وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یه خستگی شیرین.

اینروزا عجیب خسته ام.

هیچوقت فکر نمیکردم مسوولیت و کار خونه انقد سنگین باشه، یعنی همیشه میدونستم خانم های خونه قلب یه خونه اند ولی فکر نمیکردم مسوولیتشون انقددددددددد زیاد باشه.

...

درست همون لحظه ای که خونه رو جاروبرقی کشیدم،  وسایل رو مرتب کردم شام گذاشتم، ظرفارو شستمو جابجا کردم،  نایلون سطل زباله رو عوض کردم و...، و قسمت جدید پایان رو برای استادم فرستادم، همون لحظه ای که حس رضایت از خودم رو هزاره، پا میشم برای فردا ناهار درست کنم، پیاز داغ رو که درست میکنم میرم سیب زمینی بردارم که،  خب سیب زمینی نداریمو منم ساعت 12 شب دستم به جایی بند نیست، خب سیب زمینی رو میشه فردا هم ریخت، در یخچال رو باز میکنم که رب بردارم، آه از نهادم بلند میشه، رب هم تموم شده، غذا رو یه جوری سر هم میکنم، ولی از همون روز در حیرتم از این همه مهارت و مدیریت خانمای خونه که همیشه همه چی آماده و مرتبه.

...

پریشبا یه چندساعتی با دخترخالم تنها بودیم هوس کیک شکلاتی کردیم.

اینم نتیجش:


دیگه اینکه اینم تابلوی گلدوزی که هروقت ذهنم درگیره میگیرم دستم:


...

امروز سر کار اومدنی، تو اتوبوس، یه خانم با لباسای محلی سه شنبه قشنگمو ساخت:



...

:)

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

چاییمو با آخرین شکلات تلخی که تو دفتر دارم مزه مزه میکنمو یه متنی از یه کانال تلگرامی میخونم" من با استعداد بودم، یعنی هستم، بعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی شوم یا یک چیز دیگر. ولی دستهایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند... دستهایم را حرام کرده ام، همینطور ذهنم را..."

به دستام نگاه میکنم پوست دستم خشک شده و کرم مرطوب کننده که تو دفتر میزارم هم تموم شده، ناخن انگشت وسط دست چپم هم شکسته، ناخن هام برق میزنن ولی باز یکم سوهان میخوان.

فکر میکنم ما آدما واقعا چقدر پر توقعیم، همه جا و تو هر زمینه ای، مگه دستام قرار بود چیکار کنن؟؟؟ مگه همه باید پیانیست بشن یا یه نقاش ماهر؟ دستهای من دیشب اجاق رو تمیز کردن، دستای من دیشب موکت آشپزخونه رو جارودستی کشید،دستای من نقاشی میکنن، گلدوزی میکنن، غذا هم میزنن، کتلت سرخ میکنن، فاکتور جمع میزنن و هزارتا کار دیگه که هیچکدوم نواختن پیانو نیست یه کار بزرگ نیست ولی من ممنونشونم، بابت تمام اینکارای ریز و به ظاهر بی ارزش ممنونشونم و متاستفم که بهشون نمیرسم، متاستفم که به خودم نمیرسم که پوست همیشه خشکم اذیتم میکنه و بابتش دکتر نمیرم، متاستفم که جلسات روانشناسیمو نمیرم، متاستفم که انقد به خودم سخت میگیرم، کاش خودمون رو دوست داشته باشیم، بدنمون، دستامون، افکارمون رو...

زندگی همیناست همین غرغرای شنبه صبح، همین چای و شکلات تلخ وسط روز، همین هایلایتای رنگی روی میزم، همین برنامه ریزیامون بابت تولد استاد نقاشی، تماشای لوله های بخاری و دود گرمشون از اتاق کنفرانس طبقه پنجم و صدای وانتی خریدار آهن پاره، اصلا همین اتفاقای تلخش، تصادف مامانینا، مشکلات مالیش، دغدغه های پایان نامه، چک کردن ایمیلم به امید پیامی از استاد راهنما...

زندگی همیناست من توش منتظر هیچ اتفاق عجیب و شگرفی نیستم.

