وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

بند محکومین

بند محکومین نوشته کیهان خانجانی روایت محکومینی است که در بند محکومین زندان لاکان رشت و به واسطه گذشته خود دور هم جمع شده اند.

داستان توسط شخصی به نام زاپاتا که از بقیه زندانیان جوانتر و جرمش سبکتر است روایت میشود، و به روایت یک شب تا صبح زندان میپردازد که درب بند محکومین باز شده و دختری را روانه زندان میکنند.

این کتاب داستان کلی مشخصی ندارد و داستان اصلی همانی است که گفتم " یک شب درب زندان باز میشود و یک دختر را روانه بند محکومین میکنند، دختر( دختر ، دختر پسرنما، پسر دختر نما)یی که سرنوشتش برای زاپاتا و خوانندگان نامشخص میماند و فردا صبح آن شب هم از زندان خارج میشود.

آنچه این قصه را علیرغم زبانِ لاتیِ اغراق شده مصنوعی سختش برای من شیرین و خواندنی کرد داستان هر شخصیتی است که زاپاتا بعد از مواجهه با آن شخص در قسمتهای مختلف زندان روایت میکند.

در واقع زاپاتا با هر شخصیتی که مواجه میشود یا از کنارشان عبور میکند فصل ورق میخورد و داستان آن شخص روایت میشود. حکایاتی که با کلمه عشق آغاز میشود و به روایت داستان عاشقانه و در ادامه به نحوه زندانی شدن و جرمشان میپردازد.

عشق من دختر فامیل بود / عشق آزمان دخترهمسایه بود/ عشق بدلج زن‏جماعت نبود/ عشق عمو دو دخترش بودند / عشق سیاسیاسیا پرستار کُرد بود/ عشق یک‏نفس دختر رجُل‏ترین و منصب‏دارترین خانواده محل بود/ عشق افغان گلخمار بود/ عشق آخان مادرش بود/ عشق روباه دو چیز بود/ عشق لیلاج زن جنوبی ‏اش بود/ عشق شاه‏دماغ بیوه‏ای بود اهل کویر/ عشق پهلوان مادرجانش بود/ عشق رفیق ‏مهندس خواهرش بود/ عشق درویش، اول زنش بود/ عشق گاز دخترخوش ‏قیافه و ارث و میراث‏ دار ارباب بود.

داستانهای عاشقانه زیبایی که نشان میدهد چطور زنانی از دیارهای مختلف قلب زمخت ترین و بیرحم ترین مردان رو به تسخیر درآوردند.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

کار دارم، زیاد خیلی زیاد، ولی میل کار کردنم نیست نه که میل کار کردنم نباشه ها نه ولی الان باید بنویسم، خودمو جستجو میکنم میخوام راستش رو بنویسم، حقیقت چیزی که هستم خیلی وقته دیگه اینجا اتفاقات تلخ زندگی رو سانسور نمیکنم، حالا هم نمیدونم حقیقت چیزی که تو منه نوسانها و حساسیتهای ناشی از به هم ریختگی هورمونهاست یا ذوق ناشی از تمرین سه ساعت طراحی دیشب، غم دعوای ناجور ظهر جمعه با همسرم یا خوشحالی همراهیش تو نمایشگاه شب همون ظهر...

ذوق دیشبم از صدای خر و پف مامان که قبلا نشنیده بودمو یادآوری خاطرات قشنگ خونه مامانبزرگم یا دستپاچگی از سوراخ شدن شوفاژ اتاق و خراب شدن طراحی هام...

ناامیدی و عصبانیت از خودم برای ترس ( بله ترس) از آدمای بی ارزش و خودخواه زندگیم یا دلضعفه از شنیدن شعر جدید پریزاد و " ای بابا" گفتنای مارال...

