عروسی و عزاداری برادر همدیگه اند،این رو خاله میگفت، همون روزی بود که از سر خاک بابابزرگ برمیگشتیم همون لحظه ای که از جلوی اون خونه ای رد شدیم که توش جشن و پایکوبی بود.
...
هنوز قلبم از خبر خوش پریشب میلرزه، گشایشی که مدتها منتظرش بودیم و همزمان دلم از اتفاق تلخ دیگه ای عجیب سنگینه.
و میدونی چی جالبه؟ اینکه غم توانایی بیشتری از شادی داره اینکه بابت اون اتفاق خوش دو روزی خوشحال بودم ولی بار غمم زره ای کم نشده، زره ای کم نمیشه.
این رسم دنیاست انگار...
...
نشستم تو اتاقم زیر باد پنکه فصل چهارم پایان نامم رو خلاصه نویسی میکنم که مامان با چای زنجبیل میاد تو اتاقم.
میگم مامان من دلم نمیخواد الان درس بخونم دلم میخواد بشینم با خیال راحت غصه بخورم.
میگه منافاتی نداره همزمان هم درس بخون هم غصه بخور.
راست میگی مامان، منافاتی نداره، کم کم یاد میگیری سررسیدت رو باز کنی و برنامه های اون روزتو توش بنویسی، یاد میگیری قهوه دم کنی، غذا بپزی درس بخونی، سرکار بری، فیلم ببینی در حالیکه یه غم سنگین تو دلته یه غم سنگین که معلوم نیست بغضش چند سال بعد تو غروب کدوم جمعه ی خیابونای لعنتی تهران بشکنه و اشکت سرازیر شه.
....
خدایا تو آگاهی به همه چیز تحت هر شرایطی شاکرم و راضی.
...
- ۹۵/۰۵/۲۳