وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

#سال بلوا

از خواب بیدار میشم, موهام رو چند دور میپیچم و زیر یه کلیپس بزرگ جمعشون میکنمو دو تا گیره طلایی دو طرف سر که به قول "نوشای سالِ بلوا" زلفهای دلبریم رو جمع کنم.

صبح جمعه است و منِ کارمند شانس این رو دارم که فردا هم تعطیل باشم, با اتود و دفترچه یادداشتم میرم آشپزخونه, پنجره رو باز میکنم تا خنکا به صورت مرطوبم بخوره و چای دم میکنم و لیست کارهام رو برای این دو روز میچینم.

زدن طرح زن بختیاری برای آبرنگم

تمرین طراحی

اتو کردن لباسها برای یک هفته

تمیز کردن برگ گلها

نوشتن خلاصه سال بلوا

شروع کتاب جدید

باید یک فیلم خوب هم انتخاب کنم که با یار ببینم و این کار رو میتونم در لیست لذت بخش ترین کارهای دنیا بزارم.

حالا هم با یه فنجون قهوه دمی خوش عطر اومدم که خلاصه کتاب سال بلوا رو بنویسم.

...

نوش آفرین نیلوفری که نوشا صدایش میزنند تک فرزند 17 ساله سرهنگ نیلوفری فرمانده سنگسر است که در خانه ای بسیار بزرگ در سنگسر با پدر و مادر و خدمتکار زرتشتی شان جاوید روزگار میگذراند.

سرهنگ نیلوفری که شیراز را با نیت دریافت رتبه ای از شاه ترک کرد و فرماندهی سنگسر را پذیرفت از غم نامه ای که نیامد و آرزوهایی که برای دخترش داشت و بر باد رفت نابینا شد و درگذشت, و داستان درست از جایی شروع میشود که نوشا با مادر و جاوید زندگی میکند برای التیام دردهایشان گهگاهی به باغهایشان در درگزین سر میزنند و در یکی از همین سر زدنهاست که نوشا به حسینا, جوان کوزه گری که برای پیدا کردن برادرهایش که از خانه جدا شده اند راه سنگسر را پیش گرفته و در آنجا ماندگار شده دل میبازد.

همه اش یک لحظه است, نوشا در کالسکه نشسته جوان قدبلندی را روی جلوی ساختمان شهرداری میبیند که دست در جیب دنبال چیزی میگردد_ که بعدها میفهمد درجستجوی گلهای یاس توی جیبش بوده تا بویشان کند_  و باد طره موهای روی پیشانی اش را به بازی گرفته.

عشق برای نوشا همانجا اتفاق میافتد.

عشق همانجا اتفاق میافتد او به حسینا دل میدهد و رفت و آمدهایش به کوزه گری حسینا شروع میشود ولی چندی بعد همسر دکتر معصوم میشود.

دکتر معصوم پزشک امراض داخلی خیلی زود تحت تاثیر زیبایی نوشا از او خواستگاری میکند و نوشا با اصرار مادرش و البته نه با زور بلکه بیشتر از روی سردرگمی و پاسخ منفی مادرش به حسینا و از روی بی اراده گی همسر پزشک معتبر شهر میشود.

همسر پزشک معتبر شهر میشود و زندگی اش را حرام میکند. اختلافات از آنجایی شدت میگیرد که دکتر معصوم کاملا اتفاقی به علاقه نوشا و حسینا پی میبرد و او را به جرم خیانت زیر باد کتک میگیردکاری که معمولا انجام میداده._صحنه فهمیدن این عشق یکی از بهترین قسمتهای کتاب است_ و آنقدر با قنداق تفنگ بر سر نوشا میکوبد که او تا چند روز بی حال و بی رمق بی آب و غذا روی تخت میافتد و دکتر معصوم خیلی زود شایعه میکند که جذام گرفته است و منشا این بیماری خطرناک واگیردار هم حسیناست که تا کشته نشود بیماری از بین نمیرود.

دکتر معصوم بالای سر نوشا گفت برایت یک خبر دارم حسینا را هم دار زدند و نوشا که در همه چند روز گذشته در تلاش بین مردن و زنده بودن است قلبش از حرکت میایستد.

