میدونید من آدم اجتماعی هستم البته اگر اسمش اجتماعی بودن باشه، احتمالا یه تابلویی چیزی به سینه یا پیشونی من نصب شده که روش نوشته" لطفا با من درد و دل کنید"
اصلا من شبیه آدمهای درد و دل شونده هستم، تو نماز خونه نشسته جلوی مهرش، از همکلاسیاییه که سلامعلیک داریم، چهره درهمشو که میبینم میگم خوبی؟ ( الان تقصیر خودم نیست که سر حرفو باز کردم) سرتکون میده که چی بگم، میگه مگه تقصیر من بود مگه میدونستم متاهله، میگه الانم میدونما ولی الان دیگه گناه من نیست من وابسته شدم، آخه میگه زنشو دوست نداره
میگم انتظار نداری بیاد بگه خوش و خرمیمم تورو برای هوس میخاد که؟ میگه یعنی زنشو دوست داره؟ میگم داشته باشه هم نمیاد بهت بگه دارم که میگه؟ تازشم هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره هیچ مردی هم برای رضای خدا زنی که دوستش نداره رو نگه نمیداره.
میگه به نظرت کار درست چیه؟
+ جدا شو.
میشه؟
+ آره
یعنی میگی راحته؟
+ نه اصلا، انگار یه تیکه از وجودتو میکنن و هر روز صبح که بلند میشی دنبالش میگردی.
...
چند هفته بعد روی سکوهای جلوی بوفه.
دارم چای و بیسکوییت ساقه طلایی میخورم که با یه لیوان یه بار مصرف و چای کیسه ای میاد کنارم چادرشو از زیرش جمع میکنه و کنارم میشینه.
میگم چیکار کردی؟( باز تقصیر خودم نیست آیا)
میگه هیچی بعد یه هفته کلنجار رفتن با خودم ازش جدا شدم.
+ خوبه.
ولی نفسم بالا نمیاد بخدا.
+ نبایدم بیاد، به خودت خرده نگیر چرا دلتنگی، بی قراریاتو بپذیر ولی تورو خدا بخاطر بی قراری و دلتنگی بهش برنگرد، فقط به خودت زمان بده.
عکسشو تو گوشیش نشونم میده که ببینین چه عکسی گذاشته تو اینستاش، ساعتشو ببین، ببین واسه زنش چی خریده، میگم آدما غمهاشون رو نمیزارن ایستا، میگه من منتظر عدالت خداام.
میگه خدا چزوندنشو نشونم میده دیگه نه؟
+ نمیدونم
اگه نشون نده به عدالتش شک میکنم.
+ خدا صبور هم هست.
میزنه تخت سینش که اگه به التماس افتادنشو نببنم به اینکه بیاد بگه بهت بد کردم به عدالت خدا شک میکنم.
+ خب خدا به حرف هر کدوم از انسانها باشه که سنگ رو سنگ بند نمیشه.
بلند میشم مانتومو که خرده های بیسکوییت ریخته روش رو میتکونم میرم سمت اتاق اساتید بابت کارای پایان نامم.
رفتنی میگم خوبی؟
سرشو به علامت مثبت تکون میده.
میگم دلتنگی دلیل خوبی نیستها.
بازم سرشو به علامت مثبت تکون میده.
...
امروز
ساعت شش با گلو و کمر درد و تب و لرز از خواب بیدار میشم، با همه تنبل بودنم پامیشم یه کدیین پیدا میکنم و بعد پتو رو میکشم سرمو میچسبم به شوفاژ و شروع میکنم به صلوات فرستادن تا خوابم ببره.
هشت که بیدار میشم مامان هنوز خوابه، از مامان بعیده معمولا بعد اذان صبح نمیخوابه، به همین سوی چراغ قسم که ساعت نه صبح گرسنمون بوده گفته ناهار هم آمادستا یکم بریزم براتون؟
میرم بالای سرش، کتاب " زن زیادی" رو از بالاسرش برمیدارمو یه نگا به جزوه های بابا که احتمالا پخش بوده و مامان آخر شب جمع کرده میندازم.
با کتاب میام بیرون و نشاسته رو میریزم تو شیر و با شکر شیربنش میکنم، آخرای داستان سمنو پزونم که مامان میاد آشپزخونه که باید زیر فرنی رو هم بزنی اینکه ته گرفت، کتری رو هم آب کن بزار رو اجاق.
کتری رو آب میکنم تا فرنی ببنده میرم دوش بگیرم و بعدشم کلاس نقاشی.
نمیدونم عرق کردن دیشبم تو باشگاه و بعدش پیاده روی تو سرما تا خونه یا بیرون اومدن صبحم با موهای خیسم تب و لرزم رو انقد زیاد کرد که استاد آژانس گرفت و فرستادم خونه.