پیروز بود دیگه همون ظهر جمعه بعد از اون دعوای وحشتناک همسرم گفت باورت میشه داریم باارزش ترین سرمایه مون رو صرف این چیزا میکنیم، جوونیمون رو، بعد گفت با خودم هستم، خودش رو مقصر میدونست، مقصر بود؟ بله تا حد زیادی. خود من چی؟

بگذریم بیشتر نمیتونم بنویسم همین رو هم باید مینوشتم که برگردم به کار، دوست دارم ته این متن بنویسم تلخ نوشتم ولی تلخ نیستم دوست دارم از کتاب جدیدی که دارم میخونم بنویسم  از انگیزه هام از بیم و امیدم، تلاشهام ولی بمونه برای یکوقت دیگه یکی وقتی که این حریر نازک غم روی لحظاتم ننشسته باشه.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#هرس

برای نوشتن خلاصه این کتاب با خودم خیلی کلنجار رفتم، به نظرم همه لطفش به کامل خواندنش است با آن لهجه قشنگ و دلنشین جنوبی.

کتاب بسیار روان و گیراست اصلا نمیشود زمینش گذاشت و با وجودی که روایت زندگی رسول است به طرز عجیبی زنانه است.

خواندن خلاصه این کتاب پیشنهاد نمیشود این کتاب را هم باید کامل خواند درست مثل جای  خالی سلوچ.، پس پیشنهاد جدی میدهم که از این پست بگذرید.

...

هرس

نسیم مرعشی

...

هرس داستان زندگی رسول است، که در دوران جنگ و پس از آن اتفاق میافتد.

رسول پس از مرگ پسرش شرهان در جنگ، تلاش میکند که زندگی را دوباره به خانواده اش و به  نوال بازگرداند.

نوال، همسر رسول بعد از مرگ پسر خردسالش و پدر و پسرعموهاش و بعد از ویرانی خرمشهر، ویران است، ویران است

 و رسول نمیتواند بسازدش، برش گرداند به روزهای شاد خرمشهر، به روزهایی که نوال پشت پرده ای ها را گلدوزی میکرد و نرده های خانه پر بود از گلهای کاغذی...

مرگ پدر و پسر و پسرعموهایش نوال را به وحشت انداخته، باور نمیکند که ایران زمین هنوز هم مرد دارد باور نمیکند که زنها هنوز پسر میزایند و پسرها بزرگ میشوند و مرد میشوند حالا هرچقدر هم که رسول او را سوار ماشین کند و ببرد تا دسته دسته اتوبوسهای حاوی مرد و پسر را ببیند.

...

فکر نگه داشتن بچه سوم برای رسول نبود برای نوال بود, رسول که دو دخترش ( اَمَل و انیس)  را دوست داشت که همان دو تا برایش کافی بودند، نوال به امید فرزند پسر به نگه داشتنش اصرار کرد که گفت مادرت میگوید خوشگل شده ام این بچه پسر است که میخواهم ببینم مردها به دنیا می­آیند مگر نه اینکه دکتر دستگاه چرب سونوگرافی را روی شکمش کشیده  و گفته که فرزندش پسر است.

...

ماموریت رسول چهل روزه است البته قرار است قبل از زایمان نوال برگردد همون روز سفرش هم نوال در سونوگرافی دوباره میفهمد که فرزندش دختر است، رسول میرود و نوال این راز را در دلش نگه میدارد، رازی که اورا ناامید و آواره میکند در یکی از همین آوارگی ها و کوچه گردیها هم از یک درمانگاه سردرمیاورد و با پرستاری آشنا میشود.

...

فرزند پسری که نوال در آغوش میگیرد نوال را آرام نمیکند به او شیر نمیدهد و هر روز نوزاد را برمیدارد و به حاشیه شهر میبرد تا از دور دختری را ببیند که بعد از زایمان فقط دهان کوچکش را دیده و صدای گریه هایش را شنیده که شبیه گریه های امل و انیس بوده و مادرش او را زیر شیر آب بیرون خانه میشوید.

...

