شام که خوردم همون یک دونه تخم مرغی که نیمرو کردم با گوجه و نون سفره رو فقط جمع کردم و گوشه ای گذاشتم چایی ریختمو کتاب به دست نشستم کف آشپزخونه.
خسته ام, این را زیاد گفته ام البته, ولی این روزها هیچ ندارم بگویم جز اینکه خسته ام, کار هشت صبحی تا هفت شبی انرژی زیادی میطلبد و حالا هم که دم عید است.
ولی با همه خستگی اتفاقات مهربان قشنگی هم برایم افتاده مثلا اینکه هر روز همسرم رو بیشتر از روز قبل دوست دارم مثلا اینکه دقیقا لحظه ای که فکر میکنم این دیگر نهایت دیوانگی من است عشقش جایی از قلبم جوانه ریزی میزند انگار کن که قلبم برای دوست داشتنش هی کش می آید.
مثلا اینکه برایش کتاب خریدم" مترو" و "استانبول"
مثلا اینکه برایم مانتو و کیف و کفش ست زیبایی را خریده که ترکیب رنگ زرد و زرشکی شان دلم را برده
مثلا اینکه دو تا شاخه پتوس از کافه شرکت جدا کردمو توی آب روی میزم گذاشتم
مثلا اینکه طرح بسیار زیبایی برای کار جدید آبرنگم کشیدم که خدا میداند کی رنگ میخورد
مثلا اینکه پنج شنبه ها طعم بی نظیر قهوه را مزه مزه میکنم تا انرژی ای برای کلاس تا هشت شب بماند
مثلا اینکه هر نفس شکر خدا, پریزادم سرفه هاش بهتره که برای اولین ولنتاینش یک خرس کوچولوی نشسته در گوی خریدم که وقتی تکانش میدهی ستاره هایش شناور میشوند با دو جوراب زرد و سرخابی برای پاهای کوچکش.
و هزار هزار مثال قشنگ دیگر که باور میکنید خواب و خستگی مجال گفتن نمیدهند.
فقط کاش یادم نرود که چه مهربان است پروردگارم.
- ۹۶/۱۱/۲۵