وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

اولین روز بعد از رفتنت وقتی از جلوی واحد اچ آر * رد شدمو نبودی وقتی که جات خانم...با موهای بلوند و مانتوی صدری کرواتی نشسته بود همون لحظه ای که لب تاپت روشن میکرد حس بچه پنج ساله ای رو داشتم که مامان قشنگ موفرفریش گذاشته رفته و حالا باباش یه خانم مو طلایی امروزی براش آورده و میگه باید دوسش داشته باشی.

سخت بود دختر, سخت و دلگیر...

...

*HR=منابع انسانی

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

هوای پس از باران...

دلم طاقت نمیاره روسری و بارونیم رو برمیدارم و با یه ماگ قهوه داغ میرم تو تراس, قهوه ام رو مزه مزه میکنمو زل میزنم به سبزی برگا و اتوبان همیشه شلوغ ستاری و دل میدم به صدای عزیز اذان.
دوست داشتم بود تا کنار هم از اون قهوه خفنای خارجی خیلی شیرین درست کنیم و همینجا تو خنکای بارونی اردیبهشت نوش کنیم ولی حالا توی نبودش دلتنگی و بغضمو با همین قهوه کم شیرین معمولی قورت میدم.
دلتنگیمو میبلعمو زل میزنم به تهران به اتوبان به ماشینا, که مگه چقد دیگه فرصت دارم بشینم تو این بالکن, بالکنی  که هزاربار نظاره گر رفت و آمد عزیزم بوده که وقتای دلتنگی هزار بار بهش پناه بردم که با عمه نشستیم و هندونه خوردیم که هزاربار روش وایسادمو به پریزاد گفتم" نگا خاله نگاه کن به نورا"نورها" به چراغا ببین چقد خوشگلن" و چهره پریزادم مات مونده روی نورا روی چراغا.
قراره بلند شیم از خونه ای که یازده سال پناهمون بوده, که بعد به دنیا اومدن پریزاد مامان دل تهران موندن نداره...
نفس عمیق میکشمو هوای قشنگ رو میبلعم باید برم بقیه کتابم رو بخونم و ازبقیه این چهارشنبه قشنگ لذت ببرم.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

کتاب رو میبندم, کتاب رو میبندمو فکر میکنم که امشب وقت کتاب خوندن نیست و به جاش به خودم قول میدم فردا صبح قبل از سرکار رفتن یه شعر از سعدی مینویسمو به بُردم میچسبونم تا حفظش کنم...

یه نوافن میخورمو روی تخت دراز میکشمو چشم میدوزم به رُزهای سرخ روز عقدم که بالای کمد خشک شدند و منو از اینی که هست بیقرار و دلتنگتر میکنند.

توی آخرین مکالمه گفتم" اااا به سلامتی, سفر بخیر, التماس دعا" و نگفتم که از این همه کار کردنت در عذابم و نگفتم که به خودت فرصت نفس کشیدن بده و نگفتم که به این همه مسئولیت پذیریت افتخار میکنم و نگفتم نمیتونم راحت بخوابم وقتی الان تو مسیری و تموم شدن تایم کاری برات هیچ مفهومی نداره و نگفتم که چقد گناه داری....نگفتم چقد گناه داری ولی یجور خوبی گرم شد دلم گرم شد  از تلاشت, انگیزت که چه خستگی ناپذیری...

 از جمعه که نشستیم حساب کتاب کردیم که کی میتونیم اون خونه ای که نشون کردیم رو بخریم و برای آخر امسال هدف گذاری کردیم که چقد نقشه کشیدیم و دودوتا چهارتا کردیم و تصمیم خودمون رو گرفتیم و عزم کردیم که اون خونه تو بن بست رو داشته باشیمو کنار پنجره رو به کوچه اش میز کافه مریمو بزاریم و حالا تو همه همت و تلاشت رو گذاشتی دلم رو گرم میکنه...

میدونم خوب میدونم بار همه این مشکلات رو دوشِ توست منکه نمیتونم باری از دوشت بردارم ولی سعی میکنم بار اضافه نشم که باعث دلمشغولیت و دغدغه فکریت نشم که درکت کنم اگه بتونم... کاش بتونم...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
با قهر از خونه زدم بیرون, یکی از بدترین دعواهایی رو که میشه کرد با مامان داشتم, چراییش که مهم نیست ,مهم اینه که قهر کردیمو من امشب تا یازده شب همایش هستم.
تا یازده شب همایشمو آخرین تصویری که از مامانم تو ذهنم مونده چهره غمگینشه, آخرین تصویر تا دوباره برم خونه و چهره قشنگ آرومش رو ببینم که پای اجاقه یا داره سبزی پاک میکنه یا داره پریزاد رو بازی میده.
آخرین تصویر یه چهره غمگینه تا برم خونه روی ماهش رو ببوسم و از دل مهربون فیروزه ایش دربیارم
لعنت به همه همایشهای دنیا...
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

قهریم

تو آشپزخونه کنار هم ایستادیمو الویه درست میکنیم, من خیارشورها رو خرد میکنم او نخودفرنگی پاک میکنه.

یهو دستمو میگیره میگه مریم بیا, ساکت دنبالش راه میفتم,  میریم بالاسر اون گلدونه که گُلش خشک شده خاکش مونده, میگه بیا اینو بکاریم مشتش رو که باز میکنه یه دونه نخودفرنگی توشه...


