وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

کتاب رو میبندم چراغ رو خاموش میکنمو روی تخت دراز میکشم, فکر میکنم به هفته ای که گذشت به کار که چقد خسته شدم که تو کار جدید چقدر خسته میشم که پیروزها از سرکار برگشتم خونه و دوازده ساعت تمام خوابیدم, به پنج شنبه های شلوغ, به کلاسای تا هشت و نه شب و به آخر هفته.

به آخر هفته مظطربم که جز حضور عزیزش جز دستای نوازشگر مهربونش هیچی نمیتونست آرومش کنه.

هنوزم صدای قشنگش تو گوشمه که " غصه هیچیو نخور دختر مظطرب من."

حالا هم بهش فکر میکنم و بغض گلوم رو چنگ میزنه, به اینکه فردا عازم سفره به اینکه بی هوای نفسهاش تو این شهر دودگرفته چجوری نفس کم نیارم, چجوری برم بشینم پشت میزمو بازار رو تحلیل کنم که برنامه بدمو استراتژی بچینم.

چقد آیه الکرسی بخونمو از پنجره اتاقم فوت کنم به مسیر هواپیماها.

چقد هی بشمارم روزارو تاااااااااااا باز جمعه بتونم ببینمش یا نه؟

راستی هواسم پرت شد اصلا اومده بودم بنویسم رفیقم امروز دوستت دارمهام رو گذاشتم لای گردوها و کشمشهایی که برای سفرت آماده کردم همانهایی که میدونم نمیخوری که وقت نمیکنی بخوری که اگر هم فرصتی باشه بی من لب نمیزنی, همونجا جلوی کیفت کنار گَزها.

...

چشمام داره گرم میشه, فردا روز شلوغیه روز شلوغی که جز لطف خدا, یاد تو و دعای مادرم هیچ چیزی راهگشاش نیست.


  • ۹۶/۱۱/۰۷
  • مریم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی