وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰
پرده اتاق رو میکشم نور اول صبح از پنجره اتاق آبی خودشو پهن میکنه رو فرش لاکی قرمز
گلهام رو یکی یکی میزارم تو نور...
اوایل فقط پتوسها بودند، بعدتر حسن یوسفها، حالا دستم کمی جرات پیدا کرده، حالا اتاق یک قلمه گندمی هم دارد...
میگم تا شما یکم زیر آفتاب کیف کنید من به کارهام برسم؟؟؟ بعد وسایل کلاسم رو آماده میکنم، صبحانه میخورم و شیر میجوشونم... 
حالا هم اومدم نشستم کف آشپزخونه رو به روی پنجره بزرگش که من همیشه ازش زل میزنم به خونه های روبه رو، به بندهای رخت آویزون، گلهای قشنگ یکی از همسایه های با سلیقه بلوک رو به رویی و به کولرها...
دلم برای این خونه تنگ میشه، وقتی که فکر میکنم آخرین پاییز این خونه اس، خونه ای که مرهم تنهاییها و دلدادگیها و عاشقیام بوده
برای همه روزای دلتنگی که رفتم خودم رو چسبوندم به شیشه تراس و زل زدم به برج، برای همه اون وقتهایی که پنجره بزرگ اتاق رو باز کردم تکیه دادم به چهارچوبش، آیه الکرسی خوندمو فوت کردم تو مسیر هواپیماها و اشکام سرازیر شد، همه وقتایی که با بابا قهر کردم و رفتم تو اتاقم، روزایی که پریزاد رو بردم پارک بلوک پشتی و شبهایی که شام بردیم میدون بالایی...
برای همه اونوقتهایی که همسرم بی هوا پیام داد که مریم چرا چراغ اتاقت خاموشه؟ برای همه وقتهایی که تند تند مانتو پوشیدمو تا برسم بهش، که ناب ترین و صادقانه ترین دردو دلهامون برای همون وقتایی بوده که روی صندلایی پارک  خلوته تو دل تاریکی نشستیم...
حالا هم که مینویسم بغض دارم...لعنتی دلم برای بدو بدو پسرهای طبقه بالایی و تذکرهایی که به مادرشان دادم و افاقه نکرد هم تنگ میشه...
برای همین حالا که علیرضا قربانی میخواد ، لباس نوزاد همسایه روبه رویی تو باد تکون میخوره و صدای کلاغها یادم میاره پاییز رو
...
دار و ندار منُ دل، سوخته در آتشُ درد
آه که آوارِ جنون با من دیوانه چه کرد
دارُ ندار من و دل رفته به تاراج جنون
آینه ی باور من خفته به خاکسترُ خون...

...
راستش نیامدم اینها رو بنویسم میخواستم از دیشب بنویسم، از دیشب که لب تاپ رو باز کردم ولی خستگی مجال نوشتنم نداد، خواستم یک خطی در کانال بنویسم، بنویسم خسته ام و اظطراب دارم دعایم کنید ولی نتوانستم در پاها و کمرم درد داشتم و دستهایم حس نداشتند...
به همسرم زنگ زدم که صدای مهربان قشنگ خسته اش آرامم کند به خودم قول داده بودم اضطرابم را مثل نیش در تن و جان عزیزش نریزم...
پرسیدم چیکار میکنی؟
- حساب کتاب
( آه عزیز طفلکی تنهای من که دلتنگی  و تنهایی ات دارد مرا دیوانه میکند که دلتنگی و تنهایی ات باران شد و بارید)
...
ولی همان دیشب هم به خودم قول دادم که محکمتر باشم که با خودم گفتم  وا دادی مریم؟؟؟؟ از کی تا حالا؟؟؟؟ مگه تو بلدی وا بدی؟ بلدی کم بیاری؟؟؟؟
نه بلدم و نه میخوام که یادش بگیرم و نه میخوام که زانوی غم بغل بگیرم و نه میخوام که از شرایط بد اقتصادی حرف بزنم و نه از شرایط سختی که توش گیر کردیم و فقط همسرم به تنهایی و بی وقفه دارد برایش تلاش میکند، تلاشی که نتیجه میدهد ولی هر بار یک تار مویش را سفید میکند و چین پیشانی اش را عمیق تر...
میخواهم که به عشقمان بچسبم و به هدفهایمان،  میخواهم پاشم گُلگُلی ترین مانتویم را بپوشم و برای رسیدن به همه آنچه میخواهم(میخواهیم) خودم دستم را روی زانویم بگذارم و بلند شوم...
بسم ا...

