نشستم به تمرینای سایه روشن که یهو یاد خواهرم میافتم یاد اون روزایی که من سال آخر دبیرستان بودم و اون ترم یک رشته معماری.
یاد اونروزایی که همیشه دورش پر بود از مقوا و مداد و مدادرنگی و راپید...
یاد اونروزایی که تا صبح بیدار میموند و ماکت درست میکرد...
یاد اونروزایی که باید هی نقطه گذاشتن و هاشور گذاشتن و سایه زدن و خط کشیدن رو برای کلاساش آماده میکرد، یاد روزایی که دوتایی میشتیم هی نقطه میذاشتیم هی خط میکشیدیم تا تکالیفش تموم شه.
یه کاغذ میذاشت جلوم میگفت همشو پر کن از نقطه، بعد غر میزد که اااااااااااااا چرا نقطه هات کجند و من در کمال ناامیدی فکر میکردم مگه نقطه هم کج میشه؟؟؟
یادش افتادم...دلم تنگ شد... بغض کردم...عزیز مهربونم...
الهی من فداش بشم که اونروزی که ازم دستمال کاغذی خواستو من همینجوری از بین وسایل تو هم پیچیده کیفم یه دستمال مچاله درآوردم بهش دادم نشسته و به دستای مهربونش زحمت داده و برام کیف دستمال دوخته.
که همیشه بیشتر از خودم نگرانم بوده که از غمم غصه خورده که از موفقیتام بیشتر از هر کسی حتی بیشتر از خودم شاد شده.
من پاشم برم بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم، بعد یه قهوه درست کنم و تمرینای سایه روشنم رو تموم کنم.
راستی عیدتون مبارک.
....
- ۹۵/۰۶/۳۰