داشتم موهام رو خشک میکردم که صدای دعای قبل از اذان از بلندگوهای مسجد محل پخش شد، سشوار رو خاموش کردمو با موهای نمدار رفتم لب پنجره، یه حزن شاداب نشست تو دلم از صدای قشنگ دعا و اذان و به خودم که اومدم غرق لحظه شده بودم بی که حواسم باشه، بعد فکر کردم که چه دلتنگم فکر کردم کاش که بود که اگه بود احتمالا میگفت خب حالا اونجوری گیسو پریشون واینستا لب پنجره، که به خدا اگه بود برمیگشتمو بی حرف بغلش میکردمو سرمو میزاشتم رو سینه اش و هیچ جدا نمیشدم...
...
امروز آروم و یکنواخت بود، وقتی که رسیدم خونه مامان باقالی پاک میکرد و پریزاد هندونه میخورد، من دوش طولانی گرفتم، کتاب خوندم ، باقالی های مامان رو پوست کندمو بسته بندی کردم...
حالا آخر شب اون روز عزیز آرومه، شبی که با مُسَکن و آب دادن گلها و صدای الغوث مسجد محل و خنده های قشنگ و شاد پریزاد که هیچ موفق به خوابوندنش نمیشیم تموم میشه...
- ۹۸/۰۳/۰۷