نوش آفرین میمیرد, مرگش محشر میکند, سیاووشان _برادر گمشده حسینا_ را جای او دار میزنند, عالیه خانم مادر نوشا خیلی قبلتر از این داستانها هوش و حواسش را از دست داده, دکتر قصر سرهنگ نیلوفری را رها کرده و برای کار به اردبیل میرود و بعدترها مجنون میشود و معروف به دکتر دیوانه و بعدتر به دارالمجانین ورامین منتقل میشود.

...

داستان به همین سادگیها هم نیست, من از خیلی از شخصیتها و داستانهایش فاکتور گرفتم, از سروان خسروی و ماجرای برپاکردن دار, از میرزا حسن رئیس انجمن شهر, از مستر ملکوم, میربکتون شاعر, داستان نازو و همخوابگی اش با مردهای مختلف,دلتنگی های نوشا, عشق بازیهایش با حسینا پیش از ازدواج, داستان دختر پادشاه و مرد زرگر, گفتگوهای نوشا با خودش که عجیب دلچسبند, 

و حسینا که هیچکس از سرنوشتش باخبر نمیشود...

 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

ساعت از هفت گذشته بود که رسیدم خونه, دقیقش رو بخوام بگم هفت و پنج دقیقه بود, من بعد ازکار, سفارش نقاشی همکارم رو برده بودم برای قاب و وقتی رسیدم ساعت هفت و پنج دقیقه بود و خونه بوی عدس پلو میداد, مامان رو بوس کردم که وای اومدی,  خونه دوباره خونه شد, دیروز یه قیمه درست کردمو هلاک شدم مامان.

دروغ گفتم, قیمه رو با تمام عشقم برای شام و ناهار فردای خودم و همسرم پخته بودمو خدا میدونه برای تک تک لحظاتی که درستش کردم تا زمانی که غذاش رو تو ظرف ماکروفری ریختم و سیب زمینی های سرخ شده رو روش چیدم و یه سیب ترش شستمو توی کیفش گذاشتم چقدر ذوق داشتم.

راستش میخواستم به مامان بگم که چقدر قدر زحماتش رو میدونم و راه دیگه ای بلد نبودم خب.

بگذریم , شام خوردیم, دوش گرفتم, قهوه دم کردمو نشستم به مطالعه, باید از حس بی نظیر الان بگم, از اینکه تازگیا یک کلاس نقاشی کودکان رو اداره میکنم و خدا میدونه که چقدر سخت و شیرینه, ده تا کودک همزمان صدام میکنن" مریم جون" و من از پای بوم یکی بلند نشده سر دفتر یکی دیگه ام و هنوز طرح یکی رو آموزش ندادم یکی دیگه  کار آبرنگش رو خراب میکنه :)

باید بنویسم که الان دارم قهوه داغم رو مزه مزه میکنم و کتاب تحلیل نقاشی کودکان میخونم, ولی خب غریبه که نیستید باید بگم اولین ماگ قهوه ام رو طوری رو خودم برگردوندم که هنوز هم ساق پام به شدت میسوزه, سوزش دست و پام رو بزارید کنار ذهن من که وسواس داره و از همین اتفاق ساده تو ذهنش تراژدی میسازه و اضطراب میگیره...

به خودم میام تمرینی که روانشناسم برای کنترل اضطراب داده رو انجام میدم و به لحظه برمیگردم, به لحظه عزیزِ باارش با کیفیتم...