من دستامو حروم نکردم، همینطور ذهنم رو.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
از تلوزیون یه آهنگ آذری وطنی پخش میشه، من تکیه دادم به مبلی که جای مامان رو پایینش انداختیمو گلدوزی میکنم، بوی گلاب تو کل خونه پیچیده، تا میام برم آشپزخونه ببینم بوی گلاب از کجاست عزیز( مادر مادرم) با قابلمه پر فرنی داغ میاد پذیرایی، خوشمزه ترین و خوش عطر ترین فرنی عمرم که طعم عشق میده، طعم محبت دستای عزیز.
مامان میگه میخام پول عمل بینی ام رو خودم بدم، تو شرایطی نیستیم که بابا بده تو تصادف مقصر بابا بوده و کسی که باهاش تصادف کردن و هرچند خداروشکر چیزیش نشده ولی بدقلقی میکنه و رضایت نمیده و بیمه ماشین ما هم متاستفانه تموم شده، با وجود اینکه میدونم پدرم اجازه نمیده بچه هاش برای خونه خرج کنند میگم مامان من پول عمل رو میدم، با لبخند میگم پس سه تا مهندس تحویل جامعه دادی برای چی؟
از شما چه پنهون منم ندارم و رو عیدی و سنوات و حقوق اسفند حساب کردم، ولی میخام تو خونه و مشکلاتش یه سهمی داشته باشم، کاش بتونم، توکل بر خدا.
دیروز به محض رسیدن به خونه بابا اومد و صورتمو بوسید و محکم دستمو فشار داد، انگار بابا هم حسابی ترسیده بود که ممکن بود شانس دوباره دیدن بچه هاشو نداشته باشه، چقد دوسش دارم، مرد پنجاه ساله دوست داشتنی سختگیر من با موهای جوگندمی تو یکی از دلایل نفس کشیدن منی.
خدایا سلامت پدر و مادرم بزرگترین عیدی بود که میتونستی بهم بدی، به چشمم میاد و شاکرم.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

زود خوب شو.

از سرکار که برمیگردم اول تند تند سوپ بار میزارمو بعدش شروع میکنم به جمع کردن اتاقم

بعد میام آشپزخونه و قارچ ها رو میشورمو میزارم که سرخ شن، یه سیب برمیدارم میام پذیرایی، چشمامو میبندمو سیب رو از ته وجودم بو میکشم، از مسجد محل صدای سرود انقلابی پخش میشه و پرتم میکنه به دوران راهنمایی و دبیرستان، چقد دلتنگم

چقد دلم گرفته، چقد دلم گرفت وقتی اومدم خونه و خونه رو سوت و کور دیدم، بدون حضور مامان، بدون دیدن صحنه نماز خوندن بابا، چقد دلم پیششونه، چقد دلم میخواست الان کنار مامانم بودمو دورش میگشتم.

چه نعمتی رو داشتمو شکر خدا هنوزم دارمو به چشمم نیومده، انگار که این چرخه یه چرخه تکراریه که من بیام مامان در حال خوندن کتاب و بابا در حال نماز، که غذا ی گرم مامان همیشه آماده باشه، که شبایی که مریضم مامان قرص بیاره و کیسه آب گرم، که شبای خیلی سرد که آش درست میکنه دایم چشم انتظار خواهرم باشه.

که دیشب هم که بییمارستان بودفکر ناهار من بود که زنگ زد گفت غذام یادم نره

چقد خونه بدون تو سوت و کور مامان، اصلا صدای اذان مغرب امروز هم یه حزن غریبی داره، یه حزنی که چنگ میزنه به گلوم.

فرشته قشنگ خونمون زود خوب شو، زود خوب شو و برگرد، خونه بدون تو رونق نداره.

خدایا بازم شکرت مهربون.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

محکم باش.

هیتر زیر پام رو روشن میکنم، گرماش میخوره به مچ و ساق پام بهم احساس امنیت میده.

بعد از سر درد وحشتناک دم دمای صبح امروز و بالا آوردن هر قرص مسکنی که میخوردم الان این گرما حس خوبیه

هرچند غمگینم خیلی غمگینم، باید همون دیشب که خواهرم ساعت ده شب بی مقدمه اومد خونمون میفهمیدم، اصلا باید از دلشوره مدام این چند روز میفهمیدم.

مامانینا تو مسیر شهرستان تصادف کردن، خدارو صدهزار مرتبه شکر چیزیشون نشده و فقط مامان بینیش شکسته و باید عمل کنه.

اگه واسه اون سرماخوردگی لعنتی سه روز تو خونه نیفتاده بودم الان میتونستم مرخصی بگیرم برم پیشش.