...




  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

روز و شب یوسف...

نویسنده : محمود دولت آبادی

...

بعد از مطالعه کتاب کلیدر و علاقه ای که به سبک نوشتن استاد نشان دادم، یک مجموعه کتاب از آثار دولت آبادی از همسرم هدیه گرفتم، یک مجموعه کتاب که به قلم خود نویسنده، در زمان نگارش کلیدر به ذهنش خطور کرده و انقدر ذهن ایشان را مشغول کرده که مدتی نوشتن کلیدر را کنار گذاشته تا به این داستانها بپردازد....

"روز و شب یوسف" یکی از همین داستانهاست، داستانی که بعد از نگارش گم شد و سالها بعد اتفاقی چرکنویس آن پیدا شد.

...

روز و شب یوسف داستان پسری در آستانه نوجوانی است که دائما سایه ای را دنبال خودش میبیند، سایه یک مرد فربه، با موهای فرخورده، سبیل های تاب خورده، کمربند روی شکم و کت کهنه بلند...

یوسف هرگز جرات نکرده که به عقب برگردد و مرد را ببیند و همه این تصورات را از سایه مرد ساخته است...

یوسف از سایه میترسد و هربار شیوه کشته شدن خودش توسط سایه را یکجور تصور میکند، یوسف از سایه میترسد و از ترسش بدش می آید، از بدن نحیف، سبیلهای تُنُک و صورت پر از جوشش...

دوست دارد زودتر رشد کند ، بزرگ شود و به خدمت برود، دوست دارد زودتر مرد شود، مرد شدن از نظر یوسف یعنی گذراندن خدمت سربازی...

یک روز یوسف برای دفاع از خودش با پول دستفروشی یواشکی اش یک چاقوی ضامن دار میخرد، چاقوی ضامن دار به یوسف حس قدرت میدهد، حسی که میتواند از خودش دفاع کند که حالا وقتش است که با سایه رو در رو شود...

...

یوسف در تاریکی شب قدم برمیدارد، سایه پشت او...

یوسف ضامن چاقو را در جیب شلوارش لمس میکند...

چاقو باز میشود...

شلوار و پای یوسف پاره میشوند...

خون داغ میدود لای انگشتان دست یوسف...

ترس یوسف میریزد.

...

بار اولی که در مورد کتاب فکر کردم متوجه نشدم، یکجورهایی دلخوش کردم به نگارش استاد، به نگاه یه نوجوان تازه، به تمایلاتش، به حس ترس و گناهش، تصویری که از همسایه ها میدهد...زری خانوم و حسی که شیطنتهایش در یوسف ایجاد میکند...

بعدتر فکر کردم شاید داستان چیز دیگری باشد...

شاید سایه نمادی از ترسهای درونی ما انسانهاست، ترسی که جرات روبه  رو شدن با آن را نداریم که از بس نمیبینیمش در ذهنمان هی بزرگش میکنیم به بزرگی مرد گنده ی زشت کثیف چاقی که با کت بلند کهنه اش سایه به سایه مان می آید...

تنها راه، مقابله است، اینکه اینبار فرار نکنی، ندوی تا خانه و درب را محکم ببندی، که قدمهایت را آهسته کنی تا برسد که ضامن چاقو را لمس کنی، که زخم برداری، که خون گرم بدود لای انگشتانت...

ولی بزرگ شوی که بزرگ شدن زخم دارد، مقابله با ترس زخم دارد، ولی میارزد که دیگر هیچ خیابانی را با نفسهای بریده ندوی....

