وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰
با یه لیوان قهوه میشینم پشت میزم هنوز دفتر برنامه ریزیم رو باز نکردم تا ببینم و بنویسم که امروز دقیقا باید به چه کارهایی برسم
راستش سخت بیدار شدم چند روز گذشته رو حتی ثانیه ای نتونستم استراحت کنم و بدنم عجیب خواب رو میطلبید.
غلت میزدم تو جام و هی گوشی رو اسنوز میکردم و پنج دقیقه بعد باز....
فکر کردم دیرتر میرم سرکار، پیام میدم نمیتونم بیام و دو سه ساعتی میخوابم...
تو همین غلت زدنا یاد حرفامون افتادم چند شب پیشا، هر دو تامون یه گوشه ای از تهران من تو اتاق آبیم شما تو اتاق زیرشیروونیت تا  ساعت 12 شب سخت درگیر کار بودیم وقتی بهم زنگ زدی کار پروژه مشترک تا یه جاهای خوبی جلو رفته بود ولی بدجوری خسته بودیم.
گفتم سهم نذری هر سال من از این ایام یه لیوان چاییه خدا کنه امسال قسمتم شه.
طرفای ساعت یک بود شایدم دیرتر که با لیوانای چاییمون نشستیم رو نیمکتای حاشیه پیاده رو، غم این ایام و باد سرد پاییزی حال دل رو خراب میکرد، نمیکرد؟؟؟
قرار گذاشته بودیم چند تا سخنرانی خوب از این ایام گوش بدیم و داده بودیم و حالا تو خنکی هوای اول ماه مهر حال دلم رو، حُزن سنگینش رو نمیتونم برات بگم وقتی از واقعه کربلا حرف میزدیم اونم در حالیکه چایمون رو مهمون امام عزیز بودیم.
بعد تر از آینده حرف زدیم همون موقعی که شونه به شونه قدم میزدیم خیابونای خلوت تهران غم زده رو، من کُتت رو پوشیده بودم و دستامو کرده بودم تو جیبش، تو راه پیش رو رو نشونم میدادی، مسیری که باید بریم، راه البته هموار نیست، باید صبور باشیمو پر تلاش.
نگران نیستم مگه نه اینکه ما آدم کارای سختیم؟ این راه رو میریم با هم، قدم به قدم، قراره من تو رو تیمار کنم تو هوای منو داشته باشی.قرار هیچ جای این مسیر ما دستای همو رها نکنیم خدا دستای ما رو.
نباید بخوابم، دو سه ساعت خواب؟ به قول معلم ادبیاتمون برای خواب وقت زیاده، باید پاشم برم امروزمو بسازم یجوری که شب از خستگی بیهوش شم در حالیکه یه ستاره چسبوندم به تقویم رو آینه و یه لبخند کشدار رو لبهام.
...
پیام پرُ مهرتون رو دریافت کردم بانو، با وجودی که من مراقبت میکنم که هیچ آشنایی این وبلاگ رو نخونه ولی خوشحالم که شما این وبلاگ رو پیدا کردید چون شما محرم اسرارید همونطور که همیشه بودید، خوش اومدید بانو.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
تقویم دبواری شهریور رو از رو آینه میکَنمو تقویم مهر رو میچسبونم، گلای حاشیه تقویم شهریور رُزهای درشتِ صورتی بود صورتیِ پررنگ، صورتیِ جیغ
گلایی که حاشیه تقویم مهر کشیدم زرد و پژمرده و بی حالن
می ایستم جلوی آینه نگاه میکنم به عددای وسط کاغذ از یک تا سی شماره گذاشتم،  حالا سی روز وقت رو آینه جلوی منه
صبحها پرنده ها خوابم رو آشفته میکنن بالهاشون رو محکم میکوبونن به شیشه و من رو از خواب ناز بیدار میکنن راستش من سیندرلایی نیستم که بیان بیدارم کنن سربندم رو ببندن  و من هم با صدای جادویی براشون آواز بخونم من مریمی ام که هرچقدم خوابِ ناز دم صبح منو به هم بریزن حواسم به خورد و خوراکشون هست، مریمی که بیدار میشه روبه روی آینه میایسته که سی تا عدد روشه اگه روز قبل برای هدفش تلاش کرده باشه روی عدد ستاره میچسبونه و الا یه ضربدر بزرگ قرمز...سه چهارتایی هم قلب برای روزای مهم تولد، سالگرد...مریمی که پنجره رو باز میکنه همونطور که تند تند  قهوه ی داغش رو سر میکشه براشون نون خورد میریزه پای پنجره و غر میزنه محض رضای خدا یکم یواشتر من خواب بودم ها.
روبه روی آینه می ایستمو فکر میکنم قرار نیست چیزی سیندرلاطور درست شه همش به این سی روز بستگی داره به این سی روزها به نسبت ستاره ها و ضربدرها به هم.
راستش دوست نداشتم مهر رو اینجوری شروع کنم انقد غمگین و افسرده و قهرطور،
قصد داشتم رُزای ریز آبی بکشم دور تقویمِ آینه نه زردِ بی حال.
تمام دیروز رو خشمگین بودم یک جاهایی دیگه بدنم از خشم میلرزید، یادم نیست کجا و تو وبلاگ کدوم عزیز خوندم که  این روزا زندگی این حس رو بهت میده که دائم دارن حقت رو ضایع میکنن.
و دلم سوخت واقعا دلم سوخت چرا چرا چرا ما مردم خودمون به خودمون رحم نمیکنیم چرا حقِ همدیگه رو ضایع میکنیم حتی تو جزئی ترین موارد از رعایت صف اتوبوس تا...
راستش خسته شدم نمیدونم شاید همه این حرفها از سر خستگی باشه شاید چند روز به استراحت نیاز دارم به یه مسافرت خوب یا نه چند روز کار نکردن یا نه یه آخر هفته ی خوب فقط یه جمعه که توش هیچ برنامه و کاری نباشه فقط یه جمعه فقط یکی...
عجله دارم که کارم دیر نشه، یه استیکر قلبِ کوچولو میچسبونم روی یکم مهر، کوچولویی دیروز به جمع خانواده اضافه شده قدمت مبارک کوچولو.
 باید عجله کنم کارم داره دیر میشه.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