به ثبت لحظه اکنونم, به آرامشش, به اینکه من دارم تلاش خودم رو میکنم که قدمهام گرچه کند و کوچیکه ولی درجا نزدم که زندگی پرشتاب میگذره و هرچند من به گرد پاش هم نمیرسم ولی جا هم نموندم, از من بپذیری یا نه, انسانی که حرکت داره جا نمیمونه...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تلنگر

دور تند زندگی برای من از ساعت پنج و نیم صبح شروع میشه، دو ساعتی که میشه به دل راحت قهوه دم کرد، طرحی زد، رنگی ریخت، کتابی خواند، به گلها رسید و دوش را بدون خستگی گرفت، بعد ریتم کند کسل زندگی شروع میشه، از صبحانه شرکت تا عصرش که هرچند از کارت متنفر نیستی ولی دوستش هم نداری، نه که دوست نداریها، در راستای هدفت نیست، حس میکنی که نُه ساعت تموم تورو از زندگی میندازه و یه کوله بار خستگی میزاره رو دوشت و غروب با لبخند پیروزمندانه راهی خونه ات میکنه که حالا اگر جانی داری به کارهات برس.

البته این را هم بگمها، من هم کم پررو نیستم، زور خودم رو میزنم، قبلتر ها اگر بود میگفتم زندگی یه جور جنگه، یا میمیری یا میکشی، باید سی رو رد کنی تا بفهمی جنگ که نه، کشتن و مُردن که نه، شاید  یه بازیه، برد و باخت داره، یه روز میبری یه روزم میبازی، فقط باید حواسست باشه اون ته تهش اگه باختی مفت نباخته باشی.

راستش اینروزهام راحت نمیگذره، چند روز پیش حنا و پریشان برام نوشتند که شاد نیستم، فکر کردم چرا شاد نیستم؟ یادم هست یکروزی توی وبلاگ از عطر برنج دم کشیده و صدای گنجشکها و لذت گلدوزی مینوشتم، هی مینوشتم آی آدما ببینید دلخوشیهای کوچک من رو، پس چرا شما خوشبخت نیستید؟ چرا از این همه نعمت که شما رو هم احاطه کرده لذت نمیبرید؟

چند وقته که به صدای ریختن چای تو لیوان گوش ندادم؟ بالاسر قهوه جوش نایستادم که کیفور شم از عطرش؟ به دقت به کتری استیل تمیز مامان که بخار ازش بلند میشه نگاه نکردم، توی چای دارچین و هِل و گل محمدی نریختم، اصلا چرا راه دور بریم همین چند روز پیش، که مارال مهمونمون بود باهاش بازی نکردم، چرا؟ مگه دلم برای بازی باهاش ضعف نمیرفت؟ 

ساده است، وقت ندارم، برنامه ام رو کیپ تو کیپ، ساعت به ساعت چیدم، بعد مقاله، فلان رمان، بعد رمان، طراحی، آبرنگ، خلاصه نویسی، شاغل بودن و دردسرهاش هم که جای خودش رو داره...

فکر کردم که خب منطقیه دیگه وقت ندارم، کلی هم دلیل آوردم که چرا وقت ندارم و هدفم چقدر برام مهمه و چه به خودم میبالم که هدف مشخصی دارم و راهم رو میشناسمو براش تلاش میکنم ولی بهونه اس، دارم لذت لحظه هام رو قربونی میکنم درحالیکه اصلا لازم نیست، با دلخوشیهای کوچیک و لذتهای بی دلیل گاه به گاه هم میشه به هدف رسید اصلا کیفش بیشتر هم هست.

ریشه داستان اینه که من عادت کردم یا شایدم یاد گرفتم که با سختی به هدف رسیدنه که افتخار داره، گوش من دختر روستا پر شده از داستانهایی که فلانی از فلانجا به فلانجا رسید از همون روستای کوچیک بی امکان خودمون، من یادم میره که قربانی نیستم.

یه روزی، یه جایی منم باید یاد بگیرم که میشه از مسیر هم لذت برد که اصلا اصل همون مسیره، باید وقتی به قله میرسی برای لذت بردن از اون همه ابهت جونی هم داشته باشی آخه.

اینارو مینویسم و هیچ نمیدونم که یادم میمونه یا نه فقط میدونم دارم  تلاش خودم رو میکنم و این تلنگرها واقعا لازمه.

 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

 

دلم برات تنگ شده, عجیب و زیاد, دوست دارم زنگ بزنم و باهات حرف بزنم, مثل روزهای مترو, همون وقتایی که دوتایی از دانشگاه برمیگشتیم , تو از مترو پیاده میشدی تا نزدیکی خونه ما اومدی و دوباره برمیگشتی, یادته چقد حرف میزدیم؟ احتیاج دارم باهات حرف بزنم, بی پروا, درست مثل همونروزا ...