جلوی در آموزشگاه منتظر ماشینم، یه آقاهه داره تابلو میفروشه درست جلوی من" حراجه خانوم فقط پنج تومن"،کیف پولشو از جیبش در میاره یه کارتی رو نشونم میده که ببین خانوم، متوجه منظورش نمیشم" خب" میگه "من گریمور سینماام سینما رو به کثافت کشیدن ما رو هم به گدایی"، " مگه الان دارید گدایی میکنید".
ماشین میاد میگم کار که عار نیست وسوار ماشین میشم.
عصبانی ام خیلی از خودم عصبانی ام که جواب آقاهه رو دادم.
میرسم خونه مامان با نگرانی پایین آپارتمان ایستاده تا میرسم غر میزنه که چقد گفتم موهاتو خشک کن برو کلاس.
میرسم خونه یه کاسه آش داغ میزاره جلوم،" آخ مامان آش درست کردی؟" " میگه فکر میکنی نفهمیدم سر صبح دنبال قرص میگشتی؟" مامان قرص سرماخوردگی و استامینیفون رو با یه لیوان آب میزاره کنارم که بعد آشت اینارم بخور، نفس عمیق میکشه که " این همه آش اگه رانندگی بلد بودم یه دقیقه میرفتم خونه فلانی( خواهرم) یه ظرف آش براش میبردم یه سر بهش میزدمو برمیگشتم."
خوردن چندتا قرص و خواب دو ساعته بعدازظهر حالمو خوب نمیکنه، غروبی سوایچ ماشین رو برمیدارم با مامان میریم درمونگاه، و پر دردترین پنیسیلین عمرم رو همراه با دو تا آمپول دیگه نوش جان میکنم، بعد آمپولا تازه فکر میکنم چرا قبلش ازم تست نگرفت؟ بعد یاد یکی از دخترای معلولین کهریزک میفتم که با تزریق پنیسیلین فلج شده بود، آروم پای راستمو حرکت میدم بعد انگشتای پامو حرکت میکنند خداروشکر( در این حد استرسی ام یعنی).
خانم تخت بغلی یه خانمه پیره یعنی شاید پیر باشه با دخترش اومده ودخترشم بچه بزرگ داره،نمیدونم پیره یا نه آخه انقد اینا زود ازدواج کردن و بچه دار شدن سنشونو نمیشه تشخیص داد. تتوی خط چشم و خال وسط ابروش منو یاد جنوبیا میندازه، میگم " چرا سرمتون داره میره بیرون" بعد دخترش رو صدا میکنم و سر درد و دل پیرزن باز میشه ( تقصیر خودم نیست آیا؟)
...
یادمه تو دوره کارشناسی یه دختری بود تو دانشگامون خوشگل و خانوم، میرفت رو نیمکتای بالای دانشکده علوم میشست و شعر مینوشت، اونم چه شعرایی، شعراش رو تو کانون شعر میخوندو من با تحسین به چادر ملی و لحن شعر خوندنشو و به خودش نگاه میکردم، با آدما صمیمی نشد یه دوست بیشتر نداشت و عاشق یه پسری به اسم امیر از بچه های دانشگاه بود( نه اینکه بیاد تعریف کنه ها، ولی خب شناختن پسری که براش شعر میگه کار سختی نبود، اگه شعراشو تحلیل میکردی از بوفه شماره دو و ماشین 206 و شال طوسی میرسیدی به امیر).
همیشه تحسینش میکردم، سکوتش رو درونگراییش رو، مثل خانما میومد مثل خانما میرفت.
حالا من از دانشکده روانشناسی دوست داشتم تا کامپیوتر و ادبیات و جغرافی و زمین شناسی، تازگیا هم هر بار که میخام برم سر کار یا سر کلاس نقاشی هی پیش خودم میگم خانوم باشیاااا مثل بچه آدم تو سکوت قهوتو میخوریو کار خودتو میکنی، ولی نمیشه بازم به محض رسیدن به کلاس با هیجان میگم وااااای این کار جدیده مال کیه چه خوبه یا سر تایم ناهارکاری حرفی برای زدن دارم.
البته خیلی خوب شدمااااا خیلی آروم شدم نسبت به قبل ولی هنوز با اون ایده آل ذهنم که تو سکوت کتاب خونه و در جواب سوال آدما لبخند میزنمه خیلی فاصله دارم.
پ ن: گاهی فکر میکنم خب منم اینجوری ام دیگه چیکار کنم.
پ ن: یاسی نوشت عزیزم کامنت خوبت تو این آنفولانزای شدید و سر درد و کمر درد و فکر آزاردهنده کنکور فردا عجیب به جونم مزه کرد، انقد که میل نوشتنم زنده شد و الان همزمان با مزه مزه کردن این فرنی داغ دارم مینویسم.
پ ن: شب بخیر