خواهر طفلکم هم امتحان داره، دیشب نشست به درس خوندن و من ظرفارو شستم اجاقو تمیز کردمو خونه رو مرتب کردم بلکه مامان که میاد یه موقع کار نکنه، ولی خب خونه به اون بزرگی مگه تمیزکاریش کار یک شبه؟ بعد کار امروز حسابی تمیزش میکنم هرچند هنوز به شدت سرماخورده امو دیشب هم از بس بالا آوردم یک دقیقه هم نخوابیدم و کم خونی طبیعی این روزا خیلی هم واسم انرژی و توان نذاشته.

دلم عجیب شور میزنه و نمیدونم شاید چون احساس مسیولیت میکنم، دیشب که از سردرد به خودم میپیچیدم دلم میخواست دستای خواهرمو که کنارم خوابیده بگیرم کاری که هر وقت مریضم با مادرم میکنم، حالا من با این سطح از وابستگی احساس شدید مسوولیت میکنم، احساس میکنم باید محکم باشم، نگم خسته ام، نگم سردرد دارم، نگم حالم خوب نیس، این روزا من باید حالم خوب باشه، انقد خوب که خونه رو مرتب کنم، آشپزی کنمو نزارم آب تو دل مامانم تکون بخوره.

...

خدارو هزار مرتبه شاکرم که هرچند تصادف سبکی نبوده و هفت تا ماشین خوردن بهم ولی بازم خسارت جانی به کسی وارد نشده، خدایا خانوادمو به من بخشیدی، هر نفس شکرت.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
اومدم تو اتاق کنفرانس نشستم،چرا؟ نمیدونم، شاید چون منظره ساختمونای تو همش رو از پنجره آفتابگیرش دوست دارم، شاید چون میتونم سرمو بزارم رو میز بزرگ و خنکش...
شاید چون هیچکس الان تو طبقه ما نیستشو من غرق شدم تو این سکوت...
روز به نیمه رسید، چقد زود چقد تند، بدو بدو داره زندگی انگار...
زندگی جان کمی آهسته تر، به کجا چنین شتابان؟ کلی کار هست که من باید انجام بدم، میدونی چندوقته مامان نیومده تو اتاقم که با هم چای و شکلات تلخ بخوردیمو آهنگ شیرازی گوش بدیم؟
میدونی چندوقته با خواهرم نرفتم خرید؟
میدونی چندوقته قدم نزدم پیاده روهای این شهر رو؟
خبر داری یک ساله پدرمو نبوسیدم؟
دویست تا نذر صلوات دارمو نفرستادم؟
تابلوی گلدوزیم نصفه مونده؟
خبر داری طراحی درخت رو بلد نیستم؟
خبر داری تو ذهنم کلی فانتزی عاشقانه هست، اینکه میخام چهارتا بچه داشته باشم؟
بدو بدو میکنی که چی؟ که من از آرزوهام جا بمونم؟؟؟ زهی خیال باطل.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
"منم هم خون و هم گریه که بغضش را به دریا داد
که از اوج پریدن ها بر این ویرانه ها افتاد"
مداد B رها میکنم رو کاغذ و میرم آشپزخونه برای خودم چایی بریزم، مامان خونه نیس و بابا یک ساعتی هست برگشته،  یک ساعته من دارم با خودم کلنجار که پاشم برای بابا چایی دم کنم، میدونم چقد به چایی عادت داره اما...
عروس زحمت کشیده چایی دم کرده ازش تشکر میکنمو برای خودم یه چایی لیوانی میریزم.
مهستی میخونه" کمی با من مدارا کن، صبوری کن تحمل کن، من گم را تو پیدا کن" و من آروم آروم چاییمو مزه مزه میکنم، نمیدونم چرا انقد بغضی ام، شاید چون مامان نیست شاید چون بعد سه روز سرکار نرفتن بخاطر عفونت ریه الان بهترمو لوس شدم.
"تو را از شب جدا کردم
تو را از قصه آوردم
نمیشد با تو بد باشم
نمیشد از تو برگردم"
امروز که تو اتاق برادرم با عروسمون حرف میزدم که چطور یه عده این همه بیماری سخت رو تحمل میکنن من دارم از یه سرماخوردگی میمیرم، دوشنبه که با آژانس فرستادنم خونه بعد از برگشتن از دکتر و آمپول و سرم، همون لحظه ای که تو بغل مامانم دراز کشیده بودم با گریه گفتم زنگ بزن بابا بیاد خونه میخام پیشم باشه بعد که مامان داشت زنگ میزد گفته بودم نه کار داره درس داره گناه داره ولش کن.
نمیتونم به پسر ناهید خانوم فکر نکنم که سرطان ازش گرفتش، به دختر 16 ساله ای که به تازگی فهمیده اچ آی وی مثبته، یا دختر خاله بیست و چهار سالم که بار امانت نکشید و این دنیا رو گذاشت برای من و شما و پسر سه سالش...
...
دنیا چقد میتونه بد باشه چقد میتونه روی سیاهش رو نشون بده
خدایا شکرت که روزای تاریک رو برای من نخواستی.
این روزها کمی استرس دارم، دوباره...دوباره...ولی بهتر میشم
چقد نوشتن خوبه