گفتی مریم تو رفیق منی, میدونی آدم با رفیقش ازدواج کنه یعنی چی؟

گفتی عشق روزهای بیست سالگی...

آهای عشق روزهای بیست سالگی, همسر پرمشغله سی ساله امروزم, باهات حرف دارم, میشه مثل همون روزها نشست و باهات حرف زد؟ ثابت کردی که میشه ولی دل من چی؟ دل منی که امروز بیشتر از ده سال پیش عاشقته میتونه تمام بار غمش رو روی شونه های تو بزاره؟

 بزار برات بگم, امروز نیروی جدید گفت از من و سحر ناراحته همونی که هر چی فرآیندها رو براش توضیح میدم یاد نمیگیره, همونکه راهش خیلی دوره, بابا نداره و یکدفعه وسط ناهار میزنه زیر گریه, گفت ناراحت شده تو جمع بهش گفتیم بی دقت, آخه انگار قبل من سحر هم بهش گفته بود, از زنت ناامید نشیا یکمم تند گفتم, سحر پیام داد که مریم من وظیفه داشتم که دو ماه آموزش بدم اینبار برای آخرین بار همه چیز رو توضیح میدم پیام داد باهاش اتمام حجت میکنم, من جواب داده بودم که راهش دوره و شرایطش پیچیده اس باید درکش کنیم, 

پس چرا درکش نکردم؟ سحر گفت خب ما هم مشکل داریم همه دارند, من فکر کردم به مشکلات خودم و سحر,  من تو ذهنم دنبال طرح جدید آبرنگ بودمو سحر هم که تازه تازه داره عشق رو تجربه میکنه و اینروزها رو ابراست, ما چه میفهمیم از دغدغه های دختری که پدرش رو از دست داده و تو  بیست و شش سالگی یهو شده سرپرست خانواده؟

خیلی ناامیدت کردم نه؟ اگه پیشم بودی یه چیزی میگفتی که آروم شم که از این ناامیدی مطلقی که از خودم دارم دربیام یه چیزی شبیه اینکه جبران میکنم.

سطحی شدم, اگه پیشم بودی سرم رو تو سینه ات میگرفتی و میگفتی چرت و پرت نگو بچه, ولی شدم باورش که راحت نیس ولی شدم, شدم که امروز نشستم رو پل بازدید و به سحر و مریم گفتم که فلان دختر تو فلان جلسه رسمی وقتی در مورد علایق صحبت میشده از س. ک.س گروهی به عنوان فعالیت مورد علاقش اسم برده , سطحی شدم که تعریف کردم وگرنه به من چه ربطی داشت؟

میدونی از خودم ناامیدم و چه بده که آدمی که امید یه مردی مثل تو هست از خودش ناامید باشه, همسر تو بودن, همسر مرد اهل مطالعه و کتابخونی مثل تو بودن که امکان نداره وارد حاشیه بشه مسئولیت منو زیاد میکنه و خدا نکنه که آدم از خودش ناامید بشه...

از کجا رسیدم به کجا؟ داشتم از نیروی جدید میگفتم, عصری قبل اومدن سه تایی نشستیم دور یه میز ما از نیروی جدید عذرخواهی کردیمو بهش گفتیم اگه بخاطر مشکلاتش تمرکز نداره بهمون بگه که اون لحظه آموزش ندیم,

حس بهتری پیدا کردم؟ اصلا, گفته بودم شرایطت رو درک میکنم, منی که بابام بهترین وسایل موجود در بازار رو برای جهیزیه ام خریده, با مردی وصلت کردم که به هیچ نیازم نه نمیگه و الان که دارم تایپ میکنم دستام بوی نارنگی میده چه میفهمم از غم تو دختر.

گفتم درکت میکنم کمک خواستی بگو, دوست داشتی درد و دل کنی بگو, مرخصی احتیاج داشتی بگو...

