قراره بریم کافه من لاته سفارش بدم به عادت همیشگی... شما هم که یه چیز نو...یه طعم جدید.. با چیزکیک...
بعد چندتا شعر از ناظم حکمت ( یا به قول خودت ناظیم حکمت) بخونیم تا (باز به قول خودت) حالمون خوب شه...
بعد من کادوت رو بدمُ تولدت رو تبریک بگم...
همین قدر آروم و سربه زیر و عاشقانه...
...
مرداد عزیزم، ماهِ گرم دوست داشتنی تو این روزای آخر که داری جمع میکنی بارُ بندیلت رو، مهربونیت رو بر من تموم کردی...
ممنونتم خدا.
اومدم بنویسم من امروز طفلکی ترین دختر تهران بودم وقتی ساعت 9 شب بعد از کلاس با کوله سنگین بر پشت و مقوا بر دست از پیرمرد همیشگی جوراب خریدم.
وقت فرو کردن جورابها تو کوله گفت بابا جان با این وضعیت تو پنجاه سالگی برات دست و کمر نمیمونه.
دیگه نگفتم من تو نصف این سن هم اکثر اوقات درد کتف و کمر امونم رو میبره.
...
شام درست کردن, لباس اتو کردن, دوش گرفتن, اتاقم رو مرتب کردن, کتاب خواندن, درس و هزار کار ریز و درشت دیگر رو به این شب تنهای تبدار سرماخورده اضافه کنید.
گفتم اخه من روم نمیشه بیام تو مراسم و مهمونی شرکت شما تازشم میخوای بگی من کی شما میشم؟
_ زندگیم
گفتم ببین من جدی ام
گفت منم جدی ام.
...
چیزی هست که من باید در این دفتر ثبتش میکردم ولی گذشتم ملاحظه کردم محابا کردم، حالا هم پشیمونم حالا که جسارتش رو پیدا کردم... زمانش از دست رفته...لطفش...
دیگه اینکار رو با خودم نمیکنم دیگه اینکار رو با خودم نمیکنم...
ماندانا تو گوشم میخونه
"دردا کشیده به غمت آتش به جانم
بی تو چگونه سر کنم دیگر ندانم"
پریزاد قشنگم تو اتاق بغلی خوابِ خوابه, کوچولوی دوست داشتنی, دارم از دلتنگی براش میمیرم دلم میخواد برم وقتی خوابه ساعتها به اون صورت ماهش زل بزنم ولی امان از ویروس سرماخوردگی, امان از این گلو درد لعنتی که من هر چی آویشن عسل خوردم افاقه نکرد...
حالا هم پناه آوردم به جعبه آبرنگم, خدارو شکر, خدارو شکر که من این جعبه آبرنگ رو دارم این جعبه که سرخابیش داره تموم میشه و آبی به نصف رسیده این جعبه که همدم دلتنگیای منه...وقتی دورم از پریزاد...وقتی دورم از همدل همیشگی...
...
امروز که مجبور شدم فاصله دو تا بانک و شرکت رو بدوام برای یکی از کارای بانکی بابام یک لحظه گریه ام گرفت خدا شاهده که خیلی خودمو کنترل کردم که نشینم روی جدول حاشیه خیابونُ گریه نکنم.
حالا که اون کارای بانکی تموم شدن حالا که من با آرامش شیر گرم میخورمُ و نقاشی میکشمُ و آهنگ گوش میدم به بابا فکر میکنم, به بابایی که وقتی دیشب دید دفتر (سایز A3) آبرنگم رو با زور قیچی به شلخته ترین حالت ممکن چهار قسمت میکنم تا بعدا منگنه کنمُ برای خودم یه دفترچه نقاشی کوچیک درست کنم,دفتر رو برده سرکار کاغذها رو منظم و یک شکل برش زده و سیمی کرده و یه دفترچه آبرنگ فوق العاده برام درست کرده, که من,دخترش, راحت نقاشی کنم...بابایی که دوست نداره نقاشی کنم...
...
راستش نمیدونم امروز رو مثل یه رفیق برات خوشحال باشم یا مثل یه همراه
ولی امروز رو برات خوشحالم و سپاسگذار خدای خوبیها...
برای خودم دمنوش به لیمو و چای سبز دم کردمو به خودم قول دادم روز کاری خوبی داشته باشم، گفتم خودم جان این چهارشنبه ی مهربون رو هم خوب کار کن غروب مفصل با هم حرف میزنیم.
آهنگ پریزاد از رادیو پخش میشه و من به تو فکر میکنم...
پریزادِ من, پریزادِ کوچک من, عروسکم...
امروز به محض رسیدن به خونه با دیدن حجم خالیِ خونه با دیدن خونه ای که هیچکدوم از اون شش نفری که من نفسم به نفسشون بنده نبودند بغضم ترکید نشستم جلوی درِ ورودی و دستام رو گرفتم جلوی صورتمُ با صدای بلند گریه کردم
برای تو برای این ویروس بدقلق دلتنگی که بی انصاف همیشه به همه قلبم حمله میکنه.
فکر کردم به تو و خدای تو که به واسطه ی خواهرم از تو نگهداری میکنه به عظمت خدای تو...
تمام اضطراب ناشی از لج بازی و شیر نخوردنت تمام گریه هات که البته طبیعیه و من طاقت شنیدنشون رو ندارم به محض رسیدن به خونه,وقتی حجم خالی خونه آوار شد رو سرم رو دلم, شد یه هق هق بلند انقد بلند که نفسم تنگ شه و به سرفه بیفتم.
حالا نیومدم اینارو بنویسم نیومدم از زشتی دنیا بنویسم دنیایی که شش عزیزِ من رو داره هنوز بهش امید هست اومدم بنویسم عزیز دلبندم, عزیز کوچکِ دلبندم دنیا زیباست نماز هست سیب هست شکلات هست ایمان هست نقاشی هست عشق هست نیایش هست سعدی هست و کتاب هست...
راستی دوست داشتنی, اولین کتک زندگیت رو هم از من خوردی و باور کن آن کتک که هیچ برای تو و سلامتت میتوانم خودت و همه دنیا رو بارها و بارها و بارها بزنم.
این تازه اول قصه من و توست جوجه
تولدت مبارک.
...
خدایا خدای خوبیها نماز شکر من رو بپذیر و قاصر بودن زبان این بنده حقیر برای سپاسگزاری ات را ببخش.
هر نفس شکر.
...