وسط روز یک متن بلند بالایی نوشتم در مورد وقاحت همکارم و عدم اقتدار خودم, ولی شلوغی کار فرصت کامل کردن و پست کردنش رو بهم نداد.
الان هرچند از خشمم کم شده ولی اضطراب یکی از جلساتم رو دارم, بعد از رسیدن به خونه فکر کردم که دست بردارم از این فکر ایده آل که مسائل کار و خونه رو قاطی نکنم, من اضطراب داشتمو نمیتونستم انکارش کنم, ولی میتونم به خودن فرصت بدم که باهاش کنار بیام که یواش یواش ته نشین بشه که هی پرتش نکنم دورتر و اون درست عین بومرنگ محکمتر برگرده به خودم.
با همون اضطراب هم گل آگلونما قلمه زدمو دوش گرفتم, اگه مریم چند ماه پیش بودم براتون از قلمه زدن گل جدیدم و خوشحالی برای داشتنش میگفتم ولی واقعیت اینه که هر چند من از ته دلم ذوق گل جدیدم رو دارم ولی برای کاشتنش مجبور شدم پونه های عزیز بیچاره خشک شده ام رو دونه دونه از خاک بکشم بیرون تا از خاک و گلدونش استفاده کنم.
غروب بود, ماه آسمون گردِ گرد بود و عطر ریشه های خشک شده پونه غمگینم میکرد.
بگذریم...
باید پاشم قهوه دم کنم و به برنامه های عقب افتاده امروز برسم, باید پاشم و با یکی از ترسهام روبه رو بشم با توکل بر خودش....
- ۹۸/۰۳/۲۶