حالِ دلم.

نشستم پشت میزم از فلاسک کوچیکم دم کرده به لیمو میریزم تو لیوان شیشه ای که معلوم باشه رنگش...
 دستم به کار نمیره حالا که اون گره ی ذهنیم باز شده حالا که حداقل میدونم این قسمت پروژه رو چطوری شروع کنم دستم به شروع نمیره.
غمگینم چند روزی هست که حالم خوب نیست و از نوشتن امتناع کردم بلکه حال خرابم بگذره ولی گویا خیال گذر نداره.
یک بار که اشاره ای کردم به حضرت یار که روزانه هام رو مینویسم ولی نه قسمتای غمگینش رو گفت که اشتباه میکنم گفت که قسمتای غمگین هم جزیی از زنگی هستن جزء حذف نشدنیش...
حالا منم اومدم از این جز حذف نشدنی بنویسم از اینکه غمگینم نمیدونم چند درصدش رو میشه گردن هورمونها انداخت، چند درصد این غم، افسردگی، سرخوردگی، خشم و اضطراب رو، چند درصد تپش قلب رو...
فقط اومدم بنویسم، اومدم بنویسم چون نوشتن مهربونه چون بعد از خدا میشه به نوشتن پناه برد چون نوشتن پناه دهنده ی خوبیه.
کاش راهی بود برای رهایی از این حال از این اضطراب...اضطراب...اضطراب. از این حجم افسردگی و وسواس ذهنیِ خورنده.
کاش میتونستم این صفحه رو ببندمو با خیال راحت به کارام برسم به برنامه های توی دفترم این شکلی تیک نخورن این شکلی انجامشون ندم انقد از سر وظیفه از سر مسئولیت پذیر بودن، دلم انگیزه همیشگیِ پشتشون رو میخواد.
متاستفم تو نوشتن غم مهارت ندارم غم  نگاهِ بعمیق به دستاست  وقتی اصلا حواست نیستو داری گوشه ناخنهات رو میکنی.
و اینروزها گوشه ی ناخنهای  هر ده انگشت من میسوزد بد هم میسوزد.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

قولِ قول.

این عکس و این قول بماند اینجا یادگاری که شرمنده باشم اگر خلافش عمل کردم.



