مادرم تعریف میکنه خیلی سال پیش که من شش سالم بوده یه روز که تو یه تشت بزرگ تو حیاط خونه داشته لباس میشسته رفتم پیشش و پرسیدم مامان زندگی کردن یعنی چی؟ مامان همونجور که لباسارو میشسته گفته همینکه میخوابیم بیدار میشم غذا میخوریم مثلا همین لباس شستن زندگی کردنِ دیگه. بعد من فرداش کلی لباس بردم وسط حیاط ریختم تو تَشت و شروع کردم به شستن. مامان پرسیده مریم داری چیکار میکنی؟ کودکانه جواب دادم " دارم زندگی میکنم."
این روزها به این خاطره زیاد فکر میکنم و تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که زندگی درگذره.
داشتم به همین چیزها توی اتوبوس فکر میکردم که جلد چهارم کتاب آتش بدون دود رو باز کردم و جمله های ابتدایی کتاب رو به فال نیک گرفتم.
" لحظه های بزرگ، لحظه های شکوهمند، همیشه در آینده ای متصل به حال جای دارند.
هرگز لحظه ای بزرگتر از آن که در آستانه در ایستاده پا به پا میکند تا ورود کند وجود ندارد
لحظه ایی که به سوی ما می آید، به سوی ما، به امید لیاقت ما...
و انسان بزرگ کسی است که قدر لحظه های به سوی حال روان را میداند، و عصاره ی لحظه های پوینده به جانب اکنون را با همه همت خویش میکشد تا لاجرعه فرو دهد.
گوش کن، باور کن! این که آسیمه سر به در میکوبد، باد نیست، آن لحظه ی بزرگ توست دربگشا. "
به فال نیک گرفتم و حسرت خوردم مثلا همین دیروز سه چهار ساعت وقت داشتم که نقاشی کنم اما نکردم، هرچند که زمان تمرین یک نقاشی لحظه ی شکوهمند عظیمت نیس ولی زمان عزیزی بود که در زد و باز نکردم که از دستش دادم و این روزها، این روزها که هیچ همسری وقت ندارد هچ کارمندی وقت ندارد هیچ مادری وقت ندارد، این روزها که مردان دارند زیر بار مسئولیت له میشن که زنها پا به پای مردها برای چرخیدن چرخ زندگیشون میدواند، من سه چهار ساعت عزیز رو از دست داددم که در این دوره دیگه سه چهار ساعت نیست شاید سه چهار هفته باشه.
و چقدر از این سه چهار ساعتها که از دستم رفته....افسوس صد افسوس.
این روزها رو چه غنیمت بدونیم چه نه درگذرند و برای من بیش از هر چیزی با خوف و رجا، ولی سعی میکنم آروم باشم و آروم بمونم سعی میکنم چشمام رو باز نگه دارم و نعمتهای خدا رو ببینم...
خواهرم با داشتن نوزاد غذای مفصلی درست کرده و برام آورده که چند روز پیش که مریم رو فلانجا دیدم حس کردم چقد رنگش پریده و کی جز خواهر میتونه از صورتت به انقلاب درونت پی ببره؟
حضرت یار برام دفتر برنامه ریزی دقیقا همون طرحی رو که دوست دارم خریده فکر میکنه برای منی که عاشق برنامه ریزی کردن هستم این دفتر طراوت رو به من برگردونه و درست فکر کرده
و مادرم...
برادرم...
پدرم...
هرکس به نوعی دارد تلاش میکند که من بخندم پس چرا من با وجود این همه نعمت نخندم؟ این ناشکری نیست؟ خوب نبودن حال من ناشکری نیست؟ کفران نعمت نیست؟
یک جایی در جلد سوم کتاب خوندم که محبت باید خاصیت داشته باشد و محبت عزیزای من چقد خالصانه و پر از خاصیته، کسی قربون صدقه دیگری نمیره کسی محبتش رو در کلام نمیاره ولی پدر که میبینه دستم رو با اتو سوزندم اتو رو از دستم میگیره و تک تک لباسها رو اتو میکنه خواهرم شلوار جینم تازم رو کوتاه میکنه و با هر حرکت دست با هر صدایی که از چرخ بلند میشه به بانگ بلند فریاد میزنه که دوستت دارم بدون این که چیزی به زبون بیاره...
و حضرت یار...حضرت یار....( لعنت به بغض)...
باید قوی و مقتدر بمونم، باید محکم باشمو خستگی ناپذیر... زندگی ارزشش را دارد، و عزیزانم و عزیزانم....
و پریزاد...پریزاد کوچکم...تو ارزشش را داری پریزاد...
خدایا شکر بزرگیت ،از بنده حقیر توقع شکرگزاری بزرگ نمیتوان داشت، شکرت بزرگیت شکر به اندازه ی بزرگیت...
...
نشستم کاغذهای خوشگل درست کردم که از کتاب آتش بدون دود رو نوشت بردارم :
...
میشود این روزهای مرا دعا کنید؟ لطفا...لطفا...
- ۹۶/۰۶/۲۵