وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
تو دفترم مینویسم:
تصنیف و قصه گوش دادن از رادیو
گلدوزی
وبلاگخوانی
روانشناسم گفته لیست کارهایی که دوست دارمو بنویسم و من دارم فکر میکنم که نقاشی، آشپزی و نوشتن رو باید به لیستم اضافه کنم.
تابلوی گلدوزیمو جمع میکنمو و دور ناخونا و لبهام رو.مرطوب میکنم، و بعد از تمرینای تنفسیم ولو میشم رو تختو موهای نم دارمو پخش میکنم رو بالش.
امشب از اون شباییه که آرومم که میدونم خوب میخوابم
که خودم از خودم شرمنده ام که انقد خودمو اذیت میکنم که تو شرایط اضطراب میزارم که انقد حساسم.
که به بدی دنیا عادت نمیکنم که هر بدی توی این دنیا برام مثل یه شوک میمونه، یه سیلی محکم.
تصمیم گرفتم یکم راحت تر زندگی کنم یکم بی خیال تر، اصلا تازگیا سعی میکنم از کلمه"گور باباش" زیاد استفاده کنم.
فلان اتفاق افتاد؟ گورباباش
نیفتاد؟ گور باباش
پایان نامه تمدید میخواد؟ گور باباش
فلان مساله کاری؟ گور باباش
و و و... 
...
پ ن1: تشخیص روانشناسم اینه که نه وسواس دارم نه افسردگی ولی سطح.اظطرابم بالاست و این وسواس فکری اخیر هم واکنشی بوده در همین راستا.
پ ن 2: بدون مجوز دکتر میشه قرص آهن خورد؟ ضرر نداره؟
پ ن 3: عکس گلدوزی رو با پستای بعدی میزارم، هرچند کار ساده ایه ولی ذوق دارم.نشونتون بدم.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

مامان میگه همش یک ماهت بود، گفتند پاشیم بریم خونه فلانی، جرات نکردم بگم با یه بچه دو ساله و یه بچه یک ماهه سختمه، نمیتونم بیام، پا شدیم رفتیم من شدمو تو و خواهرتو عمه هاتو مامان خدابیامرز( مادر پدرم)، تو اون هل هله گرما از این ماشین به اون ماشین، حالا مگه اونموقع ها از دهات به شهر ماشین پیدا میشد، چقد بچه بغل پیاده راه رفتیم، وقتی رسیدیم مادرشوهر فامیل جان گفتند که شرمنده جایی مهمونی دعوتیم باید بریم، فامیل جان هم تازه عروس، جرات نمیکرد رو حرف مادرشوهرش حرف بزنه...

یه چیزی تو دفترم مینویسم.

مامان میگه چی مینویسی میگم دکترم گفته هر وقت اظطراب گرفتم بنویسم.

نخ آبی رو سوزن میکنم و دوخت میزنم به پرنده ی تابلوی گلدوزیم، چقد ترکیب رنگاش قشنگه چقد شاده، گلای نارنجی و زرد و زرشکی که پرنده های آبی توش زندگی میکنند...

مامان با دو تا چایی داغ برمیگرده...

میگه هیچی دیگه از همون دم در برگشتیم، بابات که پرسید مهمونی چطور بود  گفتم خوب بود، یه چایی خوردیم بچه ها بازی کردن برگشتیم که یهو صدای داد آقاجانت(پدر پدرم) بلند شد که آخه شما چندتا زن فکر ندارید؟ خودتون هیچی دلتون به حال بچه یک ماهه نسوخت( سرمو با ذوق از تابلوی گلدوزیم درمیارم که مامان منو میگفتا) نمیگید گرمازده میشه.

بعد از اون بابات نزاشت برم خونه اون فامیل هرچند که از اقوام نزدیک خودشون بود، تا همین یکی دو سال پیش که از مکه برگشتن رفتیم دیدنشون.

...

نوشتنم میاد... زیاد....زیاد...شاید اینبار سنتی بنویسم، توی دفترم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دلم گرفته خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد

دلخورم از دوستای قدیمی و صمیمیم که قضاوتم کردن که نتونستن خودشونو بزارن جای من که ندارمشون.

که بارها به خودم گفتم هر کی رفت بی زحمت درب رو هم پشت سرش ببنده ولی احساسم...

امشب باشگاه نرفتم که با بابا آمار کار کنم الان که درس تموم شده با مامان نشستیم تو اتاق من، حرف نمیزنیم مامان آهنگ گوش میده و من بساط نقاشیم پهنه، تکیه دادم پایین تخت و به قلم موهام دست نمیزنم.

