وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

تازه از سرِکار برگشتم

آهنگ لالایی زندوکیلی رو دورِ تکراره

پایین تخت نشستمو دارم طراحی خطی میزنم که بوی شامی لبنانی های مامان حواسمو میبره سمت آشپزخونه

گوشیمو برمیدارم میرم آشپزخونه مامان داره شامی سرخ میکنه عطر غذا پیچیده تو آشپزخونه 

مامان شامی ها رو برمیگردونه من دو پیمونه چایی میریزم تو قوری مامان نون باگتارو خالی میکنه من قهوه دم میکنم مامان خمیر نون باگتارو جمع میکنه که خشک و پودر کنه من سالاد شیرازی درست میکنم.

لالا کن دخترِ زیبایِ شبنم

لالا کن روی زانوی شقایق

بخواب تا رنگِ بی مهری نبینی

تو بیداریِ که تلخِ حقایق

تو مثلِ التماس من میمونی

که یک شب روی شونه هاش چکیدم

سرم گرمِ نوازشهای اون بود 

که خوابم برد و کوچش رو ندیدم

...

میگم پاییز با ما خوب تا نکرد

میگی بهش فکر نکن

میگم  سه روز دیگه سالگرد بابابزرگه

تو میگی...میگی...هیچی نمیگی...فقط بغض میکنی

...

لعنت به هفتم مهری که تورو یتیم کرد.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
نشستم به تمرینای سایه روشن که یهو یاد خواهرم میافتم یاد اون روزایی که من سال آخر دبیرستان بودم و اون ترم یک رشته معماری.
یاد اونروزایی که همیشه دورش پر بود از مقوا و مداد و مدادرنگی و راپید...
یاد اونروزایی که تا صبح بیدار میموند و ماکت درست میکرد...
یاد اونروزایی که باید هی نقطه گذاشتن و هاشور گذاشتن و سایه زدن و خط کشیدن رو برای کلاساش آماده میکرد، یاد روزایی که دوتایی میشتیم هی نقطه میذاشتیم هی خط میکشیدیم تا تکالیفش تموم شه.
یه کاغذ میذاشت جلوم میگفت همشو پر کن از نقطه، بعد غر میزد که اااااااااااااا چرا نقطه هات کجند و من در کمال ناامیدی فکر میکردم مگه نقطه هم  کج میشه؟؟؟
یادش افتادم...دلم تنگ شد... بغض کردم...عزیز مهربونم...
الهی من فداش بشم که اونروزی که ازم دستمال کاغذی خواستو من همینجوری از بین  وسایل تو هم پیچیده کیفم یه دستمال مچاله درآوردم بهش دادم نشسته و به دستای مهربونش زحمت داده و برام کیف دستمال دوخته.
که همیشه بیشتر از خودم نگرانم بوده که از غمم غصه خورده که از موفقیتام بیشتر از هر کسی حتی بیشتر از خودم شاد شده.
من پاشم برم بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم، بعد یه قهوه درست کنم و تمرینای سایه روشنم رو تموم کنم.
راستی عیدتون مبارک.
....



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

صبح اومدم بنویسم غمگینم بنویسم خوب نیستم بنویسم دلم گرفته و غم سایه انداخته رو روزم...

ننوشتم...فکر کردم چه لزومی دارد... غم را نباید فربه کرد نباید پر و بال داد

بو کشیدم چای خوش عطر دارچینم رو, لبخند زدم به همکار زیبا و مهربونمو دستش را که داشت لواشک تعارفم میکرد رد نکردم.

صفحه ی وبلاگمو بستمو از دستش لواشک گرفتم.

حالا؟؟؟ حالا خوبم, خوبِ خوب, برای تک تکِ لحظات این شنبه ی قشنگ برنامه دارم, دفتر برنامه ریزی رو باز کردمو تو تاریخ امروز نوشتم: صبور بودن, پیش داوری نکردن, هدفمند بودن,بعد کارهای امروز رو لیست کردم...

حالا دم دمای ظهر خوشحالم به برنامه های صبحم رسیدم که لحظاتم رو هدر ندادم که داریم به ساعت ناهار و لوبیا پلوی خوشمزه مامان با چاشنی عشق نزدیک میشیم.

شکرت خدا, نعمت هات به چشمم میاد زبونم از شکرگزاری قاصره.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

شهلا جان.

برای رونمایی و خرید کتاب"لم یزرع" رفته بودیم فرهنگسرا...