رسول گفت چرا با این نوزاد راه میافتی توی کوچه ها خوب هرکجا خواستی بگو خودم میبرمت، نوال نوزاد به بغل نشست کف پذیرایی و گفت دهنش خیلی کوچیک بود رسول آروم گریه میکرد اینجوری اَ...اُ، بعد ادای گریه کردنش را درآورد و تمام حقیقت رو شد.

...

فردای همانروز وقتی رسول با نوزاد برگشت و یک قلم و کاغذ جلوی نوال گذاشت و گفت آدرس دختره رو بنویس، نوال هنوز کف خانه نشسته بود و چادرش روی شانه هایش افتاده بود.

آدرس را که گرفت گفت برو نوال، برو و دیگه هیچوقت برنگرد و وقتی نوال پیچ کوچه را پیچید که برای همیشه برود رسول داشت از توی ماشین نگاهش میکرد.

...

و فقط خدا میداند رسول چه کشید چقدر فحش شنید و چقدر کتک خورد تا دخترش (تهانی) را پس گرفت، زن حاشیه نشین میگفت پسر را بده دختر را بگیر و مگر رسول میتوانست مهزیار را بدهد؟

...

مرگ تهانی رسول را کشاند به دارالطلعه، سرزمین خشک جنگ زده­ای که هیچ مردی درآن زندگی نمیکند، سرزمینی که زنان بی مرد دور هم جمع شده اند و با شیر گاومیش و فروش صنایع دستی ساخته شده از نخلهای سوخته روزگار میگذرانند. سرزمینی که نوال تنها زن بچه دارش بود و برای نخلهایشان مادری میکرد، که زنها میگفتند بگذار بماند بگذار برای این خاک خشک مادری کند که ببین نخلهای سوخته تُک سبز از زیر ساقه هایشان بیرون زده لااقل یکسال....

ولی آنچه  رسول را منصرف کرد نه خواهش زنان، که پرده های گلدوزی شده پشت پنجره کوچک کلبه نوال و گلهای کاغذی حاشیه چهارچوب در بود، اینجا چیزی را به نوال داده بود که رسول بعد از خرمشهر دیگر نتوانست.

دست مهزیار را گرفت و به بزرگ ده گفت میرویم ولی دخترها را گهگداری میآورم به دیدنش...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تاری دید و دوبینی؟ بله

سرگیجه های مکرر؟بله

بی حسی دست و پا؟ بله دائم سمت چپ

خب لازم نبود دکتر زیر ام آر آی سر و گردن و نوار عصب چشمم بنویسه مشکوک به ام اس که بفهمم احتمال این بیماری رو داده, سوال رو خودم پرسیدم؟ احتمال ام اس وجود داره آقای دکتر؟بله

...

اصرار همسرم برای انجام دادن آزمایشها بیشتر در اولین فرصت که فرداش بود نه برای روشن شدن تکلیف بیماری که برای دیوانه نشدن من بود.

از فردای اون شب همینقدر بگم که بالای ده تا بیمارستان رو سر زدیم تا بالاخره یکیشون بی نوبت وقت ام آر آی داد و همسرم انقدر برای پیدا کردن پزشکی که عصر پنج شنبه وی ای پی چشم بگیرد به مطبهای مختلف زنگ زد که شارژ گوشی و پاوربانکش هر دو تمام شدند.

فقط خدا میدونه چقدر برای اینکه آزمایشهام انجام بشه زحمت کشید چقدر سخت دوباره از متخصص مغز و اعصاب وقت گرفت جقدر هزینه برای نوار عصب چشم و دستها و پاها و ویزیت و ام آر آی کرد و چقدر همراهانه کنارم بود, اجازه داد با صدای بلند گریه کنم, عصبانی نشد, بی تاب نشد و هرکاری کرد تا روحیه ام رو حفظ کنم.

راستش هدفم از نوشتن این پست هم ثبت مهربونی و لطف بیش از اندازشه هدف تلنگر به خودم برای شاکر و قدردان بودنه.

...

