وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

این دقیقا همون لحظه ایه که همیشه انتظارش رو میکشم

یه شهر خلوت, یه خونه آروم, مهمانها رو راه انداختیم, ظرفها شسته و خشک شدند, چای آخر شب رو نوشیدم, سالاد ناهار کاری فردا رو آماده کردم, وسایلم رو چک کردم, مسواک زدم, ته مانده آرایش پاک شده, دستم بوی مرطوب کننده میده و بوی عطر هدیه مادر همسرم...

حالا همون لحظه ایه که از تمام شبانه روز انتظارش رو میکشم حالا میشه کتاب دست گرفت, حالا میشه دل داد به آدمای قصه به سرگردونی گل محمد و غصه شیرو...

و حالا میشود کمتر حرص خورد که مارال تفنگ دست گرفت تا کاری کند, که من چقد حرص خوردم که همین؟؟؟؟؟ آمدی ازدواج کردی و زاییدی؟؟؟همین؟؟؟؟ نقش یک زن ایرانی آن هم.  از نوع ایلیاتی و بیابانی اش همین است در همه زندگی یک مرد؟؟؟؟

حالا در انتهای جلد هفتم خیالم کمی راحت است که جایگاه زن ایرانی در کتاب دارد نرم نرمک سر جای خودش قرار میگیرد.

حالا من میتونم تا نیمه های شب بیدار بمونم تا با اشتیاق و خیال راحت ادامه داستان رو بخونم, حالا گیریم که فردا باید بروم سرکار که هیچ امتحان مارکتینگ هم دارم.

...

جنب و جوش, زین و یراق.همهمه خانمان. همه چابک و تیز به کُنش و کردار, کم به گفت و پُر به کار. به یک چشم بر هم زدن از در بیرون شدند. آخرین, گل محمد بود که چوخا درپوشیده بود و میرفت تا پای در رکاب کند, دست بر یال قره.

_ تو بر جماز بنشین, گل محمد! قره آت را برای من بگذار!

صدای مارال. گل محمد به زن واگشت. مارال بر بلندترین پله ایستاده بود به قامت. برنو به دست, دو شانه قطار فشنگ حمایل, با کودکش بسته به پشت, طاووسی را مانند در روشنایی وهم آلود سپیده دم, بال با غرور گشاده. گل محمد خاموش و نگاه پر از بهت, در قواره و هیئت زن وامانده بود. مارال هم بدان شکوه, گام به فرود برداشت و گفت:

_ با هم!


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

سپاسگزاری

موهامو گیس میکنم جلد هفتم کلیدر رو باز میکنمُ دراز میکشم رو تخت.
خوشحالم که قبل سال تحویل جلد هفتم رو شروع میکنم که برنامه ریزی ای که اول بهمن کردم اتمام فصل پنج تا سال تحویل و شروع جلد ششم در تعطیلات نوروز بود.
از اول بهمن به اینور چیز زیادی تو خاطرم نیست شاید برای همین هم هست که کمتر نوشتم. فقط یادمه که کارم رو عوض کردم ساعت کاریم تا شش و نیم عصر تغییر کرد, کارم نسبت به شغل قبلی سخت تر و جدی تر شد و خستگیش هزار برابر بیشتر و انگیزه من هم برای "ساختن " هزاربرابر بیشتر شد.
کارم رو زود یاد گرفتم انقدر زود که هنوز  روز اول کاری به نیمه نرسیده بود که مسوول آموزشم گفت به نظرم از همین لحظه به بعد میتونی مستقل کار کنی و هفته اول تموم نشده بود که مدیر واحد بهم گفت اگر نیروی جدید گرفتیم آموزشش بدهم.
با همه خستگی و سردرد و چشم درد ناشی از آلودگی هوا کلیدر رو به جلد هفتم رسوندمو قصه سمک عیار تا دزدیده شدن مه پری جلو رفت. دست از رنگ و قلم و مدادرنگی نکشیدم  گیریم که کارم نسبت به همیشه کند پیش رفته باشد گیریم که هر صبحی ده تا پونزده دقیقه.
شعرهای سعدی رو روی کاغذهای بسیار زیبایی که همسرم خریده نوشتمو به آینه اتاق چسبوندم و حفظ شدن همون چند بیت اولشون انقد به من چسبید که نگو.
همسرم با همه وقت تنگیش درحالیکه علاوه بر کارش کلی هم مقاله روی سرش ریخته محبت کرد وقت گذاشت برای قدم زدن و گشتن و خرید و عکاسی.
حالا هم دفتر نیایش و برنامه ریزیم که اینها هم هدایای بی نظیر همسر هستند روی میز کنار تختمه برنامه های فردا توی سرم مرور میشه و برنامه های سال جدید.
شاید هم پستی از اونها گذاشتم اما این متن صرفا جهت سپاسگزاریه اول از خدا بعد همسرم وبعد هم خودم. همین.
...
پ ن1: خدایا شکرت برای خنده های خواهرزاده مهربون و خوشگلم شکرت برای بودنش برای سلامتیش
پ ن 2: وقتی زندگیم انقد شلوغه که همیشه هزارتا کار با هم جلو میره که خیلیاش اصلا اینجا عنوان نمیشه نتیجه میشه یه متن بدون نظم و درهم, این خارج از اختیار منه واقعا بابتش عذرخواهی میکنم.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

