زیر کتری رو روشن میکنم که تا برای خودم نسکافه فوری درست کنم، چند روزی هست که میخوام بنویسم ولی انقدر حالم تو نوسان هست که هیچ نمیدونم از کدوم لحظه ام بنویسم، نه اشتباه نکنید همه هورمونها همونجایی هستند که باید باشند، احتمالا ایراد کار رو باید جای دیگه جستجو کنم، احتمالا نجات دهنده در گور خفته است و یا باید از آینه بپرسم نام نجات دهنده ام رو...
اگه بخوام از روزهایی که گذشت بنویسم باید بگم تمام پریشب رو تا دمدمای صبح گریه کردم، مینویسم چون گریه هام حقیقت دارند، همونقدر که آرامش این لحظه، صدای پرنده ها و عطر شکلات داغ توی دستهام... راستی جای نسکافه، شکلات داغ درست کردم، در جریان حواسپرتیم که هستید؟
دلیلش احتمالا چیزی شبیه درک نشدن و درک نکردن بوده، نفهمیدن حرف هم...از نظر همسر من کلمات بار دارند نمیشه همینجوری به کارشون برد ، از پس هر حرف و کلمه و جمله دنبال معنی فلسفیش هست و ذهن قویا تحلیلگرش تا زیرینترین لایه یه موضوع رو جستجو و تحلیل میکنه، من؟ من یه حرفی رو میزنم که زده باشم تازه با سابقه درخشانم نمیتونم ذهنم رو، رو همون حرفی که زدم متمرکز نگه دارم.
تصور کنید دارید در مورد یه موضوعی مثلا خلاصه فلان کتاب، فلان مبحث سیاسی یا اصلا درد و دل با همسرتون حرف میزنید بعد همسر دقیقا وسط بحث دربیاد بگه که راستی قلمه های حسن یوسف رو کاشتما...چه حالی بهتون دست میده؟؟؟ این حالیه که من سهوا به اطرافیان و مخصوصا همسرم منتقل میکنم.
برداشت چیه؟ که من توجه نمیکردم، نتیجه چیه؟ دلخوری...
من توجه میکردم من فقط نمیتونم ذهنم رو متمرکز نگه دارم، توی کار هم همینه ها اگر مثلا قراره یک قرارداد تنظیم کنم و جواب یک نامه ای رو هم بدم، نصف قرارداد رو تنظیم میکنم بعد میرم پیشنویس نامه رو آماده میکنم، بلند میشم چایی میریزم بر میگردم بقیه قرارداد بعد اسکن یک چیز دیگه، این وسط هم یا چایی برگشته روی میز یا شیشه های قلمه های گل شکسته، یا دستم لای کشو مونده...
دلخوری ها همینطور به وجود میان، از حواسپرتی من، از حساس شدن همسر...
من پذیرفتم که به کمک احتیاج دارم، برای داشتن زندگی آروم کنار مردی که با جون و دل میخوامش، برای آزار ندادنش، برای اذیت نکردن خودم، این مسیری هست که قطعا شروعش میکنم چون عشق ارزشش رو داره، عشق ارزشش هر کاری رو داره...
...
منتظرشم که بیاد دنبالم بریم باغ، فکر کنم ده سالی شده که باغ بابا نرفتم ، کاش هنوز بوته های انگور باشند، خوشحالم بعد از این همه دوری امروز با هم میریم
...
خدایا شکرت
...
بعدتر نوشت: برای حل مشکلم نمیدونم باید پیش روانشناس برم، روانپزشک یا روانکاو، راستش رو بخواید فرقشون رو هم نمیدونم، اگر کسی رو در غرب تهران میشناسید که میتونه کمکم کنه ممنون میشم بهم معرفی کنید.
- ۹۸/۰۳/۱۵