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

میدونید من آدم اجتماعی هستم البته اگر اسمش اجتماعی بودن باشه، احتمالا یه تابلویی چیزی به سینه یا پیشونی من نصب شده که روش نوشته" لطفا با من درد و دل کنید"

اصلا من شبیه آدمهای درد و دل شونده هستم، تو نماز خونه نشسته جلوی مهرش، از همکلاسیاییه که سلامعلیک داریم، چهره درهمشو که میبینم میگم خوبی؟ ( الان تقصیر خودم نیست که سر حرفو باز کردم) سرتکون میده که چی بگم، میگه مگه تقصیر من بود مگه میدونستم متاهله، میگه الانم میدونما ولی الان دیگه گناه من نیست من وابسته شدم، آخه میگه زنشو دوست نداره

میگم انتظار نداری بیاد بگه خوش و خرمیمم تورو برای هوس میخاد که؟ میگه یعنی زنشو دوست داره؟ میگم داشته باشه هم نمیاد بهت بگه دارم که میگه؟ تازشم هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره هیچ مردی هم برای رضای خدا زنی که دوستش نداره رو نگه نمیداره.

میگه به نظرت کار درست چیه؟

+ جدا شو.

میشه؟

+ آره 

یعنی میگی راحته؟

+ نه اصلا، انگار یه تیکه از وجودتو میکنن و هر روز صبح که بلند میشی دنبالش میگردی.

...

چند هفته بعد روی سکوهای جلوی بوفه.

دارم چای و بیسکوییت ساقه طلایی میخورم که با یه لیوان یه بار مصرف و چای کیسه ای میاد کنارم چادرشو از زیرش جمع میکنه و کنارم میشینه.

میگم چیکار کردی؟( باز تقصیر خودم نیست آیا)

میگه هیچی بعد یه هفته کلنجار رفتن با خودم ازش جدا شدم.

+ خوبه.

ولی نفسم بالا نمیاد بخدا.

+ نبایدم بیاد، به خودت خرده نگیر چرا دلتنگی،  بی قراریاتو بپذیر ولی تورو خدا بخاطر بی قراری و دلتنگی بهش برنگرد، فقط به خودت زمان بده.

عکسشو تو گوشیش نشونم میده که ببینین چه عکسی گذاشته تو اینستاش، ساعتشو ببین، ببین واسه زنش چی خریده، میگم آدما غمهاشون رو نمیزارن ایستا، میگه من منتظر عدالت خداام.

میگه خدا چزوندنشو نشونم میده دیگه نه؟

+ نمیدونم

اگه نشون نده به عدالتش شک میکنم.

+ خدا صبور هم هست.

میزنه تخت سینش که اگه به التماس افتادنشو نببنم به اینکه بیاد بگه بهت بد کردم به عدالت خدا شک میکنم.

+ خب خدا به حرف هر کدوم از انسانها باشه که سنگ رو سنگ بند نمیشه.

بلند میشم مانتومو که خرده های بیسکوییت ریخته روش رو میتکونم میرم سمت اتاق اساتید بابت کارای پایان نامم.

رفتنی میگم خوبی؟

سرشو به علامت مثبت تکون میده.

میگم دلتنگی دلیل خوبی نیستها.

بازم سرشو به علامت مثبت تکون میده.

...

امروز

ساعت شش با گلو و کمر درد و تب و لرز از خواب بیدار میشم، با همه تنبل بودنم پامیشم یه کدیین پیدا میکنم و بعد پتو رو میکشم سرمو میچسبم به شوفاژ و شروع میکنم به صلوات فرستادن تا خوابم ببره.

هشت که بیدار میشم مامان هنوز خوابه، از مامان بعیده معمولا بعد اذان صبح نمیخوابه،  به همین سوی چراغ قسم که ساعت نه صبح گرسنمون بوده گفته ناهار هم آمادستا یکم بریزم براتون؟

میرم بالای سرش، کتاب " زن زیادی" رو از بالاسرش برمیدارمو یه نگا به جزوه های بابا که احتمالا پخش بوده و مامان آخر شب جمع کرده میندازم.

