اصلا همین خوبه همینکه صبح زود پاشی موهاتو ببافی جمشون کنی تو کیلیپس...
همینکه دستتو از پنجره اتاقت ببری بیرون تا ببینی امروز هوا گرمه پس عطر خنک میزنم...
همینکه انقد سرخوشی که تو فکریو کلی محل کارو رد میکنی و مثل خنگا با سه دقیقه تاخیر میرسی...
همینکه میرسی شرکت و سر میز صبحونه هی با خودت فکر میکنی که وفتی داری کارهارو به نیرو جدیده یاد میدی صبور باش، هر چند بار لازمه توضیح بده و از کلمات محبت آمیز استفاده کن و لبخند بزن...
همینکه نیروی جدید بگه کارا زیاد و سخته من همش اشتباه میکنم به دروغ بگی خیلی هم عالی هستید من اون اوایل از شما هم بدتر بودم...
همینکه غروبی بیای باشگاه یک ربع آخر رو دمبل کار کنید..
همینکه با ریحانه از باشگاه بزنی بیرون و ریحانه که اولین سال معلمیشه تعریف کنه چقد کارمندای آموزش و پرورش بی مسوولیتن...
همینکه از ریحانه خداحافظی کنی سر راه شیر و نون تافتون تازه و داغ بخری...
همینکه بیای خونه ببینی شام ماکارونیه ولی تن ماهی هم تو یخچال دارید بعد نتونی تصمیم بگیری کدومو بخوری در نتیجه هر دو رو نوش جان کنی...
همینکه بیای تو اتاقت چراغ رو خاموش کنی تو تاریکی ولو شی رو تخت و از مسجد صدای روضه بیاد و با کتف درد لذت بخشت بنویسی...
درب آشپزخونه رو میبندم بلال کباب شده رو از رو اجاق برمیدارمو میندازم تو پارچ آب نمک و دل میدم به آهنگ رادیو
بوی بلال دمی گوجه و سالاد شیرازی با آبلیموی تازه گرفته شده کل آشپزخونه رو برداشته
دلم آروم نمیگیره فکر میکنم به روسری ترکنم و به پیراهن بلند قرمز صورتیم
به دریا و جنگل حتی به آهنگهای ماشین
به محصولات چوبی و زیتون و لواشک
به عطر نارنگیو پرتقال نوبرانه
به هوای خنک و ابری و بارونی شمال
به خونه ای که به جنگل باز میشه و یه خیابون پایین ترش دریاست
بعد از شانزده سال دوری...دوباره شمال
غمگینم...
توضیحش سخته
امروز صبح رادیو رو روشن کردمو تنظیمش کردم رو موج آهنگ، بعد تو لیوان گلگلیم چایی ریختم، نمیدونم هر زمان دیگه ای بود لیوانم، رادیوم و آهنگ گیلکی در حال پخش حالم رو خوب میکرد ولی امروز...
بدنم درد میکنه کمرم درد میکنه وقتی داشتم ضد آفتاب میزدم به حرفای دکتره فکر میکردم "گفت سابقه آنفولانزا داشتی؟"، "پارسال زمستون"، "درمان نشده که..."
جای آمپولام درد میکنه جای سرم هر دو دستم هم...
...
سر صبح نشستم تو آشپزخونه شرکت و چایی میخورم این خانم جدیده اومده کنارم چایی میخوره
میگه : ترکی نه؟؟
نگاش میکنم
میگه : شبیهشونی چشم و ابروی ترکا رو داری.
لبخند میزنم
میگه خسته ام دیشب خوب نخوابیدم بعد تعریف میکنه از اینکه خواهر متاهلش خونشون بوده و سوسک دیدن و ترسیدنو...
دوسش دارم چهره شیرینی داره ولی در مقابل تمام حرفاش فقط لبخند میزنمو گاهی سرمو تکون میدم
چایش زودتر از مال من تموم میشه و بدون گفتن چیزی میره اتاقش
لابد پیش خودش فکر میکنه چه دختر تخسی...
...
برای خودم نوشت: یادت نره به خودت چه قولی دادی که شاد باشی که بخندی که دستتو بزاری رو زانوی خودت بلند شی که نزاری کسی غمگینت کنه
تو مسوول مستقیم زندگی خودتی...
مواظب خودت باش.
ضعف
بی حالی
دکتر
آمپول
سرم
...
خواب
...
غروب جمعه
تنهایی
سکوت
آهنگای قدیمی شادمهر
تخته شاسی
طرحم
سایه زدن
چای
لیوان گلگلی
عطر دارچین و گل سرخ
بغض
بغض
بغض.
امشب هم مادرم داشت گریه میکرد.
امشب خواهر دارم.