دلم برات تنگ شده بیا تا فلاسک چای رو برداریم بریم توی یکی از همین پارکای پشت بلوک بشینیم و من همه اینا رو برات تعریف کنم, بیا تا بتونم کنار تو خودم رو ببخشم.

بیا, من کنار تو انسان بهتری ام.

...

 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

# جنایت و مکافات

راستش میل به خوندن این کتاب بعد از دیدن تئاترش که از نظر من فوق العاده و از نظر همسرم متوسط و شاید هم پایینتر از متوسط بود در من ایجاد شد، همسرم اعتقاد داشت که کشش کتاب در حدیه که چندین بار خوندتش و من حسابی کنجکاو شدم که این کتاب رو بخونم، البته هنوز هم معتقدم که تئاتر، تئاتر خوبی بود هرچند که تو اون دو ساعت بیست دقیقه خیلی از ظرافتهای کتاب رو به نمایش نذاشته بود.

...

نویسنده : داستایوفسکی

...

این کتاب داستان دانشجویی به نام راسکولْنیکُف (رودیا) را روایت می‌کند که به‌خاطر اصول  خود - کشتن فردی ستمگر برای نجات انسانهای دیگر _مرتکب قتل می‌شود. بنابر انگیزه‌های پیچیده‌ای که حتی خود او از تحلیلشان عاجز است، پیرزن رباخواری که معمولا پیش او چیزی به امانت میگذاشته و پول ناچیزی دریافت میکرده  را همراه با خواهرش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر می‌شود، می‌کُشد، _ البته او بنابر اصول خودش یک انسان بی ارزش یا به قول خودش یک پشه را کشته تا جماعتی را از او نجات دهد-

 او پس از قتل خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته می‌بیند و آنها را پنهان می‌کند. بعد از چند روز بیماری و بستری شدن در خانه راسکولنیکف هرکس را که می‌بیند می‌پندارد به او مظنون است و با این افکار کارش به جنون می‌رسد. در این بین او عاشق سونیا، دختری که رودیا اتفاقی با پدر دائم الخمرش در کافه آشنا شده میشود- صحنه مکالمه پدر سونیا و رودیا در کافه یکی از جذابترین بخشهای کتاب است همان قسمتی که پدر سونیا به رودیا میگوید که دخترش کارت زرد _کارت سلامت فاحشگان_ دارد و چطور یک روز برای تامین غذای خواهر و برادر ناتنی اش به اصرار نامادری خود کاترینا- تن به فروش خود میدهد و بعد از اولین دریافتی درحالیکه صورت خود را در بالش فرو کرده و میگریسته کاترین پایین پایش مینشیند پاهایش را غرق بوسه میکند و پا به پایش میگرید.-

رودیا به اصرار سونیا که هرگز او را ترک نخواهد کرد به جرم خود اعتراف میکند به دلیل اختلالات روانی و نیکوکاری های سابقش با تخفیف روانه زندانی در سیبری میشود که سونیا البته او را همراهی میکند و آنجا به خیاطی میپردازد.

هزینه های خواهران و برادران خردسال سونیا توسط یکی از خواستگاران دنیا (خواهر رودیا که همراه مادرش برای سرزدن به برادرش به پترزبورگ سفر کرده است.)که فردی بسیار ثروتنمد بوده و بخاطر او و بخشش مالی که دنیا از آن امتناع میکند و در نهایت هم بعد از بخشش پول به آنها خودکشی میکند تامین میشود.

دنیا با یکی از دوستان رودیا ازدواج میکند و توسط سونیا برای او نامه مینویسد و مادرشان که گمان میکرده رودیا به سفر رفته در همین بی خبری تسلیم مرگ میشود.

داستان آنجایی تمام میشود که هفت سال بیشتر به حبس رودیا نمانده، هفت سالی که رودیا و سونیا برایشان هفت روز میگذرد.

راستش هنوز هم نمیدونم چطور میشه یک کتاب رو  خلاصه کرد طوریکه لذت خوندنش منتقل شه، مخصوصا کتابهای اینچنینی با شخصیتهای فراوان و داستانهای پیچیده ولی این کتاب سرشار از صحنه های فوق العاده اس.

