از باشگاه برگشتنی تو مسیر کتابخونه داشتم برای همکارم تعریف میکردم صبح هایی که مامانم میگه دخترم مهلت این کتابا تموم شده برام کتاب جدید بگیر جا میخورم که مامان مگه من این کتابارو همین دیروز پیروز نگرفتم؟؟؟؟دو هفته گذشت؟؟؟؟؟کِی؟؟؟؟چجوری؟؟؟
سالهای بعد سالهای پیری چی از جوونیمون یادمون میاد؟؟؟از این مریم بیست و هفت ساله؟؟؟؟
گفت آره منم اصلا یادم نمیاد بیست و هفت سالگی کجا بودمو چیکار میکردم.
من؟؟؟من یادم میاد؟؟؟باید بیاد.
بیست و هفت سالگی من دختریه که دیشب با صدای خوردن قطرات بارون به پنجره اتاقش از خواب بیدار شد و خودشو محکمتر پیچید لای پتو.
دختری که شبا موهاشو گیس میکنه و روزا حلقه میکنتشون دورِ کیلیپس.
دختری خوردن قهوه تو صبحای زود.
دختری که هر روز طراحی خونه 40 متریشو تو ذهنش عوض میکنه ولی جای میز دونفرشون هنوز کنار پنجره اس, پنجره ی پر از کاکتوسشون همون گوشه دنج که اسمشو گذاشته کافه مریم.
دختر شبای طراحی و پنجشنبه های آبرنگ.
دختری که توی تمام شیشه های عطرش گل قلمه زده و تو قوطی خالی قرصای مولتی ویتامینش حسن یوسف کاشته.
دختری که برای خیلیا غصه خورده ولی کاری از دستش برنیومده.
دختری که صبح های خنک پاییز پالتوش رو روی مانتوش پوشیده ظرف توت خشک یا کشمش و گردوش رو گذاشته تو کیفشو زده به دل این تهران بارون زده.
که به پروژه هاش فکر کرده که این کسب و کار چطور بهتر میشه.
که با دیدن یه لونه کوچیک یاکریم تو نقطه کور فلان ایستگاه,اون بالا لای نرده ها ذوق کرده و اون گوشه فراموش شده ی پر از زندگی رو به همه نشون داده.
دختری که بیست و هفت سالگیشو دوست داره پوستِ خشکش رو دوست داره کِرمهای عطر نارگیل و توت فرنگیشو, نقاشیاشو با همه مبتدی بودنشون.
یادم بمونه.
....
اینکه خدا همیشه استجابتم کرده چیز عجیبی نیست,حتی جدید نیست, خدای خوبیها همیشه استجابتم کرده شاید نه به صورتی که من بفهمم که به چشمم بیاد ولی اون چیزی که قلبا بهش ایمان دارم اینه که مستجاب شدم.
جدید اینه که برای کار خیری نیت کنی بعد بگی خدایا میشه منم فلان مشکلم حل بشه, و ظرف کمتر از یک هفته دقیقا همون مشکل به همون شکلی که بخوای بدون دخالت خودت حل بشه.
خدایا نوشتنش کمه قاصرم از هر نفس سپاسگزاری, ببخش.
...