با مامان از خونه میزنیم بیرون. آهسته آهسته قدم میزنیم و نفس میکشیم هوای غمِ پاییز رو....
دیدید این روزا هوا چقد غم داره چقد سنگینه
از کنار تکیه ها میگذریم با هم حرف میزنیمو چند تا خرید کوچیک میکنیم
یه تی شرت زردی پشت یه ویترین چشمم رو میگیره برای مامان میخرمش...
سه تا جوراب یه مدل, یکی برای خودم یکی خواهرم یکی عروسمون.
با همون لختی قدم میزنیم تا خونه, خاله پیام میده دارم برات لواشک میارم
....
دارم چایی دم میکنم,مامان و خاله نشستن گردوی تازه مغز میکنن که صدای هیئت و طبل و روضه میکشونتم تا تراس...
چقد صدا نزدیکه هیئت دقیقا زیر ساختمونه.
بغضم میشکنه.
- ۹۵/۰۷/۱۸