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#شوهر آهو خانم

شوهر آهو خانم اولین اثر علی محمد افغانی که در زندان نوشته شده است به زندگی سید میران سرابی و همسرش آهو خانم در سالهای کشف حجاب و کمی قبل و بعد از آن میپردازد.

سید میران سرابی خباز باشی معروف شهر و رئیس صنف نانوایان، مردی میانسال، جا افتاده و متدین است که حاصل زندگی اش با آهو خانم که زنی سی ساله و فربه  با موهای بلند مشکی که برای رسیدن سید به رفاه و مرتبه و مقام پا به پای او سالها در نانوایی تلاش و در زندگی قناعت کرده است ، چهار فرزند با نامهای کِلارا، بهرام، بیژن و مهدی است.

زندگی آرام آهو خانم از آنجایی دستخوش تغییر میشود که هما که زنی زیبا، طناز، دلربا و باریک اندام است برای خرید نان به دکان سید میرود و سید که شخصیت دست به خیری دارد بعد از شنیدن داستان زن که همسر اولش او را سه طلاقه کرده و دیدار دو کودک دوقلوی دلبندش را از او منع کرده به فکر کمک به زن و برگرداندن او به همسر اول یا پیدا کردن همسر مناسب جدیدی برای چنین ماهرویی میافتد.

در راستای همین نیت سیدمیران، او خیلی زود متوجه میشود که هما در خانه مطربها، آموزش رقص میبیند، همسر اولش او را برای خیانتی که با جوانک شوفر درشت اندام چشم زاغی به نام البرز کرده طلاق داده، البرز اورا به امانت به خانم مطربها گذاشته ولی بعد از چندی که البرز به دنبالش میرود با او همراه نشده و همانجا نزد مطربها میماند و شروع به آموزش رقص که در آن تبحر فوق العاده ای دارد میکند.

سید میران که شیفته زنان باحجابِ باوقار است خیلی زود با این توجیه که همای بیست ساله گرچه فریب جوانکی را خورده، طلاق گرفته، با مطربها زندگی میکند و آموزش رقص میبیند ولی همینکه هنوز در جایی هنر خود را به نمایش نذاشته دلش سیاه نیست و راه برگشت دارد دل به دلبری های هما میبندد، خب البته این را هم بگم که هما هم برای دلبری کردن و نمایش رقص خود که مثلا اتفاقی بوده است زمانی که سید میران برای صحبت با مطرب به خانه آنها آمده کم نمیگذارد و در انتها نیز خودش با این عنوان که من کنیز آهو هستمو مگه من میتونم جای او را بگیرم به سید پیشنهاد صیغه میدهد.

سید با این دروغ که هما را طلاق داده اند و او به پیش نماز مسجد پناه برده و پیش نماز نیز هما را به او سپرده او را به خلانه خودش و در اتاق آبدارخانه میآورد و بعدتر به بهانه اینکه مشکل سه طلاقه بودن او و برگشتش به همسر اول را حل کند بدون اینکه قصد طلاق او را داشته باشد او را عقد میکند _ هما بر خلاف پیشنهاد خود زیر بار صیغه نمیرود_

از اینجا به بعد هما را داریم و آهو را که شوهرش روز به روز از او متنفر میشود و همسایگانشان را که اتاقهای همان خانه را اجاره کرده اند، دعواها و آشتی های دو هوو، مست و مدهوش و بی عقل شدن سید میران برای پری زیبارویش، خواسته های بی انتهای هما از سید بعد از ناکام ماندنش در بارداری از سید میران  از لباس و کیف و طلا و تخت جدید و ساعت بند طلا و... تا حدی که سید میران نم نم تمام دارایی خود را از دست میدهد، بدهکار عالم و آدم میشود و برای تامین هزینه های هما_ همان زنی که وقت دستگیری اش به جرم قاچاق بدو بدو پشت سر ماموران خودش را به او رساند و برای کیف قرمزش درخواست کفش قرمز کرد_ به قاچاق روی میآورد.