انتهای سالن ایستاده بودیمو داشتیم یه قسمتایی از داستان که بلند خونده میشد رو گوش میدادیم که آروم در گوشم گفت اون آقا رو میشناسی؟ اونی که رو اون پله ها نشسته؟ سر تکون دادم که نه, گفت "رضا امیرخانی"ه نویسنده کتابهای...بعد اسم کتابهاش رو گفت. گفت که تو سیزده سالگی که مسابقات داستان نویسی کشوری شرکت میکرده ایشون داور مسابقات بوده و ارادت خاصی بهشون داره.

بعد سرتکون داد که میبینی وضعیت برخورد با یه نویسنده برجسته رو؟؟؟ نشسته رو پله های خاکی...

بعد رفت سمت مسووول سالن و ایشون رو معرفی کرد و خواست که حداقل براش صندلی ببرن.

نتیجه چه شد؟؟؟ هیچ...فقط عکاسانی که تا اوم لحظه از زوایای مختلف از خمیازه های مردمو و سوژه های بی نمک تصویر بر میداشتند, زوم کردن روش و هزاران عکس در حالیکه روی پله های خاکی نشسته و عمیقا به داستان گوش میده گرفتند.

...

دیروز بعد از کار... تو کتابخونه دنبال کتاب برای مامان میگردم, متصدی کتابخونه میدونه چه کتابایی به درد مامان میخوره میگه از ردیف دوم کتاب "دالان بهشت" رو بردار.

میام کتابو بردارم چشمم میخوره به اسم رضا امیرخانی, کتاب "قیدار"ش رو از قفسه میکشم بیرونو میگم اینم میبرم.

قیدار گفت از چیزهایی که تهشان جان دارد خوشم می آید مثلِ...مثلِ...شهلا جان.

حالا من عصرها به امید خواندن قصه عشق قیدار و شهلا جان مسیر محل کار تا خانه را پرواز میکنم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

شمارش معکوس

دوباره افتادم به جون خونه میسابمش, حکایت وقتاییه که دلتنگم که غمگینم...

امشب عروسی یکی از دوستامه,عزیز روزهای دورم, عزیزی که انقد دور شد و دور شدم که بعد یکسال و اندی کارت دعوتم رو برام تلگرام کرد.

مامان گفت: نمیری عروسیش؟ گفتم به خودش زحمت نداده کارتو برام بیاره یا حداقل زنگ بزنه و دعوت کنه, بعد براش تایپ میکنم که "مبارکت باشه, درگیر پایان نامه ام,بتونم حتما" تشکری سرسری میکنه,حالا خیالش راحته که رفع تکلیف کرده.

عروسی دوستمه و من خونه تنهام, خونه تنهاامو افتادم به جون خونه.

آب گلایی که گذاشتم تو بطری های یک شکل که ریشه بزنن رو عوض میکنم تو شیشه هر کدوم یه قند کوچولو میندازم,آخه قربونتون برم من که این همه حواسم بهتونه من که این همه قربون صدقتون میرم پس چرا هر روز سبز شما کمرنگ تر میشه, حال منم که خوبه, آخه شما غصه چی رو میخورید, اینارو تو ذهنم میگم و برگاشونو نوازش میکنم.

مقنعه ها رو جمع میکنم میخوابونم تو آب و مایع خوشبو کننده, لیوان شیر قهوه رو خالی میکنم تو سینک, یادم رفته بخورمو سرد شده.

شب آرومیه, شلوغ ترین شب زندگی دوستم برای من یکی از آروم ترین شبای زندگیمه, یه آخر هفته قشنگ که من پاورپوینت دفاعم رو درست کردمو برای ارائه آماده ام.

یه آخر هفته قشنگ که من میخوام برای این آرامش اسپند دود کنم, هندوانه برش بزنم دراز بکشم زیر خنکای باد کولر و ماهنامه داستان ورق بزنم.

...

+ شنبه دفاع میکنم اگه خدا بخواد, التماس دعا

+ خدایا دوستم همیشه بخنده خب؟

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

عروسی و عزاداری برادر همدیگه اند،این رو خاله میگفت، همون روزی بود که از سر خاک بابابزرگ برمیگشتیم همون لحظه ای که از جلوی اون خونه ای رد شدیم که توش جشن و پایکوبی بود.

...

هنوز قلبم از خبر خوش پریشب میلرزه، گشایشی که مدتها منتظرش بودیم و همزمان دلم از اتفاق تلخ دیگه ای عجیب سنگینه.

