دلم طاقت نمیاره روسری و بارونیم رو برمیدارم و با یه ماگ قهوه داغ میرم تو تراس, قهوه ام رو مزه مزه میکنمو زل میزنم به سبزی برگا و اتوبان همیشه شلوغ ستاری و دل میدم به صدای عزیز اذان.
دوست داشتم بود تا کنار هم از اون قهوه خفنای خارجی خیلی شیرین درست کنیم و همینجا تو خنکای بارونی اردیبهشت نوش کنیم ولی حالا توی نبودش دلتنگی و بغضمو با همین قهوه کم شیرین معمولی قورت میدم.
دلتنگیمو میبلعمو زل میزنم به تهران به اتوبان به ماشینا, که مگه چقد دیگه فرصت دارم بشینم تو این بالکن, بالکنی که هزاربار نظاره گر رفت و آمد عزیزم بوده که وقتای دلتنگی هزار بار بهش پناه بردم که با عمه نشستیم و هندونه خوردیم که هزاربار روش وایسادمو به پریزاد گفتم" نگا خاله نگاه کن به نورا"نورها" به چراغا ببین چقد خوشگلن" و چهره پریزادم مات مونده روی نورا روی چراغا.
قراره بلند شیم از خونه ای که یازده سال پناهمون بوده, که بعد به دنیا اومدن پریزاد مامان دل تهران موندن نداره...
نفس عمیق میکشمو هوای قشنگ رو میبلعم باید برم بقیه کتابم رو بخونم و ازبقیه این چهارشنبه قشنگ لذت ببرم.
- ۹۷/۰۲/۱۹