از نتایج آزمایش همینقدر بگویم که اگر از دیسک خفیف گردن بگذریم خدارو صد هزار مرتبه شکر ام آر آی سر و گردن سالمه و این یعنی منتفی بودن بیماری ام اس ولی متاسفانه نوار عصب چشم نرمال نیست, عصب چشم چپ آسیب دیده و نوار باید مجددا تکرار بشه و این یعنی قبلا من یک حمله ام اس رو تجربه کردم و عصب چشم آسیب دیده.

...

فرق بین خوشبختی با خراب شدن همه آرزوهامون رو سرمون یک تار مو هست میبینید و من خوشبخت ترینم.

این پست باید خیلی مفصل نوشته میشد ولی راستش از توان و انرژیم خارجه و اگر جای ابهامی وجود داره باید بگم که خدارو هر نفس شکر با وجودی که نوار عصب چشم باید تکرار شود من مبتلا نیستم.

 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#ملت_عشق

نام نویسنده: الیف شافاک (ترکیه)

...

"الا روبنشتاین"، دستیار ویراستار، همسر دیوید و مادر سه فرزند است که کتاب ملت عشق با نویسندگی "عزیز زاهارا" جهت مطالعه و ویراستاری در اختیارش قرار گرفته است.

اِلا که در زمان مطالعه کتاب ملت عشق با دختر بزرگترش سر مساله ازدواجش اختلاف نظر دارد و مخالف فرد انتخابی دخترش است با تماس با نامزد ژانت( دخترش) موجب دلخوری دختر و همسرش شده و از طرف آنها طرد میشود.

الا که زندگی زناشویی ناموفقی را تجربه میکند، طرد شدن از سمت دخترش نیز او را دچار ناامیدی میکند و الا با همان ناامیدی 

تحت تاثیر مطالعه کتاب ملت عشق  به " عزیز" ایمیل میزند و درد و دل میکند و در کمال ناباوری جواب دلگرم کننده ای از عزیز دریافت میکند.

الا و عزیز _که بعد از از دست دادن همسرش و گذراندن دوره های سخت بعد از آن بعد از آشنایی با گروهی صوفی، مسلمان و صوفی شده است _و به طور حرفه ای عکاسی میکند، خیلی زود به رابطه ایمیلی بین خودشان عادت میکنند ، عادتی که زندگی الا را تحت تاثیر قرار میدهد، اعتمادبه نفس از دست رفته اورا بازمیگرداند و جوانه های عشق را در دلش زنده میکند.

رابطه ایمیلی به نامه نگاری و بعد دیدار حضوری می انجامد.

...

داستان نوشته شده توسط عزیز با عنوان "ملت عشق" که الا را تاثیر قرار میدهد به زندگی شمس و مولانا میپردازد از زمانی که شمس به دنبال نیمه گمشده خود به قونیه میرود و بعد از داستان معروف برخورد شمس و مولانا در بازار و داستان شیدایی مولانا و در نهایت کشته شدن شمس...

داستان شمس و مولانا راویهای متعدد دارد از خود شمس و مولانا و فرزندانش تا " گل صحرا" که دختری ست که در ...کار میکند تا سلیمان مست و نگهبانان قونیه و غیره که هر کدام داستان برخورد خود با شمس و مولانا را به نوعی روایت میکنند.

مولانا که روحانی بزرگ قونیه، صاحب مقام و ثروت فراوان و بی توجه به طبقه ضعیف جامعه است، پس از آشنایی با شمس و درخواست او، گل صحرا را در خانه خود میپذیرد به میخانه ها میرود و سماع میکند تا تاثیر شمس بر زندگی او و وصل کردنش به همه جامعه و نه فقط ثروتمندان و صاحبان مقام حفظ شود، کارهایی که لطمه های جدی به آبروی مولانا میزند و فقط مولاناست که میفهمد چگونه با اینکارها به دولت عشق وصل میشود.

...

الا بعد از دیدار حضوری با عزیز، به عشقش اعتراف میکند، همسر خائنش را ترک میگوید و با عزیز زندگی تازه پرعشقی را شروع میکند با عزیزی که بیماری سختی دارد در انتهای داستان میمیرد و طبق وصیتش در قونیه به خاک سپرده میشود.