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
گاهی همه چیز برای یک روز عالی مهیاست، تو صبح پاشدی، کتری رو روی اجاق گذاشتی، موهات رو شانه زدی و بافتی و اون زمانیکه صدای صوت کتری بلند شده آهسته و بیصدا رفتی و لباس سفیدِ تمیز همسرت رو از طناب تراس گرفتی، هوای خنک دود گرفته سر صبح رو دادی به ریه هات و تا جوشیدن آب لباس عزیزش رو با وسواس و دقت اتو زدی، دمنوش آویشن عسل آبلیموت رو نوشیدی، همسرت مثل یه طفل معصوم خوابیده، تازه از سفر برگشته و به زودی باید یه سفر دیگه بره، پتو رو تاشانه ها روش میکشی، و  تمام مدت حواست هست سر و صدا نکنی... کولر رو خاموش میکنی، یکی از آهنگای گوگوش زمزمه وار زیر لباته که میشینی پشت میزتحریرت...
اکثر وسایل روی میز نو هستند دیروز رفتی افقِ انقلاب هر چی دلت خواسته از آبرنگ و قلمو و کاغذ برای خودت خریدی...
دو تا جامدادی جدید هم به لیست دوست داشتنیهات اضافه شده، یه جامدادی رومیزی خیلی کامل و کاربردی چرخان و یه جامدادی برای کیف که هر دو از جایزه های داستان نویسی کودکی همسرت هستند همان جایزه هایی که انقدر دوستشان دارد که فقط به تو میدهدشان...
کتاب جدید آموزش آبرنگت رو باز میکنی، "آموزش از پرتره با آبرنگ"، خب تجربه اش رو نداری، چیزی بیشتر از منظره و گل نکشیدی...
میتونی؟مهم نیست...مهم اینه که تو دیروز برای یادگیری یه مهارت جدید قلم دستت نگرفتی و امروز داری تجربش میکنی، امروزِ تو به اندازه ی یک شروع از دیروزت جلوتره...
طرح رو که چندباری پاک میکنی و دوباره میزنی، تازه سایه های اولیه رنگ خشک شدن که گوشی آلارم میدهد، این یعنی ساعت هفت شده، یعنی پرده ها رو کنار بکش تا آفتاب تازه تن پتوسها و حسن یوسف ها رو نوازش کنه، یعنی به تنت کش و قوس بده و برو سراغ کتابت...
کتاب سوغات یکی از سفرهای همسره - مردی دارید که از سفرهایش برایتان کتاب هم سوغات بیاورد؟-
راس هفت و نیم همسرت رو بیدار میکنی، عذرخواهی میکنی " ببخشید دیشب سرت غر زدم"، میخنده یجور که انگار دیگه چیکارت کنم کار همیشته ، میخندی یجور که انگار کاریش نمیشه کرد...
توی آسانسور در مورد تناسخ حرف میزنیم، من در موردش مطالعه ندارم ولی خیلی هم بهش اعتقاد ندارم - چطور به چیزی که در مورد مطالعه ندارم اعتقاد ندارم؟؟؟؟؟-
بعد همه چیز سریع میشه، دست دادن و خداحافظی، محلِ کار، لاته بعد از صبحانه و لیست کارهات...دو تا کار سنگین تو الویت کارهای امروزت هستند، تموم میشن؟؟؟ نه...باید بابتشون تا هشت شب بمونی؟ احتمالا...
...
حالا؟؟؟
حالا هم اومدی کافه شرکت تا وسط کارات خلاصه کتاب روز و شب یوسف رو بنویسی و اینکه چرا اینها رو نوشتی.....؟؟؟؟؟؟
...
آموزش زیباست، یادگیری زیباست، فقط خدا میدونه چه لذتی تو دلم میریزه از اینکه یه ترکیب رنگ جدید میکشم، هر بار که خطی میکشم و صاف از آب درمیاد، هر بار که پاراگرافی میخونم و چراغی تو ذهنم روشن میشه...
خدایا در کنار همه نعمتهای خیلی خیلی بزرگی که بهم عطا کردی برای علاقه ام به یادگیری، سپاسگزارم 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