مساله قاچاق هر چند به ضرر سید میران ولی در نهایت حل و فصل میگردد ولی تیر آخر را سید زمانی میخورد که نانوایی اش از سر لجبازی یک مامور و به بهانه گرانفروشی آن هم در زمان قحطی نان یک ماه تعطیل میگردد و او همه انگیزه اش را برای زندگی از دست میدهد.

البته سید میران یک روز از سر یک تصمیم ناگهانی و عصبانیت از پوشش بسیار ناجور هما در خیابان بعد ازمساله کشف حجاب بعد از یک دعوا با هما و قهر او از منزل، تنها به محضر رفته و او را سه طلاقه میکند ولی هرگز از او دل نمیکند، همچنان با او میماند و مثل هر شب با هم مینوشند و خلوت میکنند ولی چون نمیخواهد که برای رفع مساله سه طلاقه بودن او را به عقد دیگری درآورد هرگز برای رفع این مشکل اقدام نمیکند.

دیگر نه دل و دماغ کار دارد و نه ماندن در کرمانشاه و هوای تهران به سرش میزند و از غیبت آهو که برای نگهداری فرزندان دوست سید میران به حصین_ از شهرهای اطراف_ رفته است استفاده میکنند و خانه و مغازه و طلاها و هر چه جنس باارزش در خانه دارند به پول نقد تبدیل میکنند و از همه دارایی ها برای آهو و چهارفرزندش فقط کمی پول نقد و یک نامه باقی میگذارند.

آهو که داستان را همان روز از خورشید خانم _یکی از همسایه ها که دوان دوان خود را به حصین رسانده - میشنود پا برهنه و برسرزنان  درحالیکه خورشید به دنبالش  میدویده خودش را به اتوبوس میرساند سید میران و هما را لحظه سوار شدن به اتوبوس غافلگیر توضیح نمیخواهد برای اولین بار از حق خود کوتاهی نمیکند، سید را با غیض سوار درشکه میکند و به خانه برمیگرداند، خورشید با نگاه به سید میران میفهماند که برو هما را برمیگردانم.

...

خورشید نفس زنان به آهو گفت: نیومد خانوم، نیومد، شوهرش از من گله نکنه که کوتاهی کردمو اونو با خودم  نیاوردم خدا دیوونش بکنه این گیس بریده مثل اینکه اصلا دنبال همچین فرصتی میگشت که جابجا با مرد دیگه ای پیوند کنه و کوس دیار  دیگه ای را بکوبه،من چه میدونم خدا میدونه شایدم از قبل نم کرده ای زیر سر داشته به من گفت به شوهرم بگو که بهشت دیگه به سرزنشش نمیارزه اگه منکه بیشتر از یک نفر نیستم به سوی سرنوشت نامعلوم برم بهتره تا او با چهار بچه نادون و دستگیرش، من آدم پوچی بودم اون تو این هفت سال پوچترم کرد با این وصف قبول میکنم عشق برای خودش حقیقتیه که کمتر اشخاص تا ته اون میرسند ، خورشید خانوم مشکل میدونم آهو منو حلال کنه اما هما جوونتر از اونیه که به این چیزا اهمیت بده تو این دنیا آنچه پیش آید خوش آید و تو آخرت هم هر چه باداباد...

 آره خانوم با این گفته لب خودشو پاک کرد خیلی خودمونی و بدون هیچجور شرمی از مسافرین و مردم بیکاره، جای خودش رو از عقب ماشین سواری به جلو پهلوی شوفر چشم کبود برد با دست برای من بوسه خداحافظی ایجو ایجوری فرستاد و تو لحظه پیش از روشن شدن چراغهای خیابون، مردک پا روی گاز گذاشت و ماشین حرکت کرد.

از این گفته ها مثل اینکه سید میران چیزی نمیشنید حالت محکومی را داشت در اولین لحظه ورود به سلول مجرد.....

