کتاب رو میبندم, کتاب رو میبندمو فکر میکنم که امشب وقت کتاب خوندن نیست و به جاش به خودم قول میدم فردا صبح قبل از سرکار رفتن یه شعر از سعدی مینویسمو به بُردم میچسبونم تا حفظش کنم...
یه نوافن میخورمو روی تخت دراز میکشمو چشم میدوزم به رُزهای سرخ روز عقدم که بالای کمد خشک شدند و منو از اینی که هست بیقرار و دلتنگتر میکنند.
توی آخرین مکالمه گفتم" اااا به سلامتی, سفر بخیر, التماس دعا" و نگفتم که از این همه کار کردنت در عذابم و نگفتم که به خودت فرصت نفس کشیدن بده و نگفتم که به این همه مسئولیت پذیریت افتخار میکنم و نگفتم نمیتونم راحت بخوابم وقتی الان تو مسیری و تموم شدن تایم کاری برات هیچ مفهومی نداره و نگفتم که چقد گناه داری....نگفتم چقد گناه داری ولی یجور خوبی گرم شد دلم گرم شد از تلاشت, انگیزت که چه خستگی ناپذیری...
از جمعه که نشستیم حساب کتاب کردیم که کی میتونیم اون خونه ای که نشون کردیم رو بخریم و برای آخر امسال هدف گذاری کردیم که چقد نقشه کشیدیم و دودوتا چهارتا کردیم و تصمیم خودمون رو گرفتیم و عزم کردیم که اون خونه تو بن بست رو داشته باشیمو کنار پنجره رو به کوچه اش میز کافه مریمو بزاریم و حالا تو همه همت و تلاشت رو گذاشتی دلم رو گرم میکنه...
میدونم خوب میدونم بار همه این مشکلات رو دوشِ توست منکه نمیتونم باری از دوشت بردارم ولی سعی میکنم بار اضافه نشم که باعث دلمشغولیت و دغدغه فکریت نشم که درکت کنم اگه بتونم... کاش بتونم...
- ۹۷/۰۲/۱۵