیف فردا رو آماده میکنم و پنجره آشپزخونه رو باز میکنم و با چندتا تیکه هندوانه میشینم تو آشپزخونه و چشم میدوزم به ایوان پر گل همسایه ها...
آرامش خونه و صدای قشنگ پرنده ها بی طاقتم میکنه برای نوشتن...
یکسال پیش که با لباس سپید و یک دسته گل قرمز تو دستاهام و ذکر روی لبهام برای بودن همیشگی, بله گفتم هیچ تصوری از زندگی باهات نداشتم, نه که نداشته باشم لحظه به لحظه زندگیم رو با تو به تصویر کشیده بودم ولی هیچ نمیدونستم که زندگی تا کجا میتونه به رویاهام نزدیک باشه؟
گفتم من ساعت سه تا شش کلاس دارم, گفتی باشه پس بعدش میام دنبالت یه چرخی توی شهر بزنیم, خب من میدونستم که بخاطر علاقه من کافه میریم ولی هیچ انتظار میز تزیین شده و دسته گل و کیک رو نداشتم, حسابی جا خوردم و تو بهت بودم ولی اشکام اونجایی سرازیر شد که قهوه سفارشیم رو تو ماگی برام آوردند که عکس من و تو در یکی از شادترین روزهای زندگیمون روش چاپ شده بود, عکسی که ما توش از ته دل میخندیم.
سنگ تموم گذاشته بودی, هنوز درست تشکر نکرده بودم که دیدم دستهای همو گرفتیم و داریم از دارالخلافه تا نمایشخانه شهرزاد رو میدویم و بلند بلند میخندیم تا به تئاتری که رزرو کردی برسیم.
از نمایشخانه که بیرون زدیم, شب گرمای مطبوعی داشت و من دختری بودم که دستهای معشوقه اش رو تو کوچه پس کوچه های جمهوری گرفته, صدای ساز پسرک ساززن هر لحظه دور تر میشد و من هیچ تشخیص نمیدادم که وسط رویایم هستم یا در واقعیت, روی زمین خدا؟؟؟؟
- ۹۸/۰۲/۱۳