بعد از مدتها این پنج شنبه همانطوری است که باید باشه
میشه تن خسته و موهای خیس رو سپرد به نور باریک آفتاب تابیده شده از پنجره و عمیق خوابید...
میشه عصرگاهش گرد از کتابای کتابخونه گرفت و پالتای رنگ رو شستُ و نقاشی آبرنگ رو کامل کرد حتی اگه نتیجش چنگی به دل نزنه...
میشه موهارو شونه کردُ و دونه دونه سنجاقا رو فرو کرد تو تارای صاف و یاغی که هیچوقتِ خدا سر سازش ندارن که با هزارتا گیره باز میلشون به رها بودنه...
میشه وضو گرفت زیر لب اذان گفت سجاده ی سبز و چادر سوغات بندر و سر کرد و تسلیم بود...
میشه فکر کرد به همه مشکلاتی که هست که میشه فکر کردُ فرار نکرد...
میشه پناه برد به نمازُ و سپرد به تسبیحات حضرت زهرا(س) این دلضربه های مدام رو...
میشه دل داد به تصنیفای رادیو...به عشق گالان و سولماز...
به عطر قهوه...
به رنگ...
به نور...
به آرامش امن این خونه...
...
یارِ خوبم ازم خواسته که هر کتابی که میخونم خلاصه اش رو در حد نامِ نویسنده و مترجم و در چند خط بنویسم. اولین تجربه کتاب قمارباز بود که خب چند خطم شد پنج صفحه و از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که داستان رو هم به میل خودم تغییر دادم. مِن بعد احتمال دارد خلاصه کتابهایی که میخونم رو در حد چند خط اینجا بنویسم.
برای امروز بعد از تمام شدن یک کتاب سوئدی و یک کتاب فرانسوی دلم یه کتاب خوب ایرانی میخواست از جنس دل خودم, از سرکار برگشتنی از کتابخونه جلد اول آتش بدون دود رو گرفتم و کم لطفیِ بزرگیه اگه نیام و ننویسم ممنون حنا جانم که میل خواندن این کتاب رو در من زنده کردی. دنیا به آدمایی شبیه تو نیاز داره.
- ۹۶/۰۶/۱۶