...

شمس در طول داستان به چهل قاعده تحت عنوان " چهل قاعده ملت عشق" میپردازد که من از بازنویسی آن خودداری میکنم چرا که هم با یک سرچ ساده به دست میآید و هم قاعده هایی است که هر فردی کم و بیش در زندگی به آنها واقف است و برای دانستنشان نیازی به خواندی یک کتاب 400 صفحه ای نیست.

مساله دیگری که توی کتاب خیلی توی ذوقم زد برخورد عامیانه ای بود که با شمس و مولانا شده است، البته من هیچ علم ، آگاهی، و مطالعه ای در مورد مولانا ندارم ولی تصورم هم این نبود که مولانا شاعر معروف اعصار، شبیه ما فکر کند به چیزهایی فکر کند که ما فکر میکنیم یا حداقل در سطح ما فکر کند.

...

داستان برخلاف تبلیغات گسترده ای که برای آن شد برای مطالعه پیشنهاد نمیشود اگر خیلی میل به خواندنش دارید به نظر خواندن خلاصه و چهل قاعده آن کفایت میکند.

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

کتاب "هرس" پایین تخت افتاده بود و مدادها روی کاغذهای روی میز تحریرم پخش بودند وقتی که از خواب بیدار شدم, شانه زدن موهای نرم, هوای خنک بارونی, عطر قهوه و صدای خوابالود قشنگ یار, نوید یه صبح قشنگ ِ دلپذیر و یه روز کاری عالی رو میداد.

چیزی از شروع کار نگذشته بود که همکارم بابت حرفی ازم رنجید, مقصر بودم؟ صد در صد.

بعدتر که خواستم از دلش در بیارم حوصله و آمادگی نداشت, میدونی گاهی وقتها آدمها خواسته یا ناخواسته حرفی رو میزنن که طرف مقابلشون رو میشکونه یا عمیقا تو خودشون فرو میبره, همینه که باید از حرف زدن ترسید, باید فکر کرد, نباید یادمون بره که کلمات " بار " دارند,

بعد ذهنم درگیر مفهوم " مدیریت رابطه " شد, اینکه چقدر میشه آدمها رو, اون چیزی که واقعا هستند فارغ از اینکه ما فلان ویژگی اخلاقیشون رو دوست نداریم دوست داشت.

چرا ازهر آدمی, هر محیطی فقط شرایط مطلوب خوشایندش رو میخوایم و با هر رفتار سرد یا ناهنجاری بی که بدونیم تو دل و ذهن طرف مقابل چی میگذره اخمامون رو تو هم میکنیمو به خودمون حق میدیم.

اینروزها بیشتر از هر وقت دیگه ای سعی میکنم سازگاریم رو با آدمها و زندگی زیاد کنم نه که خودم رو نادیده بگیرم ولی حس آدمهای مهم زندگیم رو هم نادیده نگیرم و به حکم اینکه عاشق من هستند بی رحمانه قضاوت نکنم(چرا که آکاهی از اینکه شما به جون دیگران بسته اید و قهر و کم لطفیتون نفسشون رو میگیره به شما قدرت بی رحمی کردن میده).

خدایا برای بهتر شدن,بهتر دیدن و بهتر زندگی کردن چشمان من رو بینا کن و به بینش من وسعت و به انرژیم برکت عطا کن.

الهی آمین

...

هر نفس شکر

 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

نشسته ام تو کافه باروک, دقیقا کنار پنجره, همونجایی که میشه کتاب فروشی افق رو دید و تعداد عاشق های دست تو دست رو شمرد, چقدر عاشق دیده این خیابون به خودش خدا میدونه,

چایم رو مینوشمو با عذاب وجدان ناشی از اینکه هروقت پریزاد خونمونه تنهاش میزارم منتظر یار هستم.