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
طبق یک قانون نانوشته ای هروقت که میخواد برام گل بخره از یک  گل فروشی خاص به اسم " گل مریم" خرید میکنه و این موضوع رو مثل یه سنت رعایت میکنه فقط گل فروشی گلِ مریم و امکان نداره لابه لای دسته گلای کوچیک و بزرگی که برام میاره شاخه های گل مریم نباشه که من همیشه لبریزم از عطرش...
اولین بار خیابون انقلاب بودیم طرفای دانشگاه تهران  یه شاخه گُل مریم از یه پسربچه دستفروش خرید و گرفت طرفم، روز زن بود ولی اونقد به هم نزدیک نبودیم که حرف دلش رو بزنه  و من سربه هوا، بازیگوش،  دل نمیدادم به عشق....روزای چندسالگی بودن اونموقع؟؟؟ هیچ یادم نیست.انگار هزار سال ازشون گذشته انگار هزار سال از دانشجو بودنمون گذشته، از بازیای پانتومیم، فالِ آهنگ، نمایشگاههای کتاب، گردشای دسته جمعی...
حالا دیشب دوباره یه دسته گل زیبا از همون گل فروشی با شاخه های گُل مریم... که تا صبح نفس کشیدم عطرشون رو، هی بیدار شدم دیدم دسته گُل رومیزمه عطرش پخشه تو  هوا بعد دلم آروم گرفت نفس عمیق کشیدمو باز خوابیدم.
امروز صبح حاضر شدنی هر کاری که میکردم زیرچشمی میپاییدم گُلامو...
گفتی مریم گُلا رو خودم انتخاب کردم چیدمان و تزئینشم خودم گفتم چجوری باشه؟ دوسشون داری؟؟؟ گفتم بی نظیره، گفتم دیگه نه؟؟؟
...
قرار بود قبل از مُحرم قدم اول رو جلو بزاره که امکانش نبود انقدر کار و درس و ماموریت و هزار نوع گرفتاری روی سرش ریخته بود که نمیشد انتظاری داشت و نداشتم هم. میدانستم دل او بیشتر از من برای این زندگی میتپد قصه عشقش به من که حرف یکی دو روز نیست حرف یکی دو سال هم نیست، میگه تو عشق بیست سالگیِ منی میفهمی مریم، عشق اول تو بیست سالگی، میفهمی این عشق چه بلایی میتونه سر آدم بیاره، میگم ولی ما همدیگه رو تو هجده سالگی دیدیم ها میگی آره ولی حس بیست سالگی توفیر داره.
آمد با زیباترین دسته گُل دنیا، نخواست که بدقول باشد، نخواست دلم بلرزد که مبادا این مَرد روی حرفش نمیماند و من چه ساده بودم که فکر کردم نمیشود که اگر او بخواهد میشود و شد، شکر بزرگی اش.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
مادرم تعریف میکنه خیلی سال پیش که من شش سالم بوده یه روز که تو یه تشت بزرگ تو حیاط خونه داشته لباس میشسته رفتم پیشش و پرسیدم مامان زندگی کردن یعنی چی؟ مامان همونجور که لباسارو میشسته گفته همینکه میخوابیم بیدار میشم غذا میخوریم مثلا همین لباس شستن زندگی کردنِ دیگه. بعد من فرداش کلی لباس بردم وسط حیاط ریختم تو تَشت و شروع کردم به شستن. مامان پرسیده مریم داری چیکار میکنی؟ کودکانه جواب دادم " دارم زندگی میکنم."
این روزها به این خاطره زیاد فکر میکنم و تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که زندگی درگذره.
داشتم به همین چیزها توی اتوبوس فکر میکردم که جلد چهارم کتاب آتش بدون دود رو باز کردم و جمله های ابتدایی کتاب رو به فال نیک گرفتم.
" لحظه های بزرگ، لحظه های شکوهمند، همیشه در آینده ای متصل به حال جای دارند.
هرگز لحظه ای بزرگتر از آن که در آستانه در ایستاده پا به پا میکند تا ورود کند وجود ندارد
لحظه ایی که به سوی ما می آید، به سوی ما، به امید لیاقت ما...
و انسان بزرگ کسی است که قدر لحظه های به سوی حال روان را میداند، و عصاره ی لحظه های پوینده به جانب اکنون را با همه همت خویش میکشد تا لاجرعه فرو دهد.
گوش کن، باور کن! این که آسیمه سر به در میکوبد، باد نیست، آن لحظه ی بزرگ توست دربگشا. "
به فال نیک گرفتم و حسرت خوردم مثلا همین دیروز سه چهار ساعت وقت داشتم که نقاشی کنم اما نکردم، هرچند که زمان تمرین یک نقاشی لحظه ی شکوهمند عظیمت نیس ولی زمان عزیزی بود که در زد و باز نکردم که از دستش دادم و این روزها، این روزها که هیچ همسری وقت ندارد هچ کارمندی وقت ندارد هیچ مادری وقت ندارد، این روزها که مردان دارند زیر بار مسئولیت له میشن که زنها پا به پای مردها برای چرخیدن چرخ زندگیشون میدواند، من سه چهار ساعت عزیز رو از دست داددم که در این دوره دیگه سه چهار ساعت نیست شاید سه چهار هفته باشه. 
و چقدر از این سه چهار ساعتها که از دستم  رفته....افسوس صد افسوس.
این روزها رو چه غنیمت بدونیم  چه نه درگذرند و برای من بیش از هر چیزی با خوف و رجا، ولی سعی میکنم آروم باشم و آروم بمونم سعی میکنم چشمام رو باز نگه دارم و نعمتهای خدا رو ببینم...
خواهرم  با داشتن نوزاد غذای مفصلی  درست کرده و برام آورده که چند روز پیش که مریم رو فلانجا دیدم حس کردم چقد رنگش پریده و کی جز خواهر میتونه از صورتت به انقلاب درونت پی ببره؟
حضرت یار برام دفتر برنامه ریزی دقیقا همون طرحی رو که دوست دارم خریده فکر میکنه برای منی که عاشق برنامه ریزی کردن هستم این دفتر طراوت رو به من برگردونه و درست فکر کرده
و مادرم...
برادرم...
پدرم...
هرکس به نوعی دارد تلاش میکند که من بخندم پس چرا من با وجود این همه نعمت نخندم؟ این ناشکری نیست؟ خوب نبودن حال من ناشکری نیست؟ کفران نعمت نیست؟
یک جایی در جلد سوم کتاب خوندم که محبت باید خاصیت داشته باشد و محبت عزیزای من چقد خالصانه و پر از خاصیته، کسی قربون صدقه دیگری نمیره کسی محبتش رو در کلام نمیاره ولی پدر که میبینه دستم رو با اتو سوزندم اتو رو از دستم میگیره و تک تک لباسها رو اتو میکنه خواهرم شلوار جینم تازم رو کوتاه میکنه و با هر حرکت دست با هر صدایی که از چرخ بلند میشه  به بانگ بلند فریاد میزنه که دوستت دارم بدون این که چیزی به زبون بیاره...
و حضرت یار...حضرت یار....(  لعنت به بغض)...
باید قوی و مقتدر بمونم، باید محکم باشمو خستگی ناپذیر... زندگی ارزشش را دارد، و عزیزانم و عزیزانم....
و پریزاد...پریزاد کوچکم...تو ارزشش را داری پریزاد...
خدایا شکر بزرگیت ،از بنده حقیر توقع شکرگزاری بزرگ نمیتوان داشت، شکرت بزرگیت شکر به اندازه ی بزرگیت...
...
نشستم کاغذهای خوشگل درست کردم که از کتاب آتش بدون دود رو نوشت بردارم :