مامان میگه چیکار میکنی؟ نمیگم دارم مینویسم، نمیگم غممو تو این وبلاگ پنهان میکنم در مقابل همه سوالاش که فلانی چیکار کرد و فلانک بهت پیام نداد؟ میگم مامان یه دقیقه صبر کن این متنو بفرستم برای استادم، بعد عذاب وجدان میگیرم که جای حرف زدن با مامان و جواب دادن بهش...

بازم عذاب وجدان، عذاب وجدان میگیرم که برم باشگاه و درس بابام بمونه، عذاب وجدان میگیرم چون الان فرصت حرف زدن با مامان هست شاید فردا شب نباشه، خدایا چقد دلم گرفته.

چقد دلم میخواد کمتر استرسی باشم کمتر از شدت اظطراب و پریشونی قدم بزنم تمام اتاقمو، کمتر وابسته باشم به خانوادم، یکمم برای خودم زندگی کنم.

...

امروز یه اتفاقی افتاد که دلخورم کرد، سر میز ناهار داشتم اینستامو چک میکردم یهو یکی از همکارام گفت میتونم یه لحظه گوشیتو بگیرم؟ گوشیرو دادمو متوجه شدم اینستای کسیو با گوشیم و اینستای من چک کرد، خب خودش اینستا نداره ولی دلخورم ازش که اجازه نگرفت و دلخورم از خودم که نه نگفتم نه اینکه نخوام نتونستم.

...

خدایا آرومم کن...لطفا...لطفا

...

جدایی از دوستای قدیمم هر چند کمی دلخورم کرده ولی خوب که نگاه میکنم من بدون اونا زندگی بهتری دارم.

....


  • مریم ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
صدا پخش شده تو اتاقم" منو ببخش از برای تو هر چی که بخوای میارم"...
دارم طرح یه گل رز رو میکشم که مامان میاد تو اتاقم: مریم برام از کتابخونه کتاب نگرفتی؟ پا میشم کتابارو از کولم درمیارم میگم مامان همینجا بشین، میگه نه برم پیش بابات داره تو پذیرایی درس میخونه...
امروز اولین روزیه که تصمیم گرفتم برای دکتری درس بخونم همه تلاشم شد خوندن یه پاراگراف مبانی سازمان و پهن کردن یه روفرشی کف اتاقمو پهن کردن بساط نقاشیم روشو دل دادن به آهنگ و تخته شاسیو مداد و پاک کن...
یکی از دوستای قدیمم عروس شد تو جشنش دعوت که نشدم هیچ، خیلی اتفاقی متوجه عقد کردنش شدم، ای دل غافل، به رفیقای گرمابه و گلستانی هم که نمیشه امید بست، طلا بگیرن جملتو مامان که همیشه میگی بچه های من باید یاد بگیرن دستشونو رو زانوی خودشون بزارن و بلند شن...
آخ آخ ببین چجوری با غمم انس گرفتم که ازش لذت هم میبرم، ماه بانوی آبانی من یادته میگفتی آدما غمهاشون رو برای نوشتن نگه میدارن، غمو نگه میدارن تا بتونن بنویسن...
چقد هوای وبلاگ قدیمیتو کردم، هوای آهنگ پیانوی وبلاگتو...تنها کسی که از دنیای مجازیم وارد دنیای واقعیم شد.
چه خوب که چند سال پیش یهو گفتی میخوام تورو به خودم کادو بدم چه خوب که آدرس فیسبوکتو برام گذاشتی چه خوب که حالا که دیگه وبلاگتو ندارم خودتو دارم.
پا شم، پاشم یه قهوه دیگه دم کنمو این طرح رو تموم کنم، دلم داره پر میکشه که هرچی زودتر رنگش کنم.
  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

اتفاقی افتاده است که از " نظر خودم" هیچ مقصر نبوده ام ولی از " نظر دیگران"...

خب همین که این از نظر دیگران است میتواند در عطر خوشبوی چای دارچینم دود شود و برای همیشه به آسمان برود.

...

