این روزها من کمر بستم به آروم بودن, به تو لحظه زندگی کردن,به مدیر بودن تو همه زمینه ها
کارِ راحتی نیست حداقل برای منی که بیشتر از نصف انرژیم رو میزارم رو کنترل مشکل اضطرابم(قرار بود دیگه راجبش ننویسم)
خوشحالم حداقل میدونم مشکلی هست میدونم مشکل دقیقا چیه حتی میدونم از کجا ریشه میگیره,فقط میمونه درمان که برمیگرده به مهارتهای من ...که ندارم
ولی کسب میکنم.
اینبار نه دنبال روانشناس نمونه ام نه حتی در موردش با کسی حرف میزنم توی چند ماه گذشته خودمو موظف کردم به مثبت فکر کردن, هر روز صبح بالای دفتر برنامه نویسیم مینویسم"قضاوت ممنوع"پیش داوری ممنوع"مقایسه کردن ممنوع"
خودم رو مجبور کردم در مورد خودم مثبت فکر کنم قبل خواب به خودم یادآوری کنم که زیبا و موفقم.
به صداهای اطرافم گوش بدم و ازشون لذت ببرم. بعد بیام اینجا بنویسم "من دیروز از صدای کلاغ ها و خنکای پاییز و بوی غذاهای پیچیده تو محله های تهران لذت بردم و نگران هیچ چیز نبودم, هیچ اتفاق وحشتناکی, هیچ از دست دادنی, هیچ تپش قلبی...."
حتی یه قسمتی از دفترم نوشتم تمام حس های بد و غیرمنطقی من ریشه در اظطراب داره و واقعی نیست و هر روز صبح اینو به خودم یادآوری میکنم.
و باور کنید تاثیر داشته...این قدم های کوچیک تاثیر داشته...
اصلا از من به شما نصیحت غصه ی هر چیزی رو به موقعش بخورید,گریه هاتون رو بزارید هر وقت از دست دادید.
به پیشواز غم نرید....لطفا...لطفا.
- ۹۵/۰۷/۱۳