ایستادم بالای سر شیرجوش, میخوام شیرنسکافه درست کنمو طرح آبرنگم رو کامل کنم, صبح, کلاس رفتنی حالم خوش نبود, ار بی دقتیها و سربه هوایی های خودم کلافه, مترو رو اشتباه سوار شدمو بعدش که گوشی رو تو کیفم گذاشتمو تصمیم گرفتم بیشتر حواسم رو جمع کنم و تو لحظه زندگی کنم و نذارم سطح انرژیم پایین بمونه, همون لحظه ای که خواستم به عنوان جایزه تصمیم جدیدم برای خودم لاته سفارش بدم, مسوول سفارش اسپرسو رو بهم تعارف کرد," وای خدای من گفتم اسپرسو؟ لاته میخواستم."
حال خراب از لحظه گرفتن اتود تو کلاس طراحی دود شد و رفت هوا, اون حس معذب غمگین که چیکار کنم که راه فرار از این منِ گیج چیه جاش رو داد به منی که دستان توانمند داره, خطوطش از قبل محکمتر شدند, شاگردهاش دوسِش دارند و به محض ورود به کلاس میدوان سمتش و بغلش میکنن.
حالا تو این لحظه که لب پنجره ایستادمو شیرنسکافه ام رو مزه مزه میکنم که رفتن به عروسی دخترعمه ام رو کنسل کردمو نگاهم به برج روبه رو و ماشینای تو اتوبانه حالا که فیلم خوب آخر هفته ام رو انتخاب کردم حالا که باد خنک عصر پاییزی صورتم رو نوازش میده با خودم و جهان در صلحم.
بابت حس عزیزِ عمیق این لحظه هزار بار شاکرم.
- ۹۸/۰۸/۰۹
واقعا مفید بود ، با اجازتون میفرستم برای دوستم اینجارو تو واتس اپ
ممنون ازتون