با کتاب میام بیرون و نشاسته رو میریزم تو شیر و با شکر شیربنش میکنم، آخرای داستان سمنو پزونم که مامان میاد آشپزخونه که باید زیر فرنی رو هم بزنی اینکه ته گرفت، کتری رو هم آب کن بزار رو اجاق.

کتری رو آب میکنم تا فرنی ببنده میرم دوش بگیرم و بعدشم کلاس نقاشی.

نمیدونم عرق کردن دیشبم تو باشگاه و بعدش پیاده روی تو سرما تا خونه یا بیرون اومدن صبحم با موهای خیسم تب و لرزم رو انقد زیاد کرد که استاد آژانس گرفت و فرستادم خونه.

جلوی در آموزشگاه منتظر ماشینم، یه آقاهه داره تابلو میفروشه درست جلوی من" حراجه خانوم فقط پنج تومن"،کیف پولشو از جیبش در میاره یه کارتی رو نشونم میده که ببین خانوم، متوجه منظورش نمیشم" خب" میگه "من گریمور سینماام سینما رو به کثافت کشیدن ما رو هم به گدایی"، " مگه الان دارید گدایی میکنید". 

ماشین میاد میگم کار که عار نیست وسوار ماشین میشم.

عصبانی ام خیلی از خودم عصبانی ام که جواب آقاهه رو دادم.

میرسم خونه مامان با نگرانی پایین آپارتمان ایستاده تا میرسم غر میزنه که چقد گفتم موهاتو خشک کن برو کلاس.

میرسم خونه یه کاسه آش داغ میزاره جلوم،" آخ مامان آش درست کردی؟" " میگه فکر میکنی نفهمیدم سر صبح دنبال قرص میگشتی؟"  مامان قرص سرماخوردگی و استامینیفون رو با یه لیوان آب میزاره کنارم که بعد آشت اینارم بخور، نفس عمیق میکشه که " این همه آش اگه رانندگی بلد بودم یه دقیقه میرفتم خونه فلانی( خواهرم) یه ظرف آش براش میبردم یه سر بهش میزدمو برمیگشتم."

خوردن چندتا قرص و خواب دو ساعته بعدازظهر حالمو خوب نمیکنه، غروبی سوایچ ماشین رو برمیدارم با مامان میریم درمونگاه، و پر دردترین پنیسیلین عمرم رو همراه با دو تا آمپول دیگه نوش جان میکنم، بعد آمپولا تازه فکر میکنم چرا قبلش ازم تست نگرفت؟ بعد یاد یکی از دخترای معلولین کهریزک میفتم که با تزریق پنیسیلین فلج شده بود،  آروم پای راستمو حرکت میدم بعد انگشتای پامو حرکت میکنند خداروشکر( در این حد استرسی ام یعنی). 

خانم تخت بغلی یه خانمه پیره یعنی شاید پیر باشه با دخترش اومده ودخترشم بچه بزرگ داره،نمیدونم پیره یا نه آخه انقد اینا زود ازدواج کردن و بچه دار شدن سنشونو نمیشه تشخیص داد. تتوی خط چشم و خال وسط ابروش منو یاد جنوبیا میندازه، میگم " چرا سرمتون داره میره بیرون" بعد دخترش رو صدا میکنم و سر درد و دل پیرزن باز میشه ( تقصیر خودم نیست آیا؟)

...

یادمه تو دوره کارشناسی یه دختری بود تو دانشگامون خوشگل و خانوم، میرفت رو نیمکتای بالای دانشکده علوم میشست و شعر مینوشت، اونم چه شعرایی، شعراش رو تو کانون شعر میخوندو من با تحسین به چادر ملی و لحن شعر خوندنشو و به خودش  نگاه میکردم، با آدما صمیمی نشد یه دوست بیشتر نداشت و عاشق یه پسری به اسم امیر از بچه های دانشگاه بود( نه اینکه بیاد تعریف کنه ها، ولی خب شناختن پسری که براش شعر میگه کار سختی نبود، اگه شعراشو تحلیل میکردی از بوفه شماره دو و ماشین 206 و شال طوسی میرسیدی به امیر).

همیشه تحسینش میکردم، سکوتش رو درونگراییش رو، مثل خانما میومد مثل خانما میرفت.