ترس

بوی قهوه تو کافه شرکت پیچیده اگه سرما نخورده بودم قطعا یه لاته سفارش میدادم و نیم ساعتی کتاب میخوندم، ولی حالا مجبورم با همون چای و نعنا و لیمو سر کنم و اینجا بنویسم، راستش میل به نوشتن ندارم وقتایی که حالم خوب نیست هیچ میلی به نوشتن ندارم ولی برای نوشتن اصرار دارم برای نوشتن از این حال خراب از بغضی که از شب قبل و روز قبل و روز قبلترش با من تا امروز سر صبحانه اومد، بعد که پشت میزم نشستم سعی کردم خوم رو جمع و جور کنم، حالا از بغض خبری نیست ولی حالِ خرابم حال خیلی خرابم سر جاشه...
نیمه خوشبین وجودم همون قسمتی که عاشق کتاب و گُل و نقاشیه خودش رو زده به بی خیالی یجور بی خیالی مریضِ خطرناک...که چیزی نیست...که پیش میاد...که به زندگیت برس ولی یکجایی هم توی قلبم عمیق میسوزه که هشدار میده که نگذر که نترس که " قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفته قرار نیست چیزی عوض شه فقط کافیه تو برای مشکلت راه حل پیدا کنی که فقط کافیه نترسی"
به اندازه کافی گریه کردم و ادای دخترهای لوس و ننر رو درآوردم الان فقط دوست دارم مثل یه دختر عاقل و محکم برم دنبال راه حل...همین.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
خدایا شکرت فقط شکر فقط شکر
...
لب تاپ و دفترچه یادداشتم رو برمیدارمو میام کافه شرکت، درستش البته اینه که به کوه کارای عقب موندم رسیدگی کنم یا حداقل لیستشون رو منظم کنم تا بتونم بعدا پیگیریشون کنم، انرژی ندارم اما، دقیقترش رو اگه بخواید باید حرف بزنم از چی رو نمیدونم خیلی هم برام فرق نداره من الان باید حرف بزنم باید یه چیزی، شده یه جمله تو دفترچه یادداشتم بنویسم، یه چیزی که چراغ باشه، نشونه باشه، چیزی که به این ساعتها که میرسیم دستم رو بگیره و انگیزم رو برگردونه، شده یک کلمه...
روزای بیست و نه سالگی دارن رد میشن با تلاش زیاد، با انگیزه فراوون، با عشقی که یه زمانی فقط قلبم رو گرفته بود و حالا حس میکنم توی تمام ذرات بدنم جریان داره و با خون بدنم جابجا میشه و به همه جا سرایت میکنه...
صبحاش راس یک ساعت معین از خواب بیدارم میشم،قهوه ترک دم میکنم عطر قهوه میپیچه تو هوای تازه خنک شده این روزا، غرق لذت میشم از خنکا ولی دلمم میگیره که تابستان جان تموم نشو، تو همین فکرها قهوه دم کشیده رو آروم آروم خالی میکنم توی فنجون سفال گُلگُلیم که از پارکینگ پروانه خریدم و با فنجون عزیزم میشینم پشت میز تحریری که شب قبل آمادش کردم، پالتها رو شستم، قلموها تمیزند، دستمال برای گرفتن رنگ اضافی و یه ظرف آب...
هندزفری رو که توی گوشم میزارم  با زمزمه آهنگ دنیای پر از رنگ شروع میشه

"همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بس که اسم تو رو خوندم ، بوی تو داره نفس هام
عطر حرفای قشنگت ، عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون سرخه گونه های عاشق
شعر من رنگ چشاته ، رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم ، رنگ زرد کهربایی"

ساعت هفت نوبت به کتاب خوندن میرسه و ساعت هفت و نیم گوشی وقتی آلارم میده که من دارم تو خیابونای توکیو چرخ میزنم...
دنیای واقعی، دنیای خاکستری درست از زدن کرم ضد آفتاب شروع میشه از اون لحظه ای که  گودی زیر چشمات رو با کانسیلر میپوشونی، از صبحونه های شرکت و کمردردهای شدید از لیست کارایی که هر چقد هم انجامشون میدی به طرز جادویی ازشون کم نمیشه...
خستگیِ بی رحم ساعت هفت و هشت شب رو فقط با یاد تلاشهای همسرم تاب میارم با یاد سفرهایی که میره، ماموریتهاش، بی خوابی ها، مقاله نوشتنها، اضافه کاریا و بدوبدوها و تلاشهاش، با یاد همه فشارهایی که متحمل میشه که خسته نمیشه، چرا میشه ولی نشون نمیده، بروز نمیده ، نمیزاره حس ناامنی کنی، حسِ ترس... که ببین من هستم و من،_ ما_ خدا رو داریم، توکل و انگیزه و نیروی جوونی رو داریم
 حالا گیرم که شقیقه تو و طره موی من هم کمی سفید شده باشند، همون تارهای سفیدی که تو دوسشون داری، از دیدنشون ذوق میکنی، به نظرت زیبایی من رو صد چندان میکنن، همون سفیدیهایی که من علاقه ای به پوشوندنشون ندارم...
شبهای روشن تابستون با تمرین طراحی سَر میشه، صدات میپیچه تو گوشم که باریکلا مگه تو بلدی از روی آبجکت هم طراحی کنی؟
دستم قوت میگیره، مامان چایی میاره، من قلمم رو برمیدارم تا از فنجون چایم طرح بزنم...
عطر سبزی پلو تو فضاست، باد آخر شهریور پرده درب بالن رو تکون میده، طرح فنجون تموم شده، مامان چند برش هندونه میاره، وقت حرفای مادر دختریه
برای بار صدهزارم میپرسم: مامان گفتی پریزاد چه کارای جدیدی یاد گرفته؟؟؟
...
خدایا شکرت فقط شکر فقط شکر
...