پ ن: رند نه ولی سیاست داشته باشیم.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
صبحی که بلند شدم مامانینا هنوز خواب بودن ، بابا سرکاره ولی مامان و داداش خوابن...
لوبیاها رو میزارم خیس بخورن، گوشت رو میزارم یخش باز شه و پیاز خرد میکنم برای پیاز داغ...
غذارو که بار میزارم، میرم تو اتاقم همه کمدهارو میریزم بیرون و یکی یکی از اول میچینمشون...
گرد کتاب فروغ رو میگیرم و ورق میزنم از ترمه تا تغزل منزوی رو، چه خاکی روی حافظم نشسته، اول کتاب یک عاشقانه آرام نوشته" به مریم...که آرام و عاشقانه دوستش میدارم"تاریخ خورده" زمستان سرد آن سالها"...
کارت پستالامو یکی یکی نگاه میکنم این رو فلان کاره ی دانشگاه تهران بهم داده، پارش میکنمو میریزم تو سطل، این یکی رو فلان هییت علمی شریف داده، اینم میره تو سطل کنار اون یکی، نگه دارم که چی!؟ که بشن آلت پز واسه فلان فامیلای بابام که یه بارم ندیدمشونو حس میکنن از دماغ فیل نزول کردن؟!
حس خوبم از گل پامچال مامانم میاد، از فنجون قهوه ام، از عروسکای ساده دست سازم، از گرفتن گرد کتابخونه ام، از غرغرای مامانمو سختگیریای بابام...
اتاقم که برق میفته میرم برنج رو دم بزارم که میبینم مامان همه کارا رو کرده میگم اااااا مامان بازم کار کردی؟ مگه امتحان نداری؟ برو درستو بخون؟ میگه نه نمیخام اینکارا رو تو کنی این مواد و مایع ظرفشویی ها دستاتو میبره...
بعد ناهار راه میفتیم سمت کرج، غروبی بله برونه پسرخالمه، ولی خواهرم پیغام داده مریم اول بیاید اینجا، واسه تو و مامان پارچه خریدم پالتو بدوزم بیاید اندازه هاتونو بگیرم...
بعد مراسم، تو خونه،  به مامان میگم وای مامان واسه خودت اسفند دود کن از همه خامومای جشن هم خوشگلتر بودی هم خوشتیپ تر، به نظرم خانوما چهل رو که رد میکنن باید یکی رو داشته باشن که قربون صدقه خوشگلی و جوونیشون بره، کاش منم که چهل رو رد کردم یکیو داشته باشم...
...
امروز دو تا اشتباه کردم که از مهرطلبیم نشات میگرفت، اشتباه کردمو سعی میکنم تکرار نکنم، تموم شد و رفت، قرار نیس خودمو سرزنش و اذیت کنم...







  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
از پای میز صبحونه بلند میشم تو لیوان دمنوشم یکم برگ خشک چایی سبز میریزمو زیره و روشو آب جوش میبندم و سرشو میزارم تا دم ببره، کاری که هر روز صبح بعد صبحانه انجام میدم.
لیوان دمنوشمو میگیرم دستمو میام پشت میزم میشینم، از تو کولم سررسیدمو درمیارم میرم تو تاریخ 5 دی مینویسم: 6000 تومن گلدون، 23500 تومن قهوه جوش و پودر کیک و...
بعد میرم قسمت نوشته ها و یاداشتای سررسید، شروع میکنم نوشتم حالا اینکه توش چی بنویسم بستگی داره که تو اینستا یا کانالای تلگرام یا شبکه های روانشناسی یا نوشته های وبلاگ شما چی چشممو بگیره، بعد اون نوشته اون پیام اون روزمره ی یکی از شما میشه سرمشق جدید زندگی من.
دیروز بعد از کار، روی پاهام نمیتونم وایسم،  آلودگی هوای تهران داره میکشتم از شدت چشم درد چشمام رو به زور باز نگه داشتم ولی مستقیم میرم گلفروشی، سرمشق جدید اینه که هرماه به محض حقوق گرفتن یه چیز کوچولو برای مامان بخرم، میرم شهر گل و با کلی وسواس یه گل پامچال با گلبرگای بنفش انتخاب میکنمو میدم خاک و گلدونشو عوض کنند، بعد هم میرم فروشگاه تا پودر کیک بخرم که سرفرصت واسه تولد حضرت محمد(ص) کیک درست کنم...
میرسم خونه کسی خونه نیست، وسایلمو ول میکنم جلوی درب و مانتو و مقنعمو میندازم همونجا و میرم رو تخت بیهوش میشم تا هفت صبح امروز.
صبحی مامانو از خواب بیدار میکنم ترشی بزاره ببرم میگه اون ملاقه رو بردار یکم بریز هنوز حرفش تموم نشده که با قهر میگم مامان من اگه وقت داشتم که به شما نمیگفتم بعد میرم تو اتاقم تا تند تند وسایلمو جمع کنم...
تو شرکت میام ظرف غذامو بزارم تو یخچال شرکت میبینم یه ظرف بزرگ ترشی هست، لبخند میاد رو لبم، کارد بخوره به اون شکمت دختر فقط واسه اینکه کلی از ترشیای مامانت واسه همکارا تعریف کردی از خواب بیدارش کردی و اونجوری باهاش حرف زدی؟بمیری.
پاشم، پاشم بهش زنگ بزنم بگم هرچند خودش گل خونمونه ولی یه گلدون کوچولو براش خریدم، پاشم بهش بگم دارم از عذاب وجدان میمیرم.
...
پ ن: دوستای گلم خیلی وقته که با گوشی پست و نظر میزارم، بعد درحالیه پست میزارم که بینش کلی کار پیش میاد که باید انجام بدم واسه همین تمرکزم تو نوشتن اومده پایین، خلاصه اگه غلط دیکته ای، رسم الخطی، چیزی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