و میدونی چی جالبه؟ اینکه غم توانایی بیشتری از شادی داره اینکه بابت اون اتفاق خوش دو روزی خوشحال بودم ولی بار غمم زره ای کم نشده، زره ای کم نمیشه.

این رسم دنیاست انگار...

...

نشستم تو اتاقم زیر باد پنکه فصل چهارم پایان نامم رو خلاصه نویسی میکنم که مامان با چای زنجبیل میاد تو اتاقم.

میگم مامان من دلم نمیخواد الان درس بخونم دلم میخواد بشینم با خیال راحت غصه بخورم.

میگه منافاتی نداره همزمان هم درس بخون هم غصه بخور.

راست میگی مامان، منافاتی نداره، کم کم یاد میگیری سررسیدت رو باز کنی و برنامه های اون روزتو توش بنویسی، یاد میگیری قهوه دم کنی، غذا بپزی درس بخونی، سرکار بری، فیلم ببینی در حالیکه یه غم سنگین تو دلته یه غم سنگین که معلوم نیست بغضش چند سال بعد تو غروب کدوم جمعه ی خیابونای لعنتی تهران بشکنه و اشکت سرازیر شه.

....

خدایا تو آگاهی به همه چیز تحت هر شرایطی شاکرم و راضی.

...


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

پراکنده گویی.

پر باشی از گفتن ولی نتونی بنویسی.

که اون چیزایی که تو ذهنته انقد پراکنده باشه که رو کاغذ نیاد.

که سعی کنی نشون بدی خوبی همه چی خوبه ولی ته ته قلبت یه حفره باشه.

که حس خوب پشت لحظات جریان نداشته باشه.

که با همه توداریت این ترس ملایم پشت لحظه هات رو به گلدونات منتقل کرده باشی.

که درختچه به لیموت تمام برگاش خشک شده باشه که در کمال ناباوری حسن بوسفت پژمرده باشه.

...

هیچ جا،هیچ صفحه مجازی نمیتونه به اندازه وبلاگم امن باشه. هیچ جا نمیتونه انقد آرومم کنه،خوشحالم اینجا رو دارم.

...

باید تظاهر به شادی کنم، باید انقد تظاهر کنم که برام عادت شه عادتی که ترک نشه که ترکش مریضم کنه.

...

دلم برای دوستایی که خرابی بلاگفا ازم گرفتشون تنگ شده.

...

قول میدم ده سال بعد تو مرور خاطرات وبلاگم به این پست که برخوردم لبخند حاکی از رضایت بخاطر خوشبختیمو رسیدن به اهداف بزنم، قول میدم.

...

این چند روز به روایت تصویر:




  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تو این لحظه...دقیقا تو این لحظه که من با کلی بغض پشت میزم نشسته ام،که کلی کار ریخته سرم و من بخاطر ضربه ای که صبح به دستم خورد نمیتونم تند تند کار کنم،که باید پاور پوینت پایان نامم رو بسازم و لب تاپم حتی روشن نمیشه،که همش به خودم میپیچمم که چرا اوضاع مرتب نیست....

میدونم زود،خیلی زود،نشستم تو اتاقم پام رو انداختم رو پامو قهوه میخورمو فکر میکنم چه خوب که ارتقا گرفتم چقد روز دفاعم روز خوبی بود...

روزای خوب میان،هرچقدم که سایه سیاه یه غم رو لحظه هام باشه،هر چقدم که غم بیاد و انقد خودمونی بشه که بشه جزیی از زندگی.

باید یاد بگیرم محکم باشم،لحظات سخت و غم رو همه داشتن،خدایا تو این لحظه دقیقا تو این لحظه که حال روحم نابه سامانه شکرت،شکرت که دستام سالمند و میتونن این غم رو بنویسن،شکرت که منو تو خونواده ای قرار دادی که بتونم تحصیلات داشته باشم حتی اگه چند روز مونده به دفاع لب تاپم حتی روشن نشه،  خدایا سپاسگزارتم و ایمان دارم تو این لحظه های کلافگی تنهام نمیزاری.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

درد و دل نوشت.

طرفای ساعت نه، از شدت غم و بغض نشستمو خیلی ناراحت و بی فکر نقاشی کار میکنم سعی میکنم از وسط فکر آشفته ام یه طرحی بکشم بیرون و خودمو با کشیدن قلمو روی کاغذ آروم کنم ولی بی فایدست.