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#بیوه کشی

داستان حول محور یک افسانه میچرخد، اژدرمارِ اژدرچشمه که هو میکشد و جانداران را میبلعد و خوابیده که همسرانش قربانی این این افسانه میشوند...

خوابیده که دل به گالش­شان(چوپان) میدهد و با ازدواج میکند و پس از مرگ همسر اولش طبق سنت با برادرشوهرش ازدواج میکند و بعد از مرگ برادر دوم با برادران کوچکتر ازدواج میکند و تمامی همسرانش قربانی اژدرمار میشوند...

افسانه ای که بر خلاف تمامی مردمان روستا، به باور خوابیده نمینشیند و قانعش نمیکند، و داستان با به قتل رسیدن قاتل شوهران خوابیده توسط خودش که از قضا پسرخاله و خواستگار سمج قدیمی اش هم هست به پایان میرسد....


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

کلی کار هست که باید انجامشون بدم, لیستشون رو چسبوندم به دیوار روبه روم ولی انگار تا ننویسم دستم به شروعشون نمیره...

اینروزها حالم خوب است, حقوقمان را نمیدهند, خانه پیدا نکردیم و هر روز صبح برای اینکه بتوانم کارهایم را انجام دهم یک ژلوفن رو به سختی قورت میدم و پای میزم میشینم, همسرم هم تمام وقت کار میکند پریشب ساعت پنج صبح که از درد بیدار شدم همسرم دو ساعتی میشد که رفته بود...

میتوانستم تصور کنم که بی صدا بیدار شده آماده شده قبل رفتن گونه ام را بوسیده...

به خودم که میام دختری هستم که خم شده تا از کشوی قرصها مُسکن قوی پیدا کنه و دستش گونه اش را لمس میکند, درست آنجایی که گرمتر و تبدار است...

ولی حالم خوب است خوب که نه عالی است...با همسرم تو باغ کتاب چرخ میخوریم و کتابهای مناسب کودک و نوجوان میخریم, چقدر همسرم ادبیات کودک و نوجوان را دوست دارد چقدر دلش میخواست میتوانست برای ادبیات و تئاتر کودکان این سرزمین کاری بکند برای قلم این سرزمین...ولی خب تئاتر و ادبیات که برایش نان و آب نمیشود, میشود؟ قسطهای سنگین هر ماه و خرج زندگی نمیشود, و صد حیف از قلم این مرد...

از حال خوشم دور نشویم از چرخ خوردن توی باغ کتاب, از پرنده چوبی خیلی کوچکی که برایم سوغات آورده, از فدای سرت گفتنهایش بعد از هر اشتباه و گیج بازی ام,

 از دستهایم که پتوس و حُسن یوسف قلمه میزنند, نقاشی های زشتی میکشند که یارم میگوید بی نظیرند...

اصلا از نقاشیهایم بگویم که بدترینشان را هم قاب میکند...

از اولین باری که به اتاقش رفتم و از دیدن همه نقاشیهای قاب شده ترم اولم روی دیوار اتاقش جا خوردم, همانهایی که بعد از هر کلاس با حرص پرت میکردم روی صندلی عقب ماشین که نه من نقاش نمیشم...

از کتاب بیوه کشی که تمامش کردم, به اولین کتابی که به اسم قشنگ پریزادم امضا شد, به سی دی نمایشنامه غمنامه فریدون که برایش خریدم, سمبوسه هایی که توی حیاط خانه پدری اش خوردیم...

حالم خوب و دلم گرم است وکاش قدر بدانم و سپاسگزار باشم کاش...



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

نشستم تو تراس, خیره به ماه و عطر غنچه های شناور روی چای...

امشب شب تنهایی نبود...که من جدا, تو جدا زُل بزنیم به ماه...

ماهی که جلوی چشمامون کمرنگ و کمرنگ تر میشه

فوق العاده نیس؟؟؟ یکیمون از شرقی ترین نقطه تهران و یکیمون از غربی ترینش به یه نقطه خیره شدیم...به ماه...خیره شدیم به ماه و بهم فکر میکنیم...