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

صدای پرنده ها میاد قبلترها هیچوقت به صدای قشنگ پرنده های دم صبح توجه نکرده بودم قبلترها همیشه دانش آموز و دانشجو بودمو پر از استرسای الکی...

اینروزها هم کم استرس نیستند ولی خب آدما که بزرگ میشن یاد میگیرن کنار همه اضطرابها, مشکلات و دغدغه ها از خوشیها و زیبایی ها هم لذت ببرن.

حالا هم دراز کشیدم پایین تخت, به صدای پرنده ها گوش میدمو فکر میکنم

به دیروز فکر میکنم ساعت ده شب سر سفره شام عمه میگه مریم تو چرا با مانتو نشستی؟ تازه رسیدم درگیر شغلم بودم و بعدش هم یکسری بدوبدوهای شخصی

به امروز فکر میکنم به کار و کلاس هشت شب

به جمعه ای که تماما پُره و به شنبه ای که بعد از کار اونروز هم تا ده شب همایش هستم.

قرار بود زندگیم انقد بدوبدو نباشه نمیشه انگار, فقط بابد یادم باشه تو این زندگی شلوغ یادم نره کتاب بخونم یادم نره نقاشی رو, یادم نره هدف تعدد کتاب خوندن نیست هدف رُشده , هدف یادگیریه.

....

حواست هست مریم؟ هدف رُشده, هدف یادگیریه.

پ ن: نمیشود که اینجا نباشد مهمان هر دو خانه ام باشید.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

cafemaaryam

علاقه عجیبی به وبلاگنویسی داشته و دارم ولی مدتی هست که نمیتونم اینجا بنویسم دست خودم نیست وبلاگ رو که باز میکنم میلم به نوشتن از بین میره

یک کانال درست کردم برای خودم و قراره هیچ قید و شرطی تو نوشتن تو اون کانال برای خودم نداشته باشم خودتون خوب میدونید که شما چقدر محرمید آدرسش رو براتون میزارم.

به زودی به اینجا برمیگردم نوشتن تو کانال کاملا موقته فقط تا وقتی که دستم بره که تو این خونه بنویسم.

@cafemaaryam

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#ایتالیا_ایتالیا

مَرد که گریه نمیکنه مُشت میکوبه!

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

صدای اذان 

بوی نون تازه

عطر اقاقیا

خنکی غروب

نگاه کردن به پنجره های روشن خونه ها

من نشستم پشت در و نگاه میکنم , کیسه خریدهام کنارمه, باقالی و کلم بروکلی و یه بسته تمرهندی که نصفش رو همینجا پشت در خوردم

نمیدونم شاید فرصت و مجال خوبیه برای نوشتن برای بالا و پایین کردن که ببینم چند چندم,  که از اول سال جدید چندتا از خودم عقب افتادم؟ راستش کمتر کتاب خوندم و کمتر نقاشی کشیدم و کمتر هی همه چیز رو دو دو تا چهارتا کردم ولی بیشتر خندیدم حتی بعد از سالها تلوزیون هم دیدم دو قسمت آخر سریال پایتخت...

بیشتر توی خونه چرخیدم آخر شبها توی آشپزخونه تاپ خوردم با مادرم زیر خنکای پنجره چای نوشیدیم و صبح تا اخرین لحظه خوابیدم, دمدمای صبح با صدای آلارم گوشی پتو رو دور خودم پیچیدمو دل دادم به حسم, به حس عمیق شکرگذاریم که عاشقم که سالمم که من لیاقت داشتم که یک روز بهاری دیگر رو ببینم که خدا محبت کرد که خدا خواست...

که کیفور شدن با عطر گل و صدای پرنده و خنکای بهار و یاد یار نعمت بزرگیه اگه بدونم...اگه قدر بدونم.

...

نقاشی کشیدن رو فقط به آخر هفته ها اختصاص دادمو روزی بیشتر از چند صفحه کتاب نمیخونم حالا نمیدونم همه اینها خوبه یا نه؟

بابا هم رسید یادم باشه دفعه بعد کلیدم رو جا نزارم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

یک شب با کیفیت

یک شب بی نظیر رو گذروندم اگر از دیشب که همسرم و خانواده اش خیلی ناگهانی تولدم رو مبارک کردند, شام مفصلی تدارک دیده بودند و با کیک و شمع و فشفشه غافلگیرم کردند بگذریم امشب شب آرام فوق العاده ای رو گذروندم شبی که یک تئاتر خوب دیدیم, از ته دل خندیدیم, بعدتر قهوه سفارش دادیم و نرم نرمک خیابان ولیعصر رو قدم زدیم درحالیکه صدای ساز آکاردئون پسرک دوره گرد پس زمینه عاشقی مان بود.

...

داشتن مردی که شما را به تماشای فیلم و تئاتر خوب میبرد, مردی که کتاب میخواند و تشویقتان میکند که کتاب خوب بخوانید برایتان به فارسی و عربی و ترکی و فرانسه شعر میخواند (در کنار بیشمار خوبیهایش) نعمت بزرگی ست که به لطف خدا نصیب من شده است مبادا از سرغفلت یادم برود سپاس خدای خوبم را.

...

هر سال سالروز تولدم برای خودم هدیه میخرم, امسال حفظ کردن یک شعر از سعدی را به خودم تقدیم کردم و تمام روز از هدیه بی نظیر خودم به خودم کیفور بودم.

  • مریم ...