وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰
از خواب قیلوله ظهر اعضا خونواده استفاده کردم تا کمی به کارهای خودم برسم، من اینروزها کمتر به کارهای خودم میرسم، البته تکرار مکرراته که بگم من هم دیگه زندگی کارمندیم رو پذیرفتم ولی خب در کنارش هم یاد گرفتم که چطور از فرصتهایی که گاه و بیگاه پیش میاد استفاده کنم و برای خودم زمان بخرم.
مثلا همین امروز بعد از نیم ساعت خودم رو از آغوش خواب کشیدم بیرون تا توی سکوت خونه زمانی رو برای خودم داشته باشم که بخونم و بنویسم.
توی همین فرصت هم ظرفهای ناهار رو خشک و جابجا کردم، برای عصر هندوانه بریدم و خُرد کردم و توی یخچال گذاشتم و سالاد شام رو درست کردم، خب راستش رو بخواید مرتب کاری و آشپزی ذهن من رو آروم میکنند و من بعد از گذروندن یه هفته  شلوغ کاری و پر از هیاو واقعا بهشون احتیاج داشم.
این هفته گرچه از لحاظ کاری شلوغ بود ولی عصرهای آروم دلپذیری داشت، عصرهای بلندی که با پریزاد پیاده روی کردم، کتاب خوندم و آشپزی کردم، پنج شنبه صبح هم با همسرم به گلهام رسیدگی کردیم، از اون فعالیتهای دوتایی که هیچ فکرش رو نمیکردم انقدر کیف داشته باشه، خاک تمام گلدونها رو عوض کردیم، قلمه ها رو کاشتیمو گلدون بعضی از گلها رو هم تعویض کردیم، بعد هم خودش زحمت تمیزکاری و مرتب کردن قفسه گلها رو کشید، همکاری از ویژگی های بارز همسرم هست و واقعا اگر اینطور نبود من به هیچکدوم از کارهام نمیرسیدم.
حالا خیالم بابت گلهام راحته، حالا وقت مطالعه عذاب وجدان ندارمو نگاهمو ازشون نمیدزدم، حالا خونه آرزوهام رو سبزتر از قبل به تخیل میکشم.
داشتم از امروز ظهر میگفتم نشستمو وُیس رونوشتهایی که از کتاب مردی در تبعید ابدی برداشتم رو توی کانال فرستادم البته نه همه رونوشتها رو قسمتی از اونها رو که بیشتر دوست داشتم ولی باز خیلی شد و احتمالا گوش دادنشون از حوصله خارجِ ولی انقدر این متنها رو دوست دارم که دلم نیومد برای اون دسته از دوستان مجازی نزدیکتر از واقعی نفرستم.
لیست کارهایی که برای همین دو سه ساعت نوشتم زیاد و زمانبر هستند، اگر قبلتر بود خودم رو ملزم به انجام دادنشون به هر قیمتی میکردم ولی حالا خوب میدونم که انجام دادن یه قسمت کوچیکشون هم به شرط لذت بردن و حضور در لحظه کفایت میکنه.
ظهر همچنان آرومه صدایی جز صدای تیک تیک ساعت و دکمه های کیبورد و هورهورِ کولر و حرکت ماشینهای اتوبان مجاور نیست من هم باید برم بقیه ویس ها رو بفرستم، ادامه کتابم رو بخونم و هزار خرده کار دیگه، راستی شاید هم برسم پیلاتس کار کنم خدا را چه دیدی؟
...
خدایا قدردان نعمتهام و سپاسگزار تو هستم مهربان ترین.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

فلسفه ترس...

 وسط روز یک متن بلند بالایی نوشتم در مورد وقاحت همکارم و عدم اقتدار خودم, ولی شلوغی کار فرصت کامل کردن و پست کردنش رو بهم نداد.

الان هرچند از خشمم کم شده ولی اضطراب یکی از جلساتم رو دارم, بعد از رسیدن به خونه فکر کردم که دست بردارم از این فکر ایده آل که مسائل کار و خونه رو قاطی نکنم, من اضطراب داشتمو نمیتونستم انکارش کنم, ولی میتونم به خودن فرصت بدم که باهاش کنار بیام که یواش یواش ته نشین بشه که هی پرتش نکنم دورتر و اون درست عین بومرنگ محکمتر برگرده به خودم.