حالا من از دانشکده روانشناسی دوست داشتم تا کامپیوتر و ادبیات و جغرافی و زمین شناسی، تازگیا هم هر بار که میخام برم سر کار یا سر کلاس نقاشی هی پیش خودم میگم خانوم باشیاااا مثل بچه آدم تو سکوت قهوتو میخوریو کار خودتو میکنی، ولی نمیشه بازم به محض رسیدن به کلاس با هیجان میگم وااااای این کار جدیده مال کیه چه خوبه یا سر تایم ناهارکاری حرفی برای زدن دارم.

البته خیلی خوب شدمااااا خیلی آروم شدم نسبت به قبل ولی هنوز با اون ایده آل ذهنم که تو سکوت کتاب خونه و در جواب سوال آدما لبخند میزنمه خیلی فاصله دارم.

پ ن: گاهی فکر میکنم خب منم اینجوری ام دیگه چیکار کنم.

پ ن: یاسی نوشت عزیزم کامنت خوبت تو این آنفولانزای شدید و سر درد و کمر درد و فکر آزاردهنده کنکور فردا عجیب به جونم مزه کرد، انقد که میل نوشتنم زنده شد و الان همزمان با مزه مزه کردن این فرنی داغ دارم مینویسم.

پ ن: شب بخیر 


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

روز شلوغی بود شکرخدا

انقد شلوغ که هیچ نمیدونم ساعت چطور از نیمه گذشت

یه روز شلوغ کاری بود مثل همیشه مثل هر روز...

کلاس نقاشی و صدای خنده دخترا و سوال من که " استادا این طرح خیلی سخته" و جواب استاد که" شاگردا از عهدش برمیای".

مجبور میشم طرح رو سه بار پاک کنمو دوباره بکشم تا استادمو راضی کنم رو طرح آخر کار کنم ولی لذت بخشه حتی خراب کردن و پاک کردنو دوباره کشیدنش هم برام هیجان داره.

وقتی میرسم خونه ساعت  9 شبه، به محض رسیدن قبل از اینکه دستامو بشورم با لباس بیرون میشینم کف آشپزخونه و یه مقاله از کیفم درمیارم که بخونمو در جواب مامان که با این لباسااااا نشین اینجا میگم صبر کن مامان یه سوالی بدجوری ذهنمو درگیر کرده.

باقی شب هم تا نیمه به درس میگذره به سازمان و فرهنگ و مدیران و همکاری وریسک و...

الان؟ الان دراز کشیدم رو تخت به صدای ضربه های بارون گوش میدم، خوشحالم که نفهمیدم امروز چجوری گذشت هرچند یکی از روزهای عزیز بیست و شش سالگی رفت.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

جمعه دلنشینم.

گلهای مریمی که عروس دیشب بهم داد رو از شاخه جدا میکنم لیوان سفال آبی کبود یادگار عمه خانم رو آب میکنم و گلای مریمو پخش میکنم تو سطح آب، بساط نقاشیمو پخش میکنم کف اتاقو و لیوان پر از گل مریممو میزارم کنار لیوان آب فیروزه ای سفالی که آبش کردم برای نقاشی آبرنگ.
طرحش رو دیشب کشیدم بعد از عروسی درست همون لحظه ای که چشمام از شدت خستگی باز نمیشد، طرحش رو کشیدمو همونجا کنار تخته شاسی خوابم برد...
آسمون نقاشیمو زرد و کبود میکنم و دل میدم به خونه های حاشیه بندر و دکلمه شعری که از گوشیم پخش میشه و بوی مریم پیچیده شده تو اتاقم.
دکلمه گوش میدمو ذهنم برای هر خونه بندر یه داستان میسازه... تو این خونه آبیه خانمی با دامن پف دار کنار گهواره نوزادش نشسته گلدوزی میکنه و منتظر مرد ماهیگیرش از دریا بیاد...تو این خونه که دودکشش گرمه دخترک داره تکالیف مدرسشو مینویسه اگر فکر معلم جدید با  قد بلند وموهای لخت که همیشه رو پیشونیشه بزاره...قایق آقای رادولف تو طوفان چند روز پیش شکسته و الان تو اسکله داره تعمیرش میکنه....
امان از ذهن رویاپرداز...امان از آدمهای خاطره به دوش...یاد نمیگیرن تو واقعیت زندگی کنن...یاد نمیگیرم تو واقعیت زندگی کنم.
سر ظهر جمعه به این آرومی کتاب " عادت میکنیم((از زویا پیرزاد)) میچسبه نه؟؟؟
  • مریم ...