وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰
دلم عجیب گرفته بود، دیشب را میگویم همان وقتی که با یار صحبت میکردم گفت صدات منو نگران میکنه...
نگفتم چقدر غمگینم چقد دلگیرم، کوتاه گفتم "خسته ام" این کلمه معجزه میکنه شما میتوانید گریه هاتان، بغضهاتان و غصه هایتان را پشتش قایم کنید و خیال عزیزانتون رو راحت...
راستش دلم حرف زدن میخواست، حرف زدن راحت، بی ملاحظه، سکوت کردم مقابل یار، مادر، خواهر ...من و سکوت؟  برای منی که به معصمه گفته بودی وای این دختر چرا انقد حرف میزنه؟ مسیر رفت و آمدمون به دانشگاه یکی بود یادته؟؟؟ با معصومه روی چمنای دانشکده علوم  نشسته بودیم که حرفت رو برام تعریف کردُ من با صدای بلند خندیدم...
حالا من یاد گرفتم سکوت کنم یاد گرفتم صبور باشم یاد گرفتم به خودم فرصت بدم یاد گرفتم خودم رو درک کنم، راستش درک دیگران هم برام سهل شده... 
...
قرار بود قبل شروع مُحَرم که اوایل مهر است اقدامی جدی برای رابطمان بکنیم ولی بعید میدانم که بشود، غصه اش را ولی نمیخورم...گفتم که یاد گرفتم صبور باشم هرچند که  دلم برای زندگی کنارش پر میکشد، برای هزار و یک کار ریز درشت که با هم برنامه ریزی کردیم، لیست سفرامون، لیست کارتونا و فیلمها، گفتم اولین کارتونی که میبینیم باخانمان(پِرین) باشه؟ با نگاهی که داشت میگفت آخه مگه پرین به سن و سال ما میخوره گفت باشه...
نمیرم برایت که وقتی من و همسن و سالامون با وجد این کارتونا رو تماشا میکردیم تو قبل از همه ما کتاباشون رو خونده بودی؟
...
شدیدا به این موضوع ایمان آوردم که دو نفر که تعاملشان با یکدیگر زیاد است (مثال بارزش زن و شوهرها) بسیار شبیه هم میشوند، چند روز پیش که جلوی سینما منتظر حضور عزیزش بودم  عمیقا دلم میخواست برم و فیلمها رو تماشا کنم، همین منی که تا چند سال پیش سینما رفتن رو هدر دادن مطلق زمان و پول و انرژی میدانستم...
پس اگر انتظار دارید شریک زندگیتان خصوصیات خوب مثبت داشته باشد تلاش خودتان در کسب آنها بسیار کمک کننده است.
...
قدم اول برای واقعی کردن برنامه ای که مدتها در ذهن داشتم رو برداشتم و شاید این آغاز راه جدیدی در زندگی ام باشد اگر خدا بخواهد و کمکم کند که میکند به طریقی که خودش میداند...
...
اتفاق خوب و عزیزی در زندگیمان در شرف وقوع است که من شکرش را آنطور که باید به جا نیاوردم( هرچند که مگر آدمی را توان شکر نعمت چنین خدایی را هست؟؟؟)، از این بابت پپیش مددرسان همیشگی ام خجل و شرمنده ام...
...




 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

قراره بریم کافه من لاته سفارش بدم  به عادت همیشگی... شما هم که  یه چیز نو...یه طعم جدید.. با چیزکیک...

بعد چندتا شعر از ناظم حکمت ( یا به قول خودت ناظیم حکمت) بخونیم تا (باز به قول خودت) حالمون خوب شه...

بعد من کادوت رو بدمُ تولدت رو تبریک بگم...

همین قدر آروم و سربه زیر و عاشقانه...

...

مرداد عزیزم، ماهِ گرم دوست داشتنی تو این روزای آخر که داری جمع میکنی بارُ بندیلت رو، مهربونیت رو بر من تموم کردی...

ممنونتم خدا.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

پریزاد کوچکم...

عزیزم...عزیزترینم...
اگر روزی روزگاری گذرت اینجا افتادُ و حس کردی این کلمات چقدر آشنایند...این نقاشیها...این داستانها...
بدان که تو خاله ای داشتی که از شدت دلتنگی برایت روزی هزار بار عکس ها و فیلمهایت را میدید ... ذوق میکرد... اشک میریخت و با صدای بلند قربان صدقه ات میرفت...
اگر روزی روزگاری منور کردی این کلبه تاریک تنهایی را...من تو را...(بُغض، بُغض، بُغض)...
عزیزترین...عزیزترین...
  • مریم ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

شب طفلکی من...

