طرفای ساعت نه، از شدت غم و بغض نشستمو خیلی ناراحت و بی فکر نقاشی کار میکنم سعی میکنم از وسط فکر آشفته ام یه طرحی بکشم بیرون و خودمو با کشیدن قلمو روی کاغذ آروم کنم ولی بی فایدست.
مامان میگه خانم فلانی زنگ زده که بیاید خونه ما چایی و شیرینی بخوریم.
خانم فلانی همسایه جدیدمونه،تو ده سال گذشته که ساکن این خونه ایم اولین همسایه ایه که خونمون اومده،مهربون و خوش برخورد.
تو اولین برخورد به مامانم گفته بود بچه های من همه شاسی بلندند، تصور کنید چهره مامانمو که نمیدونسته یعنی چی و چه جوابی باید بده،خب اینم از معضلات همیشه کتاب به دست بودن و با آدمای جدید مراوده نداشتنشه دیگه.
...
میگم مامان منم میام، پیش خودم فکر میکنم شاید حال و هوام عوض شه،مامان براش عطر خریده میگه امشب تولدشه واسه همین شیرینی خریده، وارد خونشون که میشیم اولین چیزی که توجهمون رو جلب میکنه صدای بلند آهنگه،مادر و دختر تنهان،مادر میرقصه، با تلی از گل که زینت بخش موهاش شده،دختر فیلم میگیره.
تمام مدت که اونجا بودیم رقصید،بارها لباس عوض کرد،یکبار دامن،یک بار ساپورت،یک بار شلوارک،و من تمام مدت مات و مبهوت و چای به دست فقط نگاه میکردم.
همه اینارو گفتم تا بگم این خانم فلانی یکی از مشکل دارترین افرادیه که من تو زندگیم دیدم، یه ورشکستگی سنگین داشتن که همه دار و ندار رو فروختن و بدهیا تموم نشده و الان هم 90 درصد درآمد ماهیانه به پرداخت بدهی و وام میگذره.
عجیب نیست؟؟؟اینکه همیشه شادند،همیشه میخندند و از کوچکترین چیزها برای خوشحالیشون استفاده میکنند.
...
دارم وسایل فردا رو آماده میکنم مامان طبق عادت،قبل خواب میاد به اتاقم سر بزنه،یه حبه قند کوچولو هم آورده میندازه توی آب گل روی میزم.
وقتی میخواد بره صداش میکنم.
مامان
+ جان مامان
به نظرت روی شادترین لحظه های زندگی ما،یه سایه غمگین نیست؟؟؟
+ چرا، انگار هیچوقت از ته ته دلمون خوشحال نیستیم.
...
کاش غم دلم سبک شه.
- ۹۵/۰۵/۱۶