صبح اومدم بنویسم غمگینم بنویسم خوب نیستم بنویسم دلم گرفته و غم سایه انداخته رو روزم...
ننوشتم...فکر کردم چه لزومی دارد... غم را نباید فربه کرد نباید پر و بال داد
بو کشیدم چای خوش عطر دارچینم رو, لبخند زدم به همکار زیبا و مهربونمو دستش را که داشت لواشک تعارفم میکرد رد نکردم.
صفحه ی وبلاگمو بستمو از دستش لواشک گرفتم.
حالا؟؟؟ حالا خوبم, خوبِ خوب, برای تک تکِ لحظات این شنبه ی قشنگ برنامه دارم, دفتر برنامه ریزی رو باز کردمو تو تاریخ امروز نوشتم: صبور بودن, پیش داوری نکردن, هدفمند بودن,بعد کارهای امروز رو لیست کردم...
حالا دم دمای ظهر خوشحالم به برنامه های صبحم رسیدم که لحظاتم رو هدر ندادم که داریم به ساعت ناهار و لوبیا پلوی خوشمزه مامان با چاشنی عشق نزدیک میشیم.
شکرت خدا, نعمت هات به چشمم میاد زبونم از شکرگزاری قاصره.
- ۹۵/۰۶/۱۳