وسط روز یک متن بلند بالایی نوشتم در مورد وقاحت همکارم و عدم اقتدار خودم, ولی شلوغی کار فرصت کامل کردن و پست کردنش رو بهم نداد.
الان هرچند از خشمم کم شده ولی اضطراب یکی از جلساتم رو دارم, بعد از رسیدن به خونه فکر کردم که دست بردارم از این فکر ایده آل که مسائل کار و خونه رو قاطی نکنم, من اضطراب داشتمو نمیتونستم انکارش کنم, ولی میتونم به خودن فرصت بدم که باهاش کنار بیام که یواش یواش ته نشین بشه که هی پرتش نکنم دورتر و اون درست عین بومرنگ محکمتر برگرده به خودم.
با همون اضطراب هم گل آگلونما قلمه زدمو دوش گرفتم, اگه مریم چند ماه پیش بودم براتون از قلمه زدن گل جدیدم و خوشحالی برای داشتنش میگفتم ولی واقعیت اینه که هر چند من از ته دلم ذوق گل جدیدم رو دارم ولی برای کاشتنش مجبور شدم پونه های عزیز بیچاره خشک شده ام رو دونه دونه از خاک بکشم بیرون تا از خاک و گلدونش استفاده کنم.
غروب بود, ماه آسمون گردِ گرد بود و عطر ریشه های خشک شده پونه غمگینم میکرد.
بگذریم...
باید پاشم قهوه دم کنم و به برنامه های عقب افتاده امروز برسم, باید پاشم و با یکی از ترسهام روبه رو بشم با توکل بر خودش....
روز به لطف حضور مدیران تو نمایشگاه, معمولی بود نه اونقدر خلوت که بتونم زودتر از ساعت سه نهار بخورم نه اونقدر شلوغ که مجبور بشم چندین کار رو موازی پیش ببرم, لب تاپ رو برداشتم یه اتاق خنک پیدا کردمو نشستم به انجام دادن کارها و تهیه گزارشها...
آخر وقت با یکی از همکارها رفتم داروخانه نزدیک دفتر چند تا خنزر پنزر بهداشتی معمولی داخلی خریدم سیصدهزارتومان کارت کشیدمو خارج شدم...
سه ماهه حقوق نگرفتم البته به لطف سخاوت پدر و همسرم خیلی بی پولی نکشیدم ولی خب باید خیلی دست به عصا خرید میکردم وقتی تلاششون جلوی چشمهامه, وقتی این عدد برای سطح ما عدد درشتیه.
بگذریم, روز با رفتن به باشگاه و حرکات آروم و محتاطانه کششی و دعا و نیایش و آرزوی آخر هفته خوب مربی تموم شد.
فکر کردم قبل از رفتن به خونه سری به مگامال بزنم شاید لباس مناسبی برای مهمونی فردا شب پیدا کنم ولی خب به نظر میاد افراد ساده پسند هیچ جایگاهی در طیف نظر طراحان ندارند, از طرفی به نظر میاد طرحهای ارائه شده با قیمتهای گزاف کاملا مورد پسند بانوان مرفه کشورمون هست, بین پول و کج سلیقگی ارتباطی وجود داره؟
حالا از همه اینها که بگذریم اتفاق جالب این بود که آقای حراستی پاساژ من رو صدا کردند که خانم شما اجازه ندارید اینجا کتاب بفروشید.
من؟ من چهارتا کتاب کتابخونه رو بخاطر سنگینی کوله و درد کتف دستم گرفته بودم!
دوست داشتم بگم که اگر فروشنده بودم مکان مناسبتری رو برای فروش انتخاب میکردم ولی فقط به نشون دادن مهر کتابخونه رو کتابها بسنده میکنم.
طبقه آخر, ناامید از خرید, خسته و با درد کتف و کمر , کوله رو میزارم روی اولین صندلیهای بیرونی کافه, قصد کافه رفتن نداشتم ولی خب بد نیست یه قهوه بنوشم یکم کتاب بخونم تا دردهام آروم شه...
...
مامان گفت صبح زود بیدار شو فردا خیلی کار داریم, آره فردا خیلی کار داریم...خدایا توکل بر تو
...
یادم باشه به گلها آب بدم بخدا گناه دارن که اهلی منند...
...
تازگیها یک چیزی در مورد خودم متوجه شدم که هیچ وقت انقدر به چشمم نیومده بود: " من آدم مقتدری نیستم."
نویسنده: نادر ابراهیمی
...
مردی در تبعید ابدی، زندگی نامه صدرالدین محمدبن ابراهیم قوام شیرازی ملقب به ملاصدرا یا صدرالمتالهین از نوجوانی تا مرگ است.