این میتونه یه برش از جوونی باشه, من با یه لباس بافت سرخابی پناه آوردم به گرمای کافه و انتظار یارم رو میکشم با دلگرفتگی و عذاب وجدان ناشی از کنار پریزاد نبودن.

زندگی همینه دیگه تو نمیتونی همه دوست داشتنیهات رو در لحظه با هم داشته باشی و به نظرم لطفش هم تو همینه.

روزهای غریبی رو میگذرونیم, بزرگترین حس این روزامون دلتنگیه, یه هفته دوری و شلوغی و بدو بدو رو به امید یه آخر هفته آروم کنار هم تاب میاریم,

هرچقدر بگم همسرم سخت و فشرده کار میکنه کم گفتم, کاش این حجم از زحمت و مسئولیت پذیریش یادم بمونه, کاش بعدها به این روزها که برمیگردم یادم بمونه که وقتی از استرسهام حرف میزدم جای اینکه مثل بقیه قرص تجویز کنه دستهام رو تو دستهای زخم و زیلیش میگرفت و تو گوشم میخوند که درکم میکنه.

دستهای یه نویسنده هم مگه انقدر زخم میشه مرد؟نباید دستهای لطیف مردی باشه که دستش جز با قلم با هیچی آشنا نیست؟ 

مرد فنی من, مرد نویسنده من,چه بی تابانه میخواهمت...

این روزا یادم میمونه یار, اینروزا که با هم کازابلانکا دیدیم, گفتم" همین؟ تموم

شد؟ نباید کسی برای این خانومه سیگار روشن میکرد؟" خندیدی که وای مریم اون "مالِنا"ست این کازابلانکا...

کاش بیشتر بخندی, تو چرا انقدر کم میخندی؟

کاش این روزها که ملغمه ایه از اضطراب و دویدن و نرسیدن و بیم و امید, بیشتر بخندی؟, خنده ی تو دوره های اضطراب من رو کوتاه میکنه, شبیه همون قرصهایی که دوستاممیگن بخور و من نمیخورم...

 یادم میمونه که مسخره باز رو دیدیمو بعدش گفتی " حالم خوب شد"

که گفتی بیا میخوام برات کتاب بخرم.

که همون لحظه ای که داشتی باحرارت ازفلسفه کلاسیک و مدرن و فیلسوف های دوره های مختلف حرف میزدی من سرگرم ورق زدن کتابهای خردسالان بودم, دوباره خندیدی, " عزیزم"...

این روزها که اکثرش رو سفر بودی, برام گردنبند ساخته شده از صدف آوردی, روزهای طراحی از هر چیزی که میدیدم, تدریس به بچه ها, تمرینای آبرنگ, پیاده روی های طولانی, باقالی خوردن تو پارک لاله و کافه های انقلاب...

روزهای دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی...

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

رفتم پشت میزتحریرم که مطالعه کنم, عواقب ناشی از کمردرد لذت مطالعه دراز کشیده, دویدن روی پله ها و نشستن بدون تکیه گاه رو ازم گرفته.

رفتم پشت میزتحریرم که مطالعه کنم اما دلم نیومد به جمع کردن بساط آبرنگ, شروع کردم به طرح زدن و رنگ ریختن.

حالم خوش نیست, ذهنم بدجوری درگیره, روز کاری بدی داشتم و یه بحث بدتر با همکاری که از جون بیشتر میخوامش.

البته نمیتونم کتمان کنم که حال خراب اینروزهام تا حد خیلی خیلی زیادی مربوط به هورمونهاست که کاش کمی مهربونتر بودند.

حالم خرابه نه از سختی کار, نه از همکار بد, نه از شرایط سخت و پیچیده و بی ثبات زندگی که از عدم توانایی خودم تو کنترل شرایطه, از اینکه اداره حالم دست خودم نیست اینکه میدونم تو شراط فعلی نباید بحث کنم ولی میکنم که نباید به فلان موضوع پیله کنم ولی میکنم که نباید اینجوری ثانیه های عزیزم رو هدر بدم که میدم که میدونم مسائل پیش پاافتاده نباید منو به هم بریزه که میریزه...

