با یه لیوان قهوه میشینم پشت میزم هنوز دفتر برنامه ریزیم رو باز نکردم تا ببینم و بنویسم که امروز دقیقا باید به چه کارهایی برسم
راستش سخت بیدار شدم چند روز گذشته رو حتی ثانیه ای نتونستم استراحت کنم و بدنم عجیب خواب رو میطلبید.
غلت میزدم تو جام و هی گوشی رو اسنوز میکردم و پنج دقیقه بعد باز....
فکر کردم دیرتر میرم سرکار، پیام میدم نمیتونم بیام و دو سه ساعتی میخوابم...
تو همین غلت زدنا یاد حرفامون افتادم چند شب پیشا، هر دو تامون یه گوشه ای از تهران من تو اتاق آبیم شما تو اتاق زیرشیروونیت تا ساعت 12 شب سخت درگیر کار بودیم وقتی بهم زنگ زدی کار پروژه مشترک تا یه جاهای خوبی جلو رفته بود ولی بدجوری خسته بودیم.
گفتم سهم نذری هر سال من از این ایام یه لیوان چاییه خدا کنه امسال قسمتم شه.
طرفای ساعت یک بود شایدم دیرتر که با لیوانای چاییمون نشستیم رو نیمکتای حاشیه پیاده رو، غم این ایام و باد سرد پاییزی حال دل رو خراب میکرد، نمیکرد؟؟؟
قرار گذاشته بودیم چند تا سخنرانی خوب از این ایام گوش بدیم و داده بودیم و حالا تو خنکی هوای اول ماه مهر حال دلم رو، حُزن سنگینش رو نمیتونم برات بگم وقتی از واقعه کربلا حرف میزدیم اونم در حالیکه چایمون رو مهمون امام عزیز بودیم.
بعد تر از آینده حرف زدیم همون موقعی که شونه به شونه قدم میزدیم خیابونای خلوت تهران غم زده رو، من کُتت رو پوشیده بودم و دستامو کرده بودم تو جیبش، تو راه پیش رو رو نشونم میدادی، مسیری که باید بریم، راه البته هموار نیست، باید صبور باشیمو پر تلاش.
نگران نیستم مگه نه اینکه ما آدم کارای سختیم؟ این راه رو میریم با هم، قدم به قدم، قراره من تو رو تیمار کنم تو هوای منو داشته باشی.قرار هیچ جای این مسیر ما دستای همو رها نکنیم خدا دستای ما رو.
نباید بخوابم، دو سه ساعت خواب؟ به قول معلم ادبیاتمون برای خواب وقت زیاده، باید پاشم برم امروزمو بسازم یجوری که شب از خستگی بیهوش شم در حالیکه یه ستاره چسبوندم به تقویم رو آینه و یه لبخند کشدار رو لبهام.
...
پیام پرُ مهرتون رو دریافت کردم بانو، با وجودی که من مراقبت میکنم که هیچ آشنایی این وبلاگ رو نخونه ولی خوشحالم که شما این وبلاگ رو پیدا کردید چون شما محرم اسرارید همونطور که همیشه بودید، خوش اومدید بانو.
- ۹۶/۰۷/۱۰