با همون اضطراب هم گل آگلونما قلمه زدمو دوش گرفتم, اگه مریم چند ماه پیش بودم براتون از قلمه زدن گل جدیدم و خوشحالی برای داشتنش میگفتم ولی واقعیت اینه که هر چند من از ته دلم ذوق گل جدیدم رو دارم ولی برای کاشتنش مجبور شدم پونه های عزیز بیچاره خشک شده ام رو دونه دونه از خاک بکشم بیرون تا از خاک و گلدونش استفاده کنم.

غروب بود, ماه آسمون گردِ گرد بود و عطر ریشه های خشک شده پونه غمگینم میکرد.

بگذریم...

باید پاشم قهوه دم کنم و به برنامه های عقب افتاده امروز برسم, باید پاشم و با یکی از ترسهام روبه رو بشم با توکل بر خودش....

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

روز به لطف حضور مدیران تو نمایشگاه, معمولی بود نه اونقدر خلوت که بتونم زودتر از ساعت سه نهار بخورم نه اونقدر شلوغ که مجبور بشم چندین کار رو موازی پیش ببرم, لب تاپ رو برداشتم یه اتاق خنک پیدا کردمو نشستم به انجام دادن کارها و تهیه گزارشها...

آخر وقت با یکی از همکارها رفتم داروخانه نزدیک دفتر چند تا خنزر پنزر بهداشتی معمولی داخلی خریدم سیصدهزارتومان کارت کشیدمو خارج شدم...

سه ماهه حقوق نگرفتم البته به لطف سخاوت پدر و همسرم خیلی بی پولی نکشیدم ولی خب باید خیلی دست به عصا خرید میکردم وقتی تلاششون جلوی چشمهامه, وقتی این عدد برای سطح ما عدد درشتیه.

بگذریم, روز با رفتن به باشگاه و حرکات آروم و محتاطانه کششی و دعا و نیایش و آرزوی آخر هفته خوب مربی تموم شد.

فکر کردم قبل از رفتن به خونه سری به مگامال بزنم شاید لباس مناسبی برای مهمونی فردا شب پیدا کنم ولی خب به نظر میاد افراد ساده پسند هیچ جایگاهی در طیف نظر طراحان ندارند, از طرفی به نظر میاد طرحهای ارائه شده با قیمتهای گزاف کاملا مورد پسند بانوان مرفه کشورمون هست, بین پول و کج سلیقگی ارتباطی وجود داره؟

حالا از همه اینها که بگذریم اتفاق جالب این بود که آقای حراستی پاساژ من رو صدا کردند که خانم شما اجازه ندارید اینجا کتاب بفروشید.

من؟ من چهارتا کتاب کتابخونه رو بخاطر سنگینی کوله و درد کتف دستم گرفته بودم!

دوست داشتم بگم که اگر فروشنده بودم مکان مناسبتری رو برای فروش انتخاب میکردم ولی فقط به نشون دادن مهر کتابخونه رو کتابها بسنده میکنم.

طبقه آخر, ناامید از خرید,  خسته و با درد کتف و کمر , کوله رو میزارم روی اولین صندلیهای بیرونی کافه, قصد کافه رفتن نداشتم ولی خب بد نیست یه قهوه بنوشم یکم کتاب بخونم تا دردهام آروم شه...

...

مامان گفت صبح زود بیدار شو فردا خیلی کار داریم, آره فردا خیلی کار داریم...خدایا توکل بر تو

...

یادم باشه به گلها آب بدم بخدا گناه دارن که اهلی منند...

...

تازگیها یک چیزی در مورد خودم متوجه شدم که هیچ وقت انقدر به چشمم نیومده بود: " من آدم مقتدری نیستم."


  • مریم ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

نویسنده: نادر ابراهیمی

...

مردی در تبعید ابدی، زندگی نامه صدرالدین محمدبن ابراهیم قوام شیرازی ملقب به ملاصدرا یا صدرالمتالهین از نوجوانی تا مرگ است.

حضرت ملاصدرا، در نوجوانی، پس از مرگ پدر، برای شاگردی استادانی چون شیخ بهایی ومیرفندرسکی به قزوین که در آن زمان پایتخت کشور بوده است سفر میکند و خیلی زود به مرتبه تدریس و سپس ملایی میرسد، و در همان دوران نیز به دلیل درک نشدن توسط عوام و دشمنی ملاهای درباری نان به نرخ روز خور به ناکجاآباد تبعید میشود.