 ...
میشود این روزهای مرا دعا کنید؟ لطفا...لطفا...
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

بعد از مدتها این پنج شنبه همانطوری است که باید باشه

میشه تن خسته و موهای خیس رو سپرد به نور باریک آفتاب تابیده شده از پنجره و عمیق خوابید...

میشه عصرگاهش گرد از کتابای کتابخونه گرفت و پالتای رنگ رو شستُ و نقاشی آبرنگ رو کامل کرد حتی اگه نتیجش چنگی به دل نزنه...

میشه موهارو شونه کردُ و دونه دونه سنجاقا رو فرو کرد تو تارای صاف و یاغی که هیچوقتِ خدا سر سازش ندارن که با هزارتا گیره باز میلشون به رها بودنه...

میشه وضو گرفت زیر لب اذان گفت سجاده ی سبز و چادر سوغات بندر و سر کرد و تسلیم بود...

میشه فکر کرد به همه مشکلاتی که هست که میشه فکر کردُ فرار نکرد...

میشه پناه برد به نمازُ و سپرد به تسبیحات حضرت زهرا(س) این دلضربه های مدام رو...

میشه دل داد به تصنیفای رادیو...به عشق گالان و سولماز...

به عطر قهوه...

به رنگ...

به نور...

به آرامش امن این خونه...

...

یارِ خوبم ازم خواسته که هر کتابی که میخونم خلاصه اش رو در حد نامِ نویسنده و مترجم و در چند خط بنویسم. اولین تجربه کتاب قمارباز بود که خب چند خطم شد پنج صفحه و از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که داستان رو هم به میل خودم تغییر دادم. مِن بعد احتمال دارد خلاصه کتابهایی که میخونم رو در حد چند خط اینجا بنویسم.

برای امروز بعد از تمام شدن یک کتاب سوئدی و یک کتاب فرانسوی دلم یه کتاب خوب ایرانی میخواست از جنس دل خودم, از سرکار برگشتنی از کتابخونه جلد اول آتش بدون دود رو گرفتم و کم لطفیِ بزرگیه اگه نیام و ننویسم ممنون حنا جانم که میل خواندن این کتاب رو در من زنده کردی. دنیا به آدمایی شبیه تو نیاز داره.




  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

«انّ الله لا یُغیِّرُ ما بقوم حتّی یغیّرو ما بانفسهم»

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#ماهی و گربه

یه بارم جای اینکه بگه اون بشقابو بده گفت اون مهنازو بده.
میترسم کم کم جای همه چی بگه مهناز مثلا بگه مهنازُ مهناز
یا بگه مهنازُ مهنازُ مهناز، یعنی اون بشقابو بده.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

گفت مریم تو برای زندگیت خیلی زحمت کشیدی خیلی، بار زیادی رو دوشت بوده زیاد دویدی ولی...

ولی هیچکدوم از اینا باعث نمیشه دنیا بهت یه جایزه بزرگ بده

دیدم راست میگه چقد راست میگه...

 


 

  • مریم ...