اومدم بنویسم من امروز طفلکی ترین دختر تهران بودم وقتی ساعت 9 شب بعد از کلاس با کوله سنگین بر پشت و مقوا بر دست از پیرمرد همیشگی جوراب خریدم.

وقت فرو کردن جورابها تو کوله گفت بابا جان با این وضعیت تو پنجاه سالگی برات دست و کمر نمیمونه.

دیگه نگفتم من تو نصف این سن هم اکثر اوقات درد کتف و کمر امونم رو میبره.

...

شام درست کردن, لباس اتو کردن, دوش گرفتن, اتاقم رو مرتب کردن, کتاب خواندن, درس و هزار کار ریز و درشت دیگر رو به این شب تنهای تبدار سرماخورده اضافه کنید.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دیالوگ1

گفتم اخه من روم نمیشه بیام تو مراسم و مهمونی شرکت شما تازشم میخوای بگی من کی شما میشم؟

_ زندگیم

گفتم ببین من جدی ام

گفت منم جدی ام.

...

چیزی هست که من باید در این دفتر ثبتش میکردم ولی گذشتم ملاحظه کردم  محابا کردم، حالا هم پشیمونم حالا که جسارتش رو پیدا کردم... زمانش از دست رفته...لطفش...

دیگه اینکار رو با خودم نمیکنم دیگه اینکار رو  با خودم  نمیکنم...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

ماندانا تو گوشم میخونه

"دردا کشیده به غمت آتش به جانم

بی تو چگونه سر کنم دیگر ندانم"

پریزاد قشنگم تو اتاق بغلی خوابِ خوابه, کوچولوی دوست داشتنی, دارم از دلتنگی براش میمیرم دلم میخواد برم وقتی خوابه ساعتها به اون صورت ماهش زل بزنم ولی امان از ویروس سرماخوردگی, امان از این گلو درد لعنتی که من هر چی آویشن عسل خوردم افاقه نکرد...

حالا هم پناه آوردم به جعبه آبرنگم, خدارو شکر, خدارو شکر که من این جعبه آبرنگ رو دارم این جعبه که سرخابیش داره تموم میشه و آبی به نصف رسیده این جعبه که همدم دلتنگیای منه...وقتی دورم از پریزاد...وقتی دورم از همدل همیشگی...

...

امروز که مجبور شدم فاصله دو تا بانک و شرکت رو بدوام برای یکی از کارای بانکی بابام یک لحظه گریه ام گرفت خدا شاهده که خیلی خودمو کنترل کردم که نشینم روی جدول حاشیه خیابونُ گریه نکنم.

حالا که اون کارای بانکی تموم شدن حالا که من با آرامش شیر گرم میخورمُ و نقاشی میکشمُ و آهنگ گوش میدم به بابا فکر میکنم, به بابایی که وقتی دیشب دید دفتر (سایز A3) آبرنگم رو با زور قیچی به شلخته ترین حالت ممکن چهار قسمت میکنم تا بعدا منگنه کنمُ برای خودم یه دفترچه نقاشی کوچیک درست کنم,دفتر رو برده سرکار کاغذها رو منظم و یک شکل برش زده و سیمی کرده و یه دفترچه آبرنگ فوق العاده برام درست کرده, که من,دخترش, راحت نقاشی کنم...بابایی که دوست نداره نقاشی کنم...

 

...

راستش نمیدونم امروز رو مثل یه رفیق برات خوشحال باشم یا مثل یه همراه

ولی امروز رو برات خوشحالم و سپاسگذار خدای خوبیها...

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

و قسم به صبح...

برای خودم دمنوش به لیمو و چای سبز دم کردمو به خودم قول دادم روز کاری خوبی داشته باشم، گفتم خودم جان این چهارشنبه ی مهربون رو هم خوب کار کن غروب مفصل با هم حرف میزنیم.