صدرالمتالهین که به پشتوانه و حمایت استادانی چون شیخ بهایی ومیرداماد ومیرفندرسکی از اعدام رهایی یافته بعد از تبعید، در منطقه کوچکی به نام کهک قم ساکن میشود تا روزی که شاه عباس از سلطنت کنار گذاشته شده و به دعوتت مردم شیراز به دیار خود باز میگردد.

....

مطالعه این کتاب برای من مثل سایر آثار نادر ابراهیمی، بیش از اینکه رمان باشه یک روش زندگی بود، راهی که حضرت ملاصدرا در مقابل مشکلات پیش گرفته، روش مقابله با سختی، نحوه سختن گفتن با فرزند و همسر....همگی برام مثل درس بودند و خدا شاهده تمام مدتی که کتاب رو میخوندم چقدر روم تاثیر داشت و آرومتر بودم.

من قسمتهایی از کتاب رو که دوست داشتم و تا اونجایی که زمانم اجازه میداد نت برداری کردم، نوشتنشون برام به دلیل فقدان زمان کار راحتی نیست ولی وُیس نُتها رو توی کانالم میزرام.

از قبل هم بابت صدای گرفته ام به خاطر آلرژی عذرخواهی میکنم.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

روز دهم...

زیر کتری رو روشن میکنم که تا برای خودم نسکافه فوری درست کنم، چند روزی هست که میخوام بنویسم ولی انقدر حالم تو نوسان هست که هیچ نمیدونم از کدوم لحظه ام بنویسم، نه اشتباه نکنید همه هورمونها همونجایی هستند که باید باشند، احتمالا ایراد کار رو باید جای دیگه جستجو کنم، احتمالا نجات دهنده در گور خفته است و یا باید از آینه بپرسم نام نجات دهنده ام رو...
اگه بخوام از روزهایی که گذشت بنویسم باید بگم تمام پریشب رو تا دمدمای صبح گریه کردم، مینویسم چون گریه هام حقیقت دارند، همونقدر که آرامش این لحظه، صدای پرنده ها و عطر شکلات داغ توی دستهام... راستی جای نسکافه، شکلات داغ درست کردم، در جریان حواسپرتیم که هستید؟
دلیلش احتمالا چیزی شبیه درک نشدن و درک نکردن بوده، نفهمیدن حرف هم...از نظر همسر من کلمات بار دارند نمیشه همینجوری به کارشون برد ، از پس هر حرف و کلمه و جمله دنبال معنی فلسفیش هست و ذهن قویا تحلیلگرش تا زیرینترین لایه یه موضوع رو جستجو و تحلیل میکنه، من؟ من یه حرفی رو میزنم که زده باشم تازه با سابقه درخشانم نمیتونم ذهنم رو، رو همون حرفی که زدم متمرکز نگه دارم.
تصور کنید دارید در مورد یه موضوعی مثلا خلاصه فلان کتاب، فلان مبحث سیاسی یا اصلا درد و دل با همسرتون حرف میزنید بعد همسر دقیقا وسط بحث دربیاد بگه که راستی قلمه های حسن یوسف رو کاشتما...چه حالی بهتون دست میده؟؟؟ این حالیه که من سهوا به اطرافیان و مخصوصا همسرم منتقل میکنم.
برداشت چیه؟ که من توجه نمیکردم، نتیجه چیه؟ دلخوری...
من توجه میکردم من فقط نمیتونم ذهنم رو متمرکز نگه دارم، توی کار هم همینه ها اگر مثلا قراره یک قرارداد تنظیم کنم و جواب یک نامه ای رو هم بدم، نصف قرارداد رو تنظیم میکنم بعد میرم پیشنویس نامه رو آماده میکنم، بلند میشم چایی میریزم بر میگردم بقیه قرارداد بعد اسکن یک چیز دیگه، این وسط هم یا چایی برگشته روی میز یا شیشه های قلمه های گل شکسته، یا دستم لای کشو مونده...
دلخوری ها همینطور به وجود میان، از حواسپرتی من، از حساس شدن همسر...
من پذیرفتم که به کمک احتیاج دارم، برای داشتن زندگی آروم کنار مردی که با جون و دل میخوامش، برای آزار ندادنش، برای اذیت نکردن خودم، این مسیری هست که قطعا شروعش میکنم چون عشق ارزشش رو داره، عشق ارزشش هر کاری رو داره...
