ساعت از هفت گذشته بود که رسیدم خونه, دقیقش رو بخوام بگم هفت و پنج دقیقه بود, من بعد ازکار, سفارش نقاشی همکارم رو برده بودم برای قاب و وقتی رسیدم ساعت هفت و پنج دقیقه بود و خونه بوی عدس پلو میداد, مامان رو بوس کردم که وای اومدی, خونه دوباره خونه شد, دیروز یه قیمه درست کردمو هلاک شدم مامان.
دروغ گفتم, قیمه رو با تمام عشقم برای شام و ناهار فردای خودم و همسرم پخته بودمو خدا میدونه برای تک تک لحظاتی که درستش کردم تا زمانی که غذاش رو تو ظرف ماکروفری ریختم و سیب زمینی های سرخ شده رو روش چیدم و یه سیب ترش شستمو توی کیفش گذاشتم چقدر ذوق داشتم.
راستش میخواستم به مامان بگم که چقدر قدر زحماتش رو میدونم و راه دیگه ای بلد نبودم خب.
بگذریم , شام خوردیم, دوش گرفتم, قهوه دم کردمو نشستم به مطالعه, باید از حس بی نظیر الان بگم, از اینکه تازگیا یک کلاس نقاشی کودکان رو اداره میکنم و خدا میدونه که چقدر سخت و شیرینه, ده تا کودک همزمان صدام میکنن" مریم جون" و من از پای بوم یکی بلند نشده سر دفتر یکی دیگه ام و هنوز طرح یکی رو آموزش ندادم یکی دیگه کار آبرنگش رو خراب میکنه :)
باید بنویسم که الان دارم قهوه داغم رو مزه مزه میکنم و کتاب تحلیل نقاشی کودکان میخونم, ولی خب غریبه که نیستید باید بگم اولین ماگ قهوه ام رو طوری رو خودم برگردوندم که هنوز هم ساق پام به شدت میسوزه, سوزش دست و پام رو بزارید کنار ذهن من که وسواس داره و از همین اتفاق ساده تو ذهنش تراژدی میسازه و اضطراب میگیره...
به خودم میام تمرینی که روانشناسم برای کنترل اضطراب داده رو انجام میدم و به لحظه برمیگردم, به لحظه عزیزِ باارش با کیفیتم...
به ثبت لحظه اکنونم, به آرامشش, به اینکه من دارم تلاش خودم رو میکنم که قدمهام گرچه کند و کوچیکه ولی درجا نزدم که زندگی پرشتاب میگذره و هرچند من به گرد پاش هم نمیرسم ولی جا هم نموندم, از من بپذیری یا نه, انسانی که حرکت داره جا نمیمونه...
- ۹۸/۰۷/۲۰
کاش شاگردت بودم.
چه معلم زیبایی، خوش به حالشون. :)