حضرت ملاصدرا، در نوجوانی، پس از مرگ پدر، برای شاگردی استادانی چون شیخ بهایی ومیرفندرسکی به قزوین که در آن زمان پایتخت کشور بوده است سفر میکند و خیلی زود به مرتبه تدریس و سپس ملایی میرسد، و در همان دوران نیز به دلیل درک نشدن توسط عوام و دشمنی ملاهای درباری نان به نرخ روز خور به ناکجاآباد تبعید میشود.
صدرالمتالهین که به پشتوانه و حمایت استادانی چون شیخ بهایی ومیرداماد ومیرفندرسکی از اعدام رهایی یافته بعد از تبعید، در منطقه کوچکی به نام کهک قم ساکن میشود تا روزی که شاه عباس از سلطنت کنار گذاشته شده و به دعوتت مردم شیراز به دیار خود باز میگردد.
....
مطالعه این کتاب برای من مثل سایر آثار نادر ابراهیمی، بیش از اینکه رمان باشه یک روش زندگی بود، راهی که حضرت ملاصدرا در مقابل مشکلات پیش گرفته، روش مقابله با سختی، نحوه سختن گفتن با فرزند و همسر....همگی برام مثل درس بودند و خدا شاهده تمام مدتی که کتاب رو میخوندم چقدر روم تاثیر داشت و آرومتر بودم.
من قسمتهایی از کتاب رو که دوست داشتم و تا اونجایی که زمانم اجازه میداد نت برداری کردم، نوشتنشون برام به دلیل فقدان زمان کار راحتی نیست ولی وُیس نُتها رو توی کانالم میزرام.
از قبل هم بابت صدای گرفته ام به خاطر آلرژی عذرخواهی میکنم.
دروغ چرا؟ اگر تو رودرواسی خودم نمونده بودم هیچ نمینوشتم, اعصابم به هم ریخته تر از این حرفاست و توی سرم بعد از چند روز مداوم مهمونداری, اون هم از نوع زیادی که چند روز پشت سر هم میمونند پر از صدا و هیاهوست.
البته الان در سکوت و خنکا نشستم و مینویسم ولی خب هیچ از خشمم کم نمیکنه.
میتونم صبر کنم تا صبح بشه, که فردا صبح من دختری هستم با ماگ قهوه در دست و با لبخند ژکوند, درحالیکه ضد آفتابش رو میزنه به فایلهای صوتی دکتر شیری گوش میده, سر راه پیراشکی و شیرکاکائو میخره تا با همکاراش بخوره که به محض رسیدن به سرکار قربون صدقه ریشه حسن حسن یوسفها میره ...
ولی ترجیح میدم الان بنویسم, از خشم الانم بنویسم از اینکه از این همه صدا خسته ام , از مهمونی های مدامِ طولانی, از اینکه خانم سی و چند ساله همسایه هیچ درکی از ساعت دوازده و نیم یا پنج صبح نداره, هیچ درکی از حق همسایگی...
همین...
...
میتونی لحظه های قشنگ امروز رو پیدا کنی؟
...
یادم نمیاد امروز روزِ چندمه نوشتنمه.
...
داشتم فکر میکردم که اگر قرار باشه من هر روز بنویسم چقدر پیشتون رسوا میشم...
...
فردا بیدار میشمو از قشنگی ها مینویسم, قول میدی؟ قول میدم...
شب بخیر
داشتم موهام رو خشک میکردم که صدای دعای قبل از اذان از بلندگوهای مسجد محل پخش شد، سشوار رو خاموش کردمو با موهای نمدار رفتم لب پنجره، یه حزن شاداب نشست تو دلم از صدای قشنگ دعا و اذان و به خودم که اومدم غرق لحظه شده بودم بی که حواسم باشه، بعد فکر کردم که چه دلتنگم فکر کردم کاش که بود که اگه بود احتمالا میگفت خب حالا اونجوری گیسو پریشون واینستا لب پنجره، که به خدا اگه بود برمیگشتمو بی حرف بغلش میکردمو سرمو میزاشتم رو سینه اش و هیچ جدا نمیشدم...
...
امروز آروم و یکنواخت بود، وقتی که رسیدم خونه مامان باقالی پاک میکرد و پریزاد هندونه میخورد، من دوش طولانی گرفتم، کتاب خوندم ، باقالی های مامان رو پوست کندمو بسته بندی کردم...
حالا آخر شب اون روز عزیز آرومه، شبی که با مُسَکن و آب دادن گلها و صدای الغوث مسجد محل و خنده های قشنگ و شاد پریزاد که هیچ موفق به خوابوندنش نمیشیم تموم میشه...