...

نیمه شب خسته از بندرعباس میرسه, خواستم بیاد دیدنم, باهاش حرف نزنم میمیرم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

صلح درونی

ایستادم بالای سر شیرجوش, میخوام شیرنسکافه درست کنمو طرح آبرنگم رو کامل کنم, صبح, کلاس رفتنی حالم خوش نبود, ار بی دقتیها و سربه هوایی های خودم کلافه, مترو رو اشتباه سوار شدمو بعدش که گوشی رو تو کیفم گذاشتمو تصمیم گرفتم بیشتر حواسم رو جمع کنم و تو لحظه زندگی کنم و نذارم سطح انرژیم پایین بمونه, همون لحظه ای که خواستم به عنوان جایزه تصمیم جدیدم برای خودم لاته سفارش بدم, مسوول سفارش اسپرسو رو بهم تعارف کرد," وای خدای من گفتم اسپرسو؟ لاته میخواستم."

حال خراب از لحظه گرفتن اتود تو کلاس طراحی دود شد و رفت هوا, اون حس معذب غمگین که چیکار کنم که راه فرار از این منِ گیج چیه جاش رو داد به منی که دستان توانمند داره, خطوطش از قبل محکمتر شدند, شاگردهاش دوسِش دارند و به محض ورود به کلاس میدوان سمتش و بغلش میکنن.

حالا تو این لحظه که لب پنجره ایستادمو شیرنسکافه ام رو مزه مزه میکنم که رفتن به عروسی دخترعمه ام رو کنسل کردمو نگاهم به برج روبه رو و ماشینای تو اتوبانه حالا که فیلم خوب آخر هفته ام رو انتخاب کردم حالا که باد خنک عصر پاییزی صورتم رو نوازش میده با خودم و جهان در صلحم.

بابت حس عزیزِ عمیق این لحظه هزار بار شاکرم.

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

یادآوری

پودر نسکافه رو توی شیر گرم میریزم, کلاه سوایسرتم رو روی سرم میکشمو با ماگ مورد علاقه ام که عکس قشنگ خودم و همسرم روش چاپ شده میرم تو تراس, بخار از شیر نسکافه بلند میشه و من همزمان با مزه مزه کردنش به خیابون و ماشینا و آدما و درختها نگاه میکنم , به گنجشکهای لابلای درخت زیتون و کبوترا که خرامان روی سطح خیس خیابون قدم میزنن و پرستوها با اون دُم سبز تیره قشنگشون...

به امروزفکر میکنم به اینکه مرخصیم رو با صدای تماس تلفنی همکارم شروع کردم, به تا همین الانش که یکجورایی درگیر کارم بودم, عصبانی ام؟ ابدا, پذیرفتم که کارمندم حتی اگر توی مرخصی باشم و این پذیرش زندگیم رو آسون کرده.

پذیرفتم که بیشتر از این زمانی که برای کتاب و نقاشی میزارم نه در توانم که در شرایط زندگیم نمیگنجه,

یکجورهایی سرسازگاری دارم با خودم, دوست دارم مثل " نسیم" فرصت رو غنیمت بدونمو از چند روز تعطیلیم نهایت استفاده رو ببرم ولی مهمان داریم, پریزاد هم اینجاست پس فرصت فقط زمان خواب ظهر یا صبحها قبل از بیداریشون هست...میپذیرم.

باید بپذیرم که ادا و اصول همکارام در شرکتمون بیش از توانایی و تجربه من خریدار داره, میپذیرم که نمیتونم و نمیخوام شکل بقیه باشم و بهاش رو هم پرداخت میکنم,بهاش رو میپذیرم.

من بهای همه تصمیمای زندگیم رو میپذیرم و پرداخت میکنم.

...

نوشتن در کانال من رو در نوشتن در وبلاگ تنبل کرده, یکجورهایی نمیدونم خونه ام کجاست, به نظرتون حذفش کنم. 

  • مریم ...