با هم قهوه دم میکینم مالیه میخونیم لباسها رو مرتب میکنیم دراز نشست میریم مانتوها رو میریزم تو ماشین، نقاشی هم میکشیم.
خودم آروم و سر به زیر سرش رو انداخت پایین خیره و بغضی به لیوان چاییش
میگم ااااااااااااااا نداشتیما همین الان با هم حرف زدیم
خودم سر به هوا شده این روزا دوباره خودش اینجا و دلش...دلش....
خودم حواسش پرته نبود که توی خونه راه نمیرفت و با صدای بلند منزوی نمیخوندکه" لیلا دوباره قسمت اِبنِ السَلام شد..."
باید بیشتر حواسم به خودم باشه باید غروبا براش شربت زعفرون و تخم شربتی درست کنمُ با احترام بزارم جلوش باید براش کتاب بخونم باید دستشو بگیرم ببرم عطاری و غنچه گُل محمدی بخریم باید قدردانش باشمُ بپذیرم این همه اون چیزیه که میتونه باشه که بیشتر از دستش بر نمیاد که دست نوازشمو بکشم رو سرش که چی میگی دختر تو فوق العاده ای... بیشتر نمیخوام...نمیخوام...نمیخوام...
...
این روزهاخیلی به خودم سخت میگیرم تمام حرکاتم رو میبرم زیر زره بین، حرفی که زدم درست بود حق الناس نباشه حرفم، فلان رفتارم...فلان کارم... قضاوت نکرده باشم...غیبت...
فلان فیلم که دیدم ارزشش رو داشت کار درستیه شهرزاد میبینم؟؟؟ خب اینکه شد همش روابط چند ضلعی سریالای ترک، فیلم ضعیف نبینم، کتاب ضعیف نخونم...
نشه چشم به هم بزنم ببینم شده سی...چهل... و من  دست خالی...نشه حسرت برام
...
پدر! هرگز گمان مبر که من برای دیدن زنی بازمیگردم که زمین خوردگی در ضمیر اوست . فرصتی برای بخشیدن، فرصتی برای از یاد بردن، پدر! این مهلتی است که تو از دست خواهی داد و این مهلتی است که هلیا یازده سال پیش از دست داد...
 
 
 
 
 
 
 
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

آهنگ پریزاد از رادیو پخش میشه و من به تو فکر میکنم...

پریزادِ من, پریزادِ کوچک من, عروسکم...

امروز به محض رسیدن به خونه با دیدن حجم خالیِ خونه با دیدن خونه ای که هیچکدوم از اون شش نفری که من نفسم به نفسشون بنده نبودند بغضم ترکید نشستم جلوی درِ ورودی و دستام رو گرفتم جلوی صورتمُ با صدای بلند گریه کردم

برای تو برای این ویروس بدقلق دلتنگی که بی انصاف همیشه به همه قلبم حمله میکنه.

فکر کردم به تو و خدای تو که به واسطه ی خواهرم از تو نگهداری میکنه به عظمت خدای تو...

تمام اضطراب ناشی از لج بازی و شیر نخوردنت تمام  گریه هات که البته طبیعیه و من طاقت شنیدنشون رو ندارم به محض رسیدن به خونه,وقتی حجم خالی خونه آوار شد رو سرم رو دلم, شد یه هق هق بلند انقد بلند که نفسم تنگ شه و به سرفه بیفتم.

حالا نیومدم اینارو بنویسم نیومدم از زشتی دنیا بنویسم دنیایی که شش عزیزِ من رو داره هنوز بهش امید هست اومدم بنویسم عزیز دلبندم, عزیز کوچکِ دلبندم دنیا زیباست نماز هست سیب هست شکلات هست ایمان هست نقاشی هست عشق هست نیایش هست سعدی هست و کتاب هست...

راستی دوست داشتنی, اولین کتک زندگیت رو هم از من خوردی و باور کن آن کتک که هیچ برای تو و سلامتت میتوانم خودت و همه دنیا رو بارها و بارها و بارها بزنم.

این تازه اول قصه من و توست جوجه

تولدت مبارک.

...

خدایا خدای خوبیها نماز شکر من رو بپذیر و قاصر بودن زبان این بنده حقیر برای سپاسگزاری ات را ببخش.

هر نفس شکر.

...


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
ایشون_ دیشب خوابتو دیدم نشسته بودیم" رو اون پله هایی که همیشه با بچه ها میشستیمُ شعر میخوندیم ", داشتیم حرف میزدیم.
من _راجع به چی حرف میزدیم؟
ایشون _مدیریت فناوری
من :/
...
گفت من چرا باید راجع به مدیریت فناوری باهات حرف بزنم وقتی انقدر میخوامت.
  • مریم ...