بزرگترین حُسن زن همین است که میتواند مرد را به شوق درآورد. بزرگترین عیب زن هم این است که میتواند مرد را به بیزاری بکشاند. زن است دیگر.


کلیدر جلد ششم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

جمعه فوق العاده ای رو سپری کردم حالا گیرم که ما مثل اکثر تعطیلات مهمون داشتیم گیرم که من باز هم به زحمت برای خودم زمانی پیدا کردم ولی همینکه جمعه بود و همین که دل دادم به نقاشی به مدادرنگی و قلمو دل دادم به کتاب یعنی جمعه داره به آهستگی میگذره و خستگی یک هفته کاری رو به در میکنه

اینکه  همسرم  آش نذری آورد و چرخی که در فروشگاه زنجیره ای زدیم از ضروری و غیرضروری و چاق کننده هر چه دم دستمان رسید توی سبد خریدمان ریختیم و خندیدیمو خندیدیمو خندیدیم یعنی غروب جمعه بخیر شده حالا گیرم کسی ماشینش رو از پارک خارج کردنی به ماشین ما آسیب زده بود و ردی از خودش به جا نگذاشته بود.

همین که روی آشم فلفل پاشیدمو کتاب خوندمو تنبلیم اومد وسایل فردام رو جمع کنم یعنی شبم داره آروم سپری میشه یعنی سهمم از شب فقط خواب نیست.