عشق

نشستم رو زمین سفت آشپرخونه، همون قسمتی از خونه که بهم آرامش میده همونجایی که خیلی وقتا نشستمو.درس خوندم، ترشی درست کردم یا با سپید نشستیمو دردودل کردیم...

لیوان قهوه ی داغ دستمه و بوی قهوه دمی کل خونه رو برداشته، محسن چاوشی تو گوشم میخونه" نگو دل بریدی خدایی نکرده، ببین خواب چشمات با چشمام چه کرده"

بغضی ام نمیدونم چرا، این آهنگ رو دور تکراره و من بارها و بارها باهاش گریه کردم،

آهنگ رو میفرستم برای شادی، سرمو تکیه میدم به دیوارو چشمامو میبندمو قهوه رو.تو دهنم آروم آروم مزه میکنم.

دلم خیلی گرفته، احساس بدبختی نمیکنم، غم کمرمو خورد نکرده حالم خوبه فقط دلم گرفته خیلی گرفته، میشه یکیتون پاشید بیاید با من قهوه بنوشید؟

...

پا میشم یه قاشق چایخوری قهوه رو تو یه فنجون آب حل میکنم برای یه قهوه دیگه، فکر میکنم به خطری که از کنار گوشم گذشت، کنار گوش من که نه از کنار عزیزم، بازم بغض کردم آه خدا یه بار دیگه دستمو گرفتی دست عزیزمو گرفتی، خدایا هنوز بغضی ام هنوز بعد از گذشت چند هفته استرس دارم، تو.کمکم کردی تو دستمو گرفتی آخ نکنه یادم  بره.

...

خدایا منو به این زندگی دعوت کردی منو قابل دونستی جونم، سلامتیم امانتته دستم کمک کن درست استفاده کنم،خدایا الان که همه چی روبه راهه سپاسگزارتم کاش فقط تو غصه هام یادت نباشم، خدایا الان که آرومم شکر، هزاربار شکر، هر نفس شکر... 

...

یه پنج شنبه ی دوست داشتنی دیگه گذشت که من رفتم سرکار که برای بابا مقاله نوشتم که رفتم کلاس ، که استاد گفت مریم ترم جدید منظره پیشرفته کار کنیم یا گل!!؟؟ که بعد کلاس قدم زدم ستارخان رو در حالیکه چاوشی تو گوشم میخوند...

...

پاشم یه مرغ بزارم بیرون تا فردا یخش باز شه مامانینا فردا باغ نمیرن برای ناهار مرغ شکم پر درست کنم دور هم بخوریم مامان میگفت هوس کرده.

...

پ ن1: شادی از دوستان نزدیکمه که پارسال رفت آمریکا

پ ن2: گفتم:منظره پیشرفته

پ ن3:دنبال عنوان میگردم پیدا نمیکنم مامان میاد تو آشپزخونه کنارم میشینه هندزفری رو از گوشم درمیارم میزارم تو گوشش میگم مامان یه کلمه بگو میگه "عشق"


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

میگه مریم تو به کسی بدهکار نیستی

میگه مریم زندگی خیلی واقعیه

میگه مریم دل کندن سخته انگار یه تیکه از وجودتو میگیرن و تو هر صبح که بلند میشی دنبالش میگردی

میگه مریم خدای اونم بزرگه

میگه مریم تو به فکر سرنوشت خودتو بچه های آیندت باش.

میگه مریم اگه بابات گفت نه اصرار نکن تلاش نکن قانع شو.

میگم باشه

....

از تصمیمات عاقلانه متنفرم.

  • مریم ...