مامان میگه خانم فلانی زنگ زده که بیاید خونه ما چایی و شیرینی بخوریم.
خانم فلانی همسایه جدیدمونه،تو ده سال گذشته که ساکن این خونه ایم اولین همسایه ایه که خونمون اومده،مهربون و خوش برخورد.
تو اولین برخورد به مامانم گفته بود بچه های من همه شاسی بلندند، تصور کنید چهره مامانمو که نمیدونسته یعنی چی و چه جوابی باید بده،خب اینم از معضلات همیشه کتاب به دست بودن و با آدمای جدید مراوده نداشتنشه دیگه.
...
میگم مامان منم میام، پیش خودم فکر میکنم شاید حال و هوام عوض شه،مامان براش عطر خریده میگه امشب تولدشه واسه همین شیرینی خریده، وارد خونشون که میشیم اولین چیزی که توجهمون رو جلب میکنه صدای بلند آهنگه،مادر و دختر تنهان،مادر میرقصه، با تلی از گل که زینت بخش موهاش شده،دختر فیلم میگیره.
تمام مدت که اونجا بودیم رقصید،بارها لباس عوض کرد،یکبار دامن،یک بار ساپورت،یک بار شلوارک،و من تمام مدت مات و مبهوت و چای به دست فقط نگاه میکردم.
همه اینارو گفتم تا بگم این خانم فلانی یکی از مشکل دارترین افرادیه که من تو زندگیم دیدم، یه ورشکستگی سنگین داشتن که همه دار و ندار رو فروختن و بدهیا تموم نشده و الان هم 90 درصد درآمد ماهیانه به پرداخت بدهی و وام میگذره.
عجیب نیست؟؟؟اینکه همیشه شادند،همیشه میخندند و از کوچکترین چیزها برای خوشحالیشون استفاده میکنند.
...
دارم وسایل فردا رو آماده میکنم مامان طبق عادت،قبل خواب میاد به اتاقم سر بزنه،یه حبه قند کوچولو هم آورده میندازه توی آب گل روی میزم.
وقتی میخواد بره صداش میکنم.
مامان
+ جان مامان
به نظرت روی شادترین لحظه های زندگی ما،یه سایه غمگین نیست؟؟؟
+ چرا، انگار هیچوقت از ته ته دلمون خوشحال نیستیم.


...

کاش غم دلم سبک شه.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

بعد از کلی بدو بدو و از این دانشگاه به اون دانشگاه و هر استادی رو جایی پیدا کردن و گرفتن امضا برای فرم ها،تاریخ دفاع گرفتم،اواخر مرداد...اگه خدا بخواد...

طرفای ساعت پنجه... سرخوشانه مثل کسی که انگار دیگه دفاع کرده و خیالش کلی راحت شده خودمو به آبدوغ خیار در محلی نزدیکای دانشگاه دعوت کردم...پیش همون حاج آقای مهربونی که قبلا هم ازش آش خریدیم...همون که همیشه با کلی مهربونی میگه خوش اومدی دخترم...

با همه خستگی تلاشم برای خواب بی فایدست،کتابمو میگیرم دستمو دراز میکشم پایین تخت،زیر باد مستقیم پنکه،که تارهای نازک مو رو از کلیپسم جدا میکنه و صورتمو قلقلک میده...

کتاب از وسط دو نیم شده،چاره ای نیست دو سوم کتاب رو تو مسیر خوندمو کتاب همیشه و هرجایی همراهم بوده اونم تو کیف منی که همیشه خدا پره،کتاب رو چسب میزنمو میرم سراغ ادامه اش...

دارم خواستگاری آشور از آمنه رو میخونم که مامان با یه سیب زمینی آب پزی و نمک میاد تو اتاقم...

زندگی لابد همینه دیگه،که غروب تابستون باشه که زیر باد پنکه دراز کشیده باشی که سیب زمین داغ آب پزی با نمک بخوری و با هیجان صحنه خواستگاری آشور از آمنه رو بخونی....

....

همینجوری نوشت: یکی از تفاوتهای بانمک ما و عروسمون این بود که اولین باری که آبدوغ خیار رو تو خونمون دید واقعا نمیدونست باید چیکار کنه و چجوری بخوره و بعدا ازمون پرسید چرا نون میریزیم تو ماست و میخوریم؟؟؟خب ما هم براش توضیح دادیم این یه وعده غذایی تو تابستونه ولی فکر کنم ابرای بالای سرش محو نشد...دوستش دارم.

شکر نوشت:خدایا اجابتم میکنی میدانم.


  • مریم ...