راستی یادت نره آرزو کنی...آرزوهای بزرگ بزرگ...که ما به همه آرزوهامون میرسیم....مگه نه اینکه دو تایی همیشه تو ماشین میخونیم که

"برای خواب معصومانه عشق

کمک کن بستری از گُل بسازیم

برای کوچِ شب هنگام وحشت

کمک کن از تن هم پل بسازیم...

...

باید  پُل بسازیم

باید پل بسازیم و با توکل, آروم و با احتیاط ازش عبور کنیم که ته این پل ته این جاده ما تحقق آرزوهامون رو در آغوش میگیریم...

...

 

 

 

 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
بادکنکا هنوز از سقف آویزونن و با باد کولر تکون میخورن...
مهمونای جمع کوچیک و خودمونیم رفتن و حالا خونه ساکت و آروم و خلوته...
روز خوب شلوغی رو گذروندم...
با مامان خرید رفتیم...
نقاشی کشیدم...
ناهار درست کردم...
خونه رو تزیین کردمو یک عالمه بادکنک رو تنهایی باد کردم...
قسمت کوچیکی از پروژه محل کارم رو انجام دادم...
و...
حالا خونه تو سکوت بعد از تولده و من تازه یادم افتاده که چقدر کمرم درد میکنه یادم افتاده که امروز نقاشی کشیدنی انقدر درد داشتم که حتی نمیتونستم بشینمو به روی خودم نیاوردم....
حالا خونه تو سکوت بعد از تولده و من غرق شدم تو  سکوت و آرامش و عطر رزهای زیبایی که یار برام آورده...
نمیدونم چجوری باید بهش بگم که دلم گرم شد که کنار کادوی تولدی که زحمت کشیده بود برای پریزاد آورده بود یه دسته گل رز زیبا و یک گلدون کوچک کاکتوس هم به من هدیه کرد...
که چقدر من رو بلده...که چقد باتوجهه و چقدر عاشقه...
که چقدر عاشقیم
...
گفتم تو منو بلدی
گفت تو زندگیِ منی, آدم باید زندگیشو بلد باشه...
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
آخر شبها کارهات رو که میکنی جون و توانی اگه بمونه زمان خوبیه برای نوشتن
این چند روز حرف زیاد داشتم گفتنی زیاد داشتم دقیقش رو اگر بخواید غر زیاد داشتم...
از بی ثباتی و بلاتکلیفی این روزامون از دویدنها و نرسیدنها...از خستگیا, بیقراریا, دلتنگیا, از آرتروز لگن و کمر درد شدیدم که کار رو به جایی رسونده که حتی چند دقیقه سرپا بودن هم برام سخت شده...
از نوسان قیمت خونه, از تعدیل همکارا و هر روز ترس تو جونمون بودنا...
ولی حالا نیومدم اینا رو بنویسم اومدم از کلیشه ای ترین جمله دنیا استفاده کنم و بگم دنیا هنوز خوشگلیاشو داره...
همینکه میشه تو شهر کتاب لابلای سی دی های نمایشنامه خوانی و تئاتر چرخید و یه هدیه بی مناسبت برای یار خرید...
که میشه هر روز صبح یه لاته از کافه شرکت سفارش بدی و با خودکارای رنگیت برنامه هاتو بنویسی...
برنامه ریزی برای تولد پریزاد...
همینکه بچگونه بهش بگی خاله شیشه های کوچولوی ویتامینت که تموم شدن میدیشون به من گلدونشون کنم و یه روز عصر که از سرکار میای ببینی سه تا از شیشه های خالی ویتامینش روی میزته...
جوونه زدن شاخه  خشک و بی برگ و بارِ پتوس که داشت دور ریخته میشد و گرفتیش و گذاشتیش توی آب و بهش گفتی" ما میتونیم"...
دست به قلمو بردن و گهگاهی طرحی زدن....
خرید چند رنگ مدادرنگی و یه راپید جدید...
بردن یه تابلو نوشته جدید سرکار و گذاشتنش رو میز...
پیاده روی شبونه و سر زدن به مزار شهدای محل...
خرید یه روسری برگ انجیری از دستفروش مترو...
از سعدی خوانی ها هم که دیگه نگم...
با وجود همه مشکلات, همه نوسانها, همه اضطرابها, عمیقا خوشحال و خوشبخت و شاکرم...
...
چشمهام خسته اند درد میکنند و خواب دارند...خدایا خسته بودنم را شکر...


  • مریم ...