روز به لطف حضور مدیران تو نمایشگاه, معمولی بود نه اونقدر خلوت که بتونم زودتر از ساعت سه نهار بخورم نه اونقدر شلوغ که مجبور بشم چندین کار رو موازی پیش ببرم, لب تاپ رو برداشتم یه اتاق خنک پیدا کردمو نشستم به انجام دادن کارها و تهیه گزارشها...
آخر وقت با یکی از همکارها رفتم داروخانه نزدیک دفتر چند تا خنزر پنزر بهداشتی معمولی داخلی خریدم سیصدهزارتومان کارت کشیدمو خارج شدم...
سه ماهه حقوق نگرفتم البته به لطف سخاوت پدر و همسرم خیلی بی پولی نکشیدم ولی خب باید خیلی دست به عصا خرید میکردم وقتی تلاششون جلوی چشمهامه, وقتی این عدد برای سطح ما عدد درشتیه.
بگذریم, روز با رفتن به باشگاه و حرکات آروم و محتاطانه کششی و دعا و نیایش و آرزوی آخر هفته خوب مربی تموم شد.
فکر کردم قبل از رفتن به خونه سری به مگامال بزنم شاید لباس مناسبی برای مهمونی فردا شب پیدا کنم ولی خب به نظر میاد افراد ساده پسند هیچ جایگاهی در طیف نظر طراحان ندارند, از طرفی به نظر میاد طرحهای ارائه شده با قیمتهای گزاف کاملا مورد پسند بانوان مرفه کشورمون هست, بین پول و کج سلیقگی ارتباطی وجود داره؟
حالا از همه اینها که بگذریم اتفاق جالب این بود که آقای حراستی پاساژ من رو صدا کردند که خانم شما اجازه ندارید اینجا کتاب بفروشید.
من؟ من چهارتا کتاب کتابخونه رو بخاطر سنگینی کوله و درد کتف دستم گرفته بودم!
دوست داشتم بگم که اگر فروشنده بودم مکان مناسبتری رو برای فروش انتخاب میکردم ولی فقط به نشون دادن مهر کتابخونه رو کتابها بسنده میکنم.
طبقه آخر, ناامید از خرید, خسته و با درد کتف و کمر , کوله رو میزارم روی اولین صندلیهای بیرونی کافه, قصد کافه رفتن نداشتم ولی خب بد نیست یه قهوه بنوشم یکم کتاب بخونم تا دردهام آروم شه...
...
مامان گفت صبح زود بیدار شو فردا خیلی کار داریم, آره فردا خیلی کار داریم...خدایا توکل بر تو
...
یادم باشه به گلها آب بدم بخدا گناه دارن که اهلی منند...
...
تازگیها یک چیزی در مورد خودم متوجه شدم که هیچ وقت انقدر به چشمم نیومده بود: " من آدم مقتدری نیستم."
- ۹۸/۰۳/۲۲