...
منتظرشم که بیاد دنبالم بریم باغ، فکر کنم ده سالی شده که باغ بابا نرفتم ، کاش هنوز بوته های انگور باشند، خوشحالم بعد از این همه دوری امروز با هم میریم
...
خدایا شکرت
...
بعدتر نوشت: برای حل مشکلم نمیدونم باید پیش روانشناس برم، روانپزشک یا روانکاو، راستش رو بخواید فرقشون رو هم نمیدونم، اگر کسی رو در غرب تهران میشناسید که میتونه کمکم کنه ممنون میشم بهم معرفی کنید.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
لب تاپ رو برداشتم و رفتم تو کافه نشستم، موج نود و سه و نیم رو گرفتمو دل دادم به آهنگهای رادیو آوا...
تصنیف هزار بنفشه تقدیم میشه با صدای محمد سبحانی...
حال من خوبه، صبحه، و صبح و نور و روشنایی همیشه حال من رو خوب میکنه هر چقدر که شبها ناامیدانه فقط دوست دارم بخوابم تا تاریکی و سیاهی بگذره، جادوی صبح شگفت زدم میکنه.
فردا رو برای هیچ کاری نکردن مرخصی گرفتم، البته منظورم از هیچکاری نکردن، اتوی تمام مانتوهام، مرتب کردن کشوی لباسها، مراجعه به آرایشگاه ، چشم پزشکی و پس دادن کتابهای کتابخونه، نوشتن  خلاصه مردی در تبعید ابدی، دوخت و دوز لباسهایی که تعمیر لازم دارند، سر زدن به کفاشی بابت کفش قهوه ای هام  و هزار خرده ریز دیگه خواهد بود...
" خانم شین" نوشته بود که میخواد شاد بودن رو انتخاب کنه، چه فکر خوبی، من هم پایه ام،  پایه انتخاب شادی و زانوی غم بغل نگرفتن و تو خودم نبودن، نمیدونم چقدر توش موفق میشم ولی میخوام با همه وجودم بچسبم به دلخوشیهای کوچیکم، به تلاش همسرم برای شاد کردنم که وقتی میدونه باشگاه دارمو فرصت نکردم کش ورزشی بخرم میخره و برام میفرسته محل کارم، به دعاهای بعد از پیلاتس، به نفسهای عمیقِ عمیق، به بازی و کش و مکشم با پریزاد، میگم خاله جیغ نزن هر چی میخوای بگو "لطفا"، شیرین جواب میده "لُفَن" و انگشت سفید تپل کوچولوش رو تا ته فرو میکنه تو رژگونه ام.
صبح کمد لباسها رو باز میکنم، تمام روسری ها اتو شدند و مانتوها تمیز به طیف رنگ چیده شدند و کلی جا توی کمد باز شده، به خرید جهیزیه، دیگ و دیگچه های مِسی که فقط خدا میدونه چقدر ذوق دارم توشون پخت و پز کنم ،به همین کارم، کار سختم با حقوق کم که با همه سختیش هست، بودنش لطف خداست و مریم رو داره...
به زندگی پر از صدا و هیاهوم که با همه صداها و هیاهوها خیلی یکنواخت که جه خوب که یکنواخته که یکنواختیش لطف و نظر خداست و عمیق شکرکزارشم.
...
روز چندم شد امروز؟
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دروغ چرا؟ اگر تو رودرواسی خودم نمونده بودم هیچ نمینوشتم, اعصابم به هم ریخته تر از این حرفاست و توی سرم بعد از چند روز مداوم مهمونداری, اون هم از نوع زیادی که چند روز پشت سر هم میمونند پر از صدا و هیاهوست.

البته الان در سکوت و خنکا نشستم و مینویسم ولی خب هیچ از خشمم کم نمیکنه.

میتونم صبر کنم تا صبح بشه, که فردا صبح من دختری هستم با ماگ قهوه در دست و با لبخند ژکوند, درحالیکه ضد آفتابش رو میزنه به فایلهای صوتی دکتر شیری گوش میده, سر راه پیراشکی و شیرکاکائو میخره تا با همکاراش بخوره که به محض رسیدن به سرکار قربون صدقه ریشه حسن حسن یوسفها میره ...

