پرده ها رو میکشم تا اتاق یکم خنک بشه تا بتونم بنویسم, قطعا گلدونام این چند دقیقه بی نوری رو میبخشن به من, روز سوم از دستم رفت و زندگی هیچ معطل من نموند,
دیروز روز غمگینی بود, غمگین و دلشکسته پر از حس تنهایی پر از کدورت, اینجا نمیخوام بگم کدوم مقصریم, قطعا هر دو, همسرم از حواسپرتی من اذیت میشه از اینکه من دائم میخورم تو در و دیوار, میرم تو رویا, حواسم نیست, هی تصادف رد میکنمو با چای و قهوه خودم رو میسوزونم, من از درک نشدن میرنجم از اینکه کسی تعمدی نبودن هیچکدوم رو باور نمیکنه, اینکه من بیش فعالی هستم که عدم تمرکز بزرگترین آسیبشه, همسرم تذکر میده من میرنجم, به عنوان زنی که همسرش درگیر سه شغله و خودش هم حواس درستی نداره و توقع سر و سامون دادن به چیزهای ریز با منه بیشتر میرنجم.
آخ مگه سوایچ رو داده بودی به من؟
خداکنه دسته کلیدم رو جا نذاشته باشم.
بزار چک کنم ببینم دفترچه بیمه ام رو آوردم.
خدارو شکر کارت ملیم همراهم بود.
بچه ها ندیدید من کاغذ قراردادها رو کجا گذاشتم؟
امروز صبح روز چهارمه من هنوز دلخور و دلگیرم, عمیقِ عمیق...
فکر کردم که به غم سنگین دلم هیچ اهمیت ندم که امروزم رو شاد بسازم, فکر کردم که دوش گرفتن و نوشتن بهترم کنه که کرد.
بد از سه ساعت کلنجار رفتن با پریزاد که دوست داره به گلهام آب بده, کاغذهام رو پاره کنه و میزم رو به هم بریزه, اومدم بنویسم من به درمان احتیاج دارم. اختصاص قسمتی از بودجه مون برای مراجعه به دکتر اینروزها برامون هزینه لاکچری محسوب میشه ولی چاره ای هم نیست و من امروز, الان به خودم قول میدم که به خودم کمک کنم به رابطمون کمک کنم.
خدایا توکل بر تو.
- ۹۸/۰۳/۰۹