بعد از کلی بدو بدو و از این دانشگاه به اون دانشگاه و هر استادی رو جایی پیدا کردن و گرفتن امضا برای فرم ها،تاریخ دفاع گرفتم،اواخر مرداد...اگه خدا بخواد...
طرفای ساعت پنجه... سرخوشانه مثل کسی که انگار دیگه دفاع کرده و خیالش کلی راحت شده خودمو به آبدوغ خیار در محلی نزدیکای دانشگاه دعوت کردم...پیش همون حاج آقای مهربونی که قبلا هم ازش آش خریدیم...همون که همیشه با کلی مهربونی میگه خوش اومدی دخترم...
با همه خستگی تلاشم برای خواب بی فایدست،کتابمو میگیرم دستمو دراز میکشم پایین تخت،زیر باد مستقیم پنکه،که تارهای نازک مو رو از کلیپسم جدا میکنه و صورتمو قلقلک میده...
کتاب از وسط دو نیم شده،چاره ای نیست دو سوم کتاب رو تو مسیر خوندمو کتاب همیشه و هرجایی همراهم بوده اونم تو کیف منی که همیشه خدا پره،کتاب رو چسب میزنمو میرم سراغ ادامه اش...
دارم خواستگاری آشور از آمنه رو میخونم که مامان با یه سیب زمینی آب پزی و نمک میاد تو اتاقم...
زندگی لابد همینه دیگه،که غروب تابستون باشه که زیر باد پنکه دراز کشیده باشی که سیب زمین داغ آب پزی با نمک بخوری و با هیجان صحنه خواستگاری آشور از آمنه رو بخونی....
....
همینجوری نوشت: یکی از تفاوتهای بانمک ما و عروسمون این بود که اولین باری که آبدوغ خیار رو تو خونمون دید واقعا نمیدونست باید چیکار کنه و چجوری بخوره و بعدا ازمون پرسید چرا نون میریزیم تو ماست و میخوریم؟؟؟خب ما هم براش توضیح دادیم این یه وعده غذایی تو تابستونه ولی فکر کنم ابرای بالای سرش محو نشد...دوستش دارم.
شکر نوشت:خدایا اجابتم میکنی میدانم.
- ۹۵/۰۵/۱۲