ولی ترجیح میدم الان بنویسم, از خشم الانم بنویسم از اینکه از این همه صدا خسته ام , از مهمونی های مدامِ طولانی, از اینکه خانم سی و چند ساله همسایه هیچ درکی از ساعت دوازده و نیم یا پنج صبح نداره, هیچ درکی از حق همسایگی...

همین...

...

میتونی لحظه های قشنگ امروز رو پیدا کنی؟ 

...

یادم نمیاد امروز روزِ چندمه نوشتنمه.

...

داشتم فکر میکردم که اگر قرار باشه من هر روز بنویسم چقدر پیشتون رسوا میشم...

...

فردا بیدار میشمو از قشنگی ها مینویسم, قول میدی؟ قول میدم...

شب بخیر

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

روز چهارم

پرده ها رو میکشم تا اتاق یکم خنک بشه تا بتونم بنویسم, قطعا گلدونام این چند دقیقه بی نوری رو میبخشن به من, روز سوم از دستم رفت و زندگی هیچ معطل من نموند, 
دیروز روز غمگینی بود, غمگین و دلشکسته پر از حس تنهایی پر از کدورت, اینجا نمیخوام بگم کدوم مقصریم, قطعا هر دو, همسرم از حواسپرتی من اذیت میشه از اینکه من دائم میخورم تو در و دیوار, میرم تو رویا, حواسم نیست, هی تصادف رد میکنمو با چای و قهوه خودم رو میسوزونم, من از درک نشدن میرنجم از اینکه کسی تعمدی نبودن هیچکدوم رو باور نمیکنه, اینکه من بیش فعالی هستم که عدم تمرکز بزرگترین آسیبشه, همسرم تذکر میده من میرنجم, به عنوان زنی که همسرش درگیر سه شغله و خودش هم حواس درستی نداره و توقع سر و سامون دادن به چیزهای ریز با منه بیشتر میرنجم.
آخ مگه سوایچ رو داده بودی به من؟
خداکنه دسته کلیدم رو جا نذاشته باشم.
بزار چک کنم ببینم دفترچه بیمه ام رو آوردم.
خدارو شکر کارت ملیم همراهم بود.
بچه ها ندیدید من کاغذ قراردادها رو کجا گذاشتم؟
امروز صبح روز چهارمه من هنوز دلخور و دلگیرم, عمیقِ عمیق...
فکر کردم که به غم سنگین دلم هیچ اهمیت ندم که امروزم رو شاد بسازم, فکر کردم که دوش گرفتن و نوشتن بهترم کنه که کرد.
بد از سه ساعت کلنجار رفتن با پریزاد که دوست داره به گلهام آب بده, کاغذهام رو پاره کنه و میزم رو به هم بریزه, اومدم بنویسم من به درمان احتیاج دارم. اختصاص قسمتی از بودجه مون برای مراجعه به دکتر اینروزها برامون هزینه لاکچری محسوب میشه ولی چاره ای هم نیست و من امروز, الان به خودم قول میدم که به خودم کمک کنم به رابطمون کمک کنم.
خدایا توکل بر تو.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

داشتم موهام رو خشک میکردم که صدای دعای قبل از اذان از بلندگوهای مسجد محل پخش شد، سشوار رو خاموش کردمو با موهای نمدار رفتم لب پنجره، یه حزن شاداب نشست تو دلم از صدای قشنگ دعا و اذان و به خودم که اومدم غرق لحظه شده بودم بی که حواسم باشه، بعد فکر کردم که چه دلتنگم فکر کردم کاش که بود که اگه بود احتمالا میگفت خب حالا اونجوری گیسو پریشون واینستا لب پنجره، که به خدا اگه بود برمیگشتمو بی حرف بغلش میکردمو سرمو میزاشتم رو سینه اش و هیچ جدا نمیشدم...

...

امروز آروم و یکنواخت بود، وقتی که رسیدم خونه مامان باقالی پاک میکرد و پریزاد هندونه میخورد، من دوش طولانی گرفتم، کتاب خوندم ، باقالی های مامان رو پوست کندمو بسته بندی کردم...

حالا آخر شب اون روز عزیز آرومه، شبی که با مُسَکن و آب دادن گلها و صدای الغوث مسجد محل و  خنده های قشنگ و شاد پریزاد که هیچ موفق به خوابوندنش نمیشیم تموم میشه...

  • مریم ...