حالا هم دوست دارم کنار مادرم بخوابم به چیزهای خوب و مثبت فکر کنم و به عادت هر شب آنقدر صلوات بفرستم تا خوابم ببرد بعد از اینکه به همسرم پیام دادم که جلد پنجم تمام شد.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
شام که خوردم همون یک دونه تخم مرغی که نیمرو کردم با گوجه و نون سفره رو فقط جمع کردم و گوشه ای گذاشتم چایی ریختمو کتاب به دست نشستم کف آشپزخونه.
خسته ام,  این را زیاد گفته ام البته, ولی این روزها هیچ ندارم بگویم جز اینکه خسته ام, کار هشت صبحی تا هفت شبی انرژی زیادی میطلبد و حالا هم که دم عید است.
ولی با همه خستگی اتفاقات مهربان قشنگی هم برایم افتاده مثلا اینکه هر روز همسرم رو بیشتر از روز قبل دوست دارم مثلا اینکه دقیقا لحظه ای که فکر میکنم این دیگر نهایت دیوانگی من است عشقش جایی از قلبم جوانه ریزی میزند انگار کن که قلبم برای دوست داشتنش هی کش می آید.
مثلا اینکه برایش کتاب خریدم" مترو" و "استانبول"
مثلا اینکه برایم مانتو و کیف و کفش ست زیبایی را خریده که ترکیب رنگ زرد و زرشکی شان دلم را برده
مثلا اینکه دو تا شاخه پتوس از کافه شرکت جدا کردمو توی آب روی میزم گذاشتم
مثلا اینکه طرح بسیار زیبایی برای کار جدید آبرنگم کشیدم که خدا میداند کی رنگ میخورد
مثلا اینکه پنج  شنبه ها طعم بی نظیر قهوه را مزه مزه میکنم تا انرژی ای برای کلاس تا هشت شب بماند
مثلا اینکه هر نفس شکر خدا,  پریزادم سرفه هاش بهتره که برای اولین ولنتاینش یک خرس کوچولوی نشسته در گوی خریدم که وقتی تکانش میدهی ستاره هایش شناور میشوند با دو  جوراب زرد و سرخابی برای پاهای کوچکش.
و هزار هزار مثال قشنگ دیگر که باور میکنید خواب و خستگی مجال گفتن نمیدهند.
فقط کاش یادم نرود که چه مهربان است پروردگارم.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

اینها رو دارم ساعت یک و چهل و شش دقیقه نیمه شب مینویسم اگر الان رو هنوز جمعه حساب کنم فردا شنبه است, شنبه ای که قبل از هشت صبح باید از خونه بیرونم بزنمو بعد از هشت شب برگردم.

حالم ترکیبی از آرامش و اضطراب توامان است.

نگران پریزادم, تبِ واکسن شش ماهگی و سرماخوردگی اش و با هر سرفه اش بند دلم پاره میشود.

و همزمان آرومم, از داشتنش که وقتی براش میخونی گنجشک لالا سنجاب لالا سرش رو میزاره رو شونتُ چشمای نازش رو میبنده.

...

حال این روزهام ترکیبی از خستگی, انگیزه, امید, اضطرابُ دلتنگی ست.

هی هر روز برنامه ای میچینم با دلتنگی شدید روزم رو شروع میکنمو ادامه میدم اظطراب توی دلم رو چنگ میکشه و در نهایت هم خستگی به چشم و تن و جانم رحم نمیکنه ولی باز هر شب به فردا فکر میکنم به یار...به یار که حضورش انگیزه خوب بودن است, دوست داشتن خودم, که اگر نقاشیهایم را تحسین نمیکرد به چه ذوقی ساعت پنج صبح دست به قلمو میبردم؟

که هر شب با سنگینی چشمها کتاب بخونم که کلیدر به جلد پنجم برسه و لیستی بلند بالا برای کتابهای بعدی...

حالا هم اینهارو با خستگی مینویسم با اظطرابِ فکر کردن به هفته پیش رو, با دلهره ی میشود یا نمیشود هایش, با همه برنامه هایی که توی سرم وول میخورد و با دلتنگی شدیدی که راه نفس رو تنگ میکنه و باز امید...امید که فرداهای روشن تری در راه است, فردایی که بزرگترم, بالغ ترم, عاشق ترم...

...

پ ن: کاش زمانم, ذهن و دستم یاری کنند که بیشتر بنویسم از ننوشتن همین روزانه های ساده  این روزانه های بی مزه ای که چیزی به کسی اضافه نمیکند در عذابم.

*کلیدر



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

کتاب رو میبندم چراغ رو خاموش میکنمو روی تخت دراز میکشم, فکر میکنم به هفته ای که گذشت به کار که چقد خسته شدم که تو کار جدید چقدر خسته میشم که پیروزها از سرکار برگشتم خونه و دوازده ساعت تمام خوابیدم, به پنج شنبه های شلوغ, به کلاسای تا هشت و نه شب و به آخر هفته.

به آخر هفته مظطربم که جز حضور عزیزش جز دستای نوازشگر مهربونش هیچی نمیتونست آرومش کنه.

