وسط حالی که الان دارم که قُلُپ قُلُپ دم کرده ی گل گاوزبون میخورم که حالم...
وسط اصلاح نگارش فصل نمیدونم چندم طرحِ...
گیر کرده لای فازهای پروژه ی...
با بغضی که نه میترکه نه فرو میره...
دوست دارم پاشم برم برات یه ماگی بخرم که روش نوشته شده باشه " خاک بر سر کن غم ایام را"
صبحی که داشتم میرفتم سرکار مامان گفت یه ظرف چاغاله و گوجه سبز گذاشتم ببری سرکار, با عجله ظرف غذامو از یخچال برداشتم و گفتم نه وقتی برگشتم میخورم...
تمام امروز به این لحظه فکر میکردم وقتی. ساعت پنج قهوه میخوردمو طرح میزدم وقتی از صبح چشم دوخته بودم به مانیتور وقتی ساعت چهار نقطه ی آخر فاز اول پروژه ای که امروز آخرین مهلتش بود رو گذاشتم وقتی بدو بدو خودمو رسوندم به جایی که با بابا قرار داشتم و بعدش با بی آر تی به کلاس تا هشت شب..
وقتی سر کلاس بچه ها بهم گفته بودن وای مریم خستگی از سر و روت میباره مقنعه ام رو مرتب کرده بودم لبخند زده بودم که نه اتفاقا خیلی هم روبه راهم...
وقتی بابا پیام داد پروپوزالش تصویب شده...
به این لحظه فکر میکردم به لحظه ای که " اوی عزیزم" پیام "من خونه ام" رو ازم دریافت میکنه و پیام خسته نباشیدش رو دریافت میکنم به لحظه ای که شام خوشمزه رو از هول و گرسنگی نجویده قورت میدم به الان که نشستم رو تخت چاغاله میخورم با گوجه سبز و دَلار و همزمان کتاب میخونمو از دست هولگر یک و سلستین حرص میخورم تمام امروز به این لحظات فکر کردمو انگار هزار سال طول کشید تا بهش برسم.
...
غروب جمعه ای دلم گرفته بود زنگ زدم که بیا بریم بیرون
بعدتر سر شام همون لحظه ای که پیتزای خودمو خورده بودم داشتم رُست بیفش رو میخوردم پرسیدم راستی مناظره رو نگاه نکردی؟
گفت داشتم نگاه میکردم که زنگ زدی...
میگم اصلا عشقت بهم ثابت شد.
قلبم تو سینه میکوبه
گاهی اوقات پُرم از نوشتن ولی هرکاری میکنم هیچ زمانی برای نوشتن پیدا نمیکنم یا اونقدر خسته ام که به محض وارد شدن به پنل مدیریتی خوابم میبره. الان دلم نوشتن میخواد ولی حرفی نیست جز روزمرگی.
سه شنبه ی تعطیل وسط هفته عجیب به جونم مزه کرد, صبح قهوه رو همزمان با تورق کتاب چهار اثر از فلورانس مزه مزه کردم
راستی گفته بودم تورق این کتاب رو لای به لای کارام قرار دادم؟ میخوام هرجوری شده به مثبت فکر کردن عادت کنم انقد تا برام بشه مثل یه عمل غیر ارادی ولی حیاتی...مثل نفس کشیدن.
روز خوبی بود روزی که من بتونم سه تا مانتو اتو کنم اتاقمو مرتب کنم 300 صفحه از کتاب جدیدی که شروع کردمو بخونم طراحی تمرین کنم به بابا کمک کنم موضوع پایان نامه پیدا کنه و براش مقاله سرچ کنم ,کیفم رو بدوزم و وسایل باشگاه فردا رو بزارم دم دست و با مامان یک فیلم بی مزه ببینیم قطعا روز خوبیه.
حالا؟حالا موهام رو گیس کردم به دستهام وازلین زدم, دستام بوی روغن ماشین میده لابد بابا بعد از تعمیر ماشین دستای مهربونشو با وازلین من چرب کرده .
دراز کشیدم روی تخت و به کارهای پیشِ رو فکر میکنم
ثبت نام کلاس نقاشی برای ترم بهار
کمک به بابا برای نوشتن پایان نامه
همراهی خواهرم برای خرید سیسمونی
تکمیل پروژه ی شرکت
خریدن قلک
و...
مامان میگه چقد هوا گرمه, با وجود اینکه تمام شوفاژها خاموشند و پنجره ها باز ,
نمیگم مامان گرم نیست نمیگم احتمالا شما در شرف یائسه شدنی نباید بگم, فقط بلند میشم پنجره اتاقم رو بیشتر باز میکنم.
راستی یادم باشه سرچ کردن در مورد راههای جلوگیری از افسردگی یائسگی رو هم تو برنامه هام قرار بدم.
آیه الکرسی میخونم فوت میکنم سمت آسمون مشهد ,میرسه به تو عزیزِ راهِ دورم, آلارم گوشیم رو تنظیم میکنم برای ساعت پنج و نیم , تسبیح ام البنینم رو تودستام فشار میدمو و انقد صلوات میفرستم تا چشمام گرم شه به عادتِ هر شب.
...
دلم مثل قهوه ی توی نقاشیم گرمه.
پ ن موقت : عکس کیک و کادوی تولد خاصم رو گذاشتم اینجا دوست داشتید ببینید.