نشستم پشت میزم از فلاسک کوچیکم دم کرده به لیمو میریزم تو لیوان شیشه ای که معلوم باشه رنگش...
دستم به کار نمیره حالا که اون گره ی ذهنیم باز شده حالا که حداقل میدونم این قسمت پروژه رو چطوری شروع کنم دستم به شروع نمیره.
غمگینم چند روزی هست که حالم خوب نیست و از نوشتن امتناع کردم بلکه حال خرابم بگذره ولی گویا خیال گذر نداره.
یک بار که اشاره ای کردم به حضرت یار که روزانه هام رو مینویسم ولی نه قسمتای غمگینش رو گفت که اشتباه میکنم گفت که قسمتای غمگین هم جزیی از زنگی هستن جزء حذف نشدنیش...
حالا منم اومدم از این جز حذف نشدنی بنویسم از اینکه غمگینم نمیدونم چند درصدش رو میشه گردن هورمونها انداخت، چند درصد این غم، افسردگی، سرخوردگی، خشم و اضطراب رو، چند درصد تپش قلب رو...
فقط اومدم بنویسم، اومدم بنویسم چون نوشتن مهربونه چون بعد از خدا میشه به نوشتن پناه برد چون نوشتن پناه دهنده ی خوبیه.
کاش راهی بود برای رهایی از این حال از این اضطراب...اضطراب...اضطراب. از این حجم افسردگی و وسواس ذهنیِ خورنده.
کاش میتونستم این صفحه رو ببندمو با خیال راحت به کارام برسم به برنامه های توی دفترم این شکلی تیک نخورن این شکلی انجامشون ندم انقد از سر وظیفه از سر مسئولیت پذیر بودن، دلم انگیزه همیشگیِ پشتشون رو میخواد.
متاستفم تو نوشتن غم مهارت ندارم غم نگاهِ بعمیق به دستاست وقتی اصلا حواست نیستو داری گوشه ناخنهات رو میکنی.
و اینروزها گوشه ی ناخنهای هر ده انگشت من میسوزد بد هم میسوزد.
- ۹۶/۰۷/۰۱