هنوزم صدای قشنگش تو گوشمه که " غصه هیچیو نخور دختر مظطرب من."

حالا هم بهش فکر میکنم و بغض گلوم رو چنگ میزنه, به اینکه فردا عازم سفره به اینکه بی هوای نفسهاش تو این شهر دودگرفته چجوری نفس کم نیارم, چجوری برم بشینم پشت میزمو بازار رو تحلیل کنم که برنامه بدمو استراتژی بچینم.

چقد آیه الکرسی بخونمو از پنجره اتاقم فوت کنم به مسیر هواپیماها.

چقد هی بشمارم روزارو تاااااااااااا باز جمعه بتونم ببینمش یا نه؟

راستی هواسم پرت شد اصلا اومده بودم بنویسم رفیقم امروز دوستت دارمهام رو گذاشتم لای گردوها و کشمشهایی که برای سفرت آماده کردم همانهایی که میدونم نمیخوری که وقت نمیکنی بخوری که اگر هم فرصتی باشه بی من لب نمیزنی, همونجا جلوی کیفت کنار گَزها.

...

چشمام داره گرم میشه, فردا روز شلوغیه روز شلوغی که جز لطف خدا, یاد تو و دعای مادرم هیچ چیزی راهگشاش نیست.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دستم به نوشتن که نمیره همین الان هم بعد از کلی بنویسم ننویسم این صفحه رو باز کردم

نمیدونم شاید اگه غروب جمعه و صدای قرآنخونی مسجد و عطر چای و سکوت خونه و تنهایی نبود دستم به نوشتن نمیرفت ولی حالا سبحان الله که از مسجد میاد بی قرارم میکنه بی قرارترم میکنه.

کتابم جلوم بازه چایم رو مزه مزه میکنم و گوش به پنجره دارم صدای اذان از همین پنجره از پرده توری آبی عبور میکنه و به گوش جان میشینه.

آخ اذان گفت, آخ که چقدر دلم گرفته چقدر این صدا رو کم دارم حالا که ساعت کاری شده پنج و نیم حالا که تا من برسم خونه ساعت از هفت گذشته , چقد این لحظه ها رو کم دارم.

چقدر دلم براش تنگه, چقدر صبرم کمه, همین دیشب بود از سینما زدیم بیرون و از شدت سرما تا ماشین رو دویدیم یا امروز ظهر که ناهار رو با هم بودیم ولی حالا دم غروب جمعه من چه کم دارمت.

چشم به کتاب, غم رو باید تاراند, به آینده فکر میکنم به آینده نزدیک به فردا, به کار, به پیگیریهای بانکی,  ثبت نام باشگاه, کلاس نقاشی...نه فایده ای نداره

دورتر فکر کن...آینده...اولین عید با هم بودن اگر بشود..عقد...یه کوچه بن بست....یه خونه کوچیک, تک واحدی, بی همسایه بالایی و پایینی, با اجاقی گوشه حیاط نقلیش...با لونه های چوبی که بهار لونه امن کبوترای بارداره...همون خونه ای که برای شروع نشونش کردیم, همونی که بارها آرزوی خریدش رو تو دل پروروندیمو بالاخره هم میخریمش اگه خدا بخواد...همونی که کنار پنجره رو به حیاط پر از گلدونش میز کافه مریم رو گذاشتیم, کافه ای که ما تنها مشتریاشیم

میبینی؟؟؟میبینی امیدی که تو دلم کاشتی مثل پتوسی که برام قلمه زدی جوونه زده؟؟میبینی؟؟دیگه از غم خبری نیست, حتی خیال با تو بودن هم این زندگی رو آسون میکنه.

من و تو خوشبختیمو خوشبخت میمونیم.

شکر بزرگی ات خدا.


 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

موقت

دوستان دیرینه  سلام

رمز همان قبلیست,  عزیزانی که رمز ندارند یا فراموش کردن بگن تا تقدیم کنم.

:)

  • مریم ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...