برای خودم دمنوش به لیمو و چای سبز دم کردمو به خودم قول دادم روز کاری خوبی داشته باشم، گفتم خودم جان این چهارشنبه ی مهربون رو هم خوب کار کن غروب مفصل با هم حرف میزنیم.
با هم قهوه دم میکینم مالیه میخونیم لباسها رو مرتب میکنیم دراز نشست میریم مانتوها رو میریزم تو ماشین، نقاشی هم میکشیم.
خودم آروم و سر به زیر سرش رو انداخت پایین خیره و بغضی به لیوان چاییش
میگم ااااااااااااااا نداشتیما همین الان با هم حرف زدیم
خودم سر به هوا شده این روزا دوباره خودش اینجا و دلش...دلش....
خودم حواسش پرته نبود که توی خونه راه نمیرفت و با صدای بلند منزوی نمیخوندکه" لیلا دوباره قسمت اِبنِ السَلام شد..."
باید بیشتر حواسم به خودم باشه باید غروبا براش شربت زعفرون و تخم شربتی درست کنمُ با احترام بزارم جلوش باید براش کتاب بخونم باید دستشو بگیرم ببرم عطاری و غنچه گُل محمدی بخریم باید قدردانش باشمُ بپذیرم این همه اون چیزیه که میتونه باشه که بیشتر از دستش بر نمیاد که دست نوازشمو بکشم رو سرش که چی میگی دختر تو فوق العاده ای... بیشتر نمیخوام...نمیخوام...نمیخوام...
...
این روزهاخیلی به خودم سخت میگیرم تمام حرکاتم رو میبرم زیر زره بین، حرفی که زدم درست بود حق الناس نباشه حرفم، فلان رفتارم...فلان کارم... قضاوت نکرده باشم...غیبت...
فلان فیلم که دیدم ارزشش رو داشت کار درستیه شهرزاد میبینم؟؟؟ خب اینکه شد همش روابط چند ضلعی سریالای ترک، فیلم ضعیف نبینم، کتاب ضعیف نخونم...
نشه چشم به هم بزنم ببینم شده سی...چهل... و من دست خالی...نشه حسرت برام
...
پدر! هرگز گمان مبر که من برای دیدن زنی بازمیگردم که زمین خوردگی در ضمیر اوست . فرصتی برای بخشیدن، فرصتی برای از یاد بردن، پدر! این مهلتی است که تو از دست خواهی داد و این مهلتی است که هلیا یازده سال پیش از دست داد...
- ۹۶/۰۵/۱۱
موتوشکرم