بالاخره اسید سر از دامان تفکر برداشت و گفت: من برای اون بودم اون برای کی بود؟ هااااااااااااااه...این سلیطه تتمه پول من رو که پهلوش تو چمدون گذاشته بودم برد، به جهنم ، بزار فقط از این شهر گورش رو گم کنه که چشمم به رخسارش نیفته، هرکار که میکنه خودش میدونه این پولم خرج راهش...

آهو خانم نمیدانست بخندد یا بگرید، بی شک گوشش عوضی نمیشنید در لحن شوهرش اگر نه هنوز محبت بلکه انسی دیرین موج میزد.

  • مریم ...

یادت میمونه؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

آری یا خیر؟

دوستان نیک و کهنه سلام

باید در جریان باشید که من مدت کوتاهیِ که خواندن شاهنامه رو شروع کردم.

مدتیِ که دارم فکر میکنم شعر و تفسیر رو تو کانالم به صورت وُیس قرار بدم.

و خب خوب میدونم که منبعهای خیلی خوبی برای خوندن شاهنامه وجود داره ولی اون چیزی که باعث شد این ایده به ذهنم برسه این بود که من دارم کتاب رو کم کم میخونم شاید هر هفته نهایتا 15 الی 20 بیت و این باعث میشه که یهو یه حجم بزرگ جلوی رومون نباشه و بترسونتمون چون به هر حال شما با من جلو میرید و ناگزیرید که آهسته جلو برید.

خلاصه که اگر موافق این کار هستید(اگر واقعا موافقید و حتما وُیسها رو گوش میدید چون من باید براش زمان مشخصی رو برنامه ریزی کنم) بهم اطلاع بدید و اگر هم که مخالفید ممنون میشم بهم بگید.

خلاصه که منتظرم خبرم کنید.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

توی چشمانم قطره میریزم، دستم رو که با آب جوش کمی سوزاندم زیر آب سرد میگیرمو چند پر گل­­گاو زبان توی آب جوش میندازم، رنگ بنفش قشنگی از گلبرگها توی آب پخش میشه و من وُرد رو باز میکنم.

میل نوشتن دارم، تمام چند روز گذشته رو میل نوشتن داشتم و موقعیتش فراهم نشده، ولی حالا که زیر دستگاه های خنک کننده توی اتاق تنها هستم حالا که آهنگ بی کلام گوش میدم و حالا که از حجم زیادی کاری انجامشون نمیدم، چرا که ننویسم؟

صبح قشنگ دوشنبه ایِ که با صدای اذان از خواب بیدار شدم، با صدای اذان، دلشوره و دل آشوبه،

خنده داره بعد از این همه سال کار کردن هنوز بابت مسائل کاری اضطراب میگیرم، مسائلی که یا اتفاق نمیافتند یا به سادگی حل میشن و یا اگر به سختی، روزهایی هستند که ناگزیر میگذرند.

امروز صبح هم مثل هر روز از خواب بیدار شدم نیم ساعتی طراحی کردمو همزمان فایل صوتی کتاب "شوهر آهو خانوم" رو گوش دادم، کیف جدیدیه که به تازگی کشفش کردم، کتاب گوش دادن و طراحی همزمان، به قدری در این لحظات ناب صبحهای زود یا عصرهای تابستونیم غرق میشم و از دنیا جدا که انگار نه انگار من تا قبل شروعش از کمر درد روی پا بند نبودم.

صبح دوشنبه ی قشنگی که من دلم از سفر همسرم گرفته که باید یک گوشه کوچک از حجم کار بزرگم رو بگیرم و شروع کنم، که پولهایی رو که باید واریز کنم که عصرش مانتوهای آخر هفته شسته شده رو اتو کنم که یادم باشه امروزم باید از دیروزم بهتره باشه تو گویی قدر گفتن یک جمله بیجا کمتر، که اتاق هم شلوغ شد که باید آهنگ بی کلام رو قطع کنمو در قالب کارمند رویایی که بیقرار خانه است دست حجم بزرگ کارم رو بگیرمو تا ساعت پنج و نیم دوستش داشته باشم که دارم که راضی و شاکرم.

و زیاده عرضی نیست جز سپاسگزاری یگانه معبودم.


  • مریم ...