نویسنده : محمود دولت آبادی
...
بعد از مطالعه کتاب کلیدر و علاقه ای که به سبک نوشتن استاد نشان دادم، یک مجموعه کتاب از آثار دولت آبادی از همسرم هدیه گرفتم، یک مجموعه کتاب که به قلم خود نویسنده، در زمان نگارش کلیدر به ذهنش خطور کرده و انقدر ذهن ایشان را مشغول کرده که مدتی نوشتن کلیدر را کنار گذاشته تا به این داستانها بپردازد....
"روز و شب یوسف" یکی از همین داستانهاست، داستانی که بعد از نگارش گم شد و سالها بعد اتفاقی چرکنویس آن پیدا شد.
...
روز و شب یوسف داستان پسری در آستانه نوجوانی است که دائما سایه ای را دنبال خودش میبیند، سایه یک مرد فربه، با موهای فرخورده، سبیل های تاب خورده، کمربند روی شکم و کت کهنه بلند...
یوسف هرگز جرات نکرده که به عقب برگردد و مرد را ببیند و همه این تصورات را از سایه مرد ساخته است...
یوسف از سایه میترسد و هربار شیوه کشته شدن خودش توسط سایه را یکجور تصور میکند، یوسف از سایه میترسد و از ترسش بدش می آید، از بدن نحیف، سبیلهای تُنُک و صورت پر از جوشش...
دوست دارد زودتر رشد کند ، بزرگ شود و به خدمت برود، دوست دارد زودتر مرد شود، مرد شدن از نظر یوسف یعنی گذراندن خدمت سربازی...
یک روز یوسف برای دفاع از خودش با پول دستفروشی یواشکی اش یک چاقوی ضامن دار میخرد، چاقوی ضامن دار به یوسف حس قدرت میدهد، حسی که میتواند از خودش دفاع کند که حالا وقتش است که با سایه رو در رو شود...
...
یوسف در تاریکی شب قدم برمیدارد، سایه پشت او...
یوسف ضامن چاقو را در جیب شلوارش لمس میکند...
چاقو باز میشود...
شلوار و پای یوسف پاره میشوند...
خون داغ میدود لای انگشتان دست یوسف...
ترس یوسف میریزد.
...
بار اولی که در مورد کتاب فکر کردم متوجه نشدم، یکجورهایی دلخوش کردم به نگارش استاد، به نگاه یه نوجوان تازه، به تمایلاتش، به حس ترس و گناهش، تصویری که از همسایه ها میدهد...زری خانوم و حسی که شیطنتهایش در یوسف ایجاد میکند...
بعدتر فکر کردم شاید داستان چیز دیگری باشد...
شاید سایه نمادی از ترسهای درونی ما انسانهاست، ترسی که جرات روبه رو شدن با آن را نداریم که از بس نمیبینیمش در ذهنمان هی بزرگش میکنیم به بزرگی مرد گنده ی زشت کثیف چاقی که با کت بلند کهنه اش سایه به سایه مان می آید...
تنها راه، مقابله است، اینکه اینبار فرار نکنی، ندوی تا خانه و درب را محکم ببندی، که قدمهایت را آهسته کنی تا برسد که ضامن چاقو را لمس کنی، که زخم برداری، که خون گرم بدود لای انگشتانت...
ولی بزرگ شوی که بزرگ شدن زخم دارد، مقابله با ترس زخم دارد، ولی میارزد که دیگر هیچ خیابانی را با نفسهای بریده ندوی....
داستان حول محور یک افسانه میچرخد، اژدرمارِ اژدرچشمه که هو میکشد و جانداران را میبلعد و خوابیده که همسرانش قربانی این این افسانه میشوند...
خوابیده که دل به گالششان(چوپان) میدهد و با ازدواج میکند و پس از مرگ همسر اولش طبق سنت با برادرشوهرش ازدواج میکند و بعد از مرگ برادر دوم با برادران کوچکتر ازدواج میکند و تمامی همسرانش قربانی اژدرمار میشوند...
افسانه ای که بر خلاف تمامی مردمان روستا، به باور خوابیده نمینشیند و قانعش نمیکند، و داستان با به قتل رسیدن قاتل شوهران خوابیده توسط خودش که از قضا پسرخاله و خواستگار سمج قدیمی اش هم هست به پایان میرسد....
کلی کار هست که باید انجامشون بدم, لیستشون رو چسبوندم به دیوار روبه روم ولی انگار تا ننویسم دستم به شروعشون نمیره...
اینروزها حالم خوب است, حقوقمان را نمیدهند, خانه پیدا نکردیم و هر روز صبح برای اینکه بتوانم کارهایم را انجام دهم یک ژلوفن رو به سختی قورت میدم و پای میزم میشینم, همسرم هم تمام وقت کار میکند پریشب ساعت پنج صبح که از درد بیدار شدم همسرم دو ساعتی میشد که رفته بود...
میتوانستم تصور کنم که بی صدا بیدار شده آماده شده قبل رفتن گونه ام را بوسیده...
به خودم که میام دختری هستم که خم شده تا از کشوی قرصها مُسکن قوی پیدا کنه و دستش گونه اش را لمس میکند, درست آنجایی که گرمتر و تبدار است...
ولی حالم خوب است خوب که نه عالی است...با همسرم تو باغ کتاب چرخ میخوریم و کتابهای مناسب کودک و نوجوان میخریم, چقدر همسرم ادبیات کودک و نوجوان را دوست دارد چقدر دلش میخواست میتوانست برای ادبیات و تئاتر کودکان این سرزمین کاری بکند برای قلم این سرزمین...ولی خب تئاتر و ادبیات که برایش نان و آب نمیشود, میشود؟ قسطهای سنگین هر ماه و خرج زندگی نمیشود, و صد حیف از قلم این مرد...
از حال خوشم دور نشویم از چرخ خوردن توی باغ کتاب, از پرنده چوبی خیلی کوچکی که برایم سوغات آورده, از فدای سرت گفتنهایش بعد از هر اشتباه و گیج بازی ام,
از دستهایم که پتوس و حُسن یوسف قلمه میزنند, نقاشی های زشتی میکشند که یارم میگوید بی نظیرند...
اصلا از نقاشیهایم بگویم که بدترینشان را هم قاب میکند...
از اولین باری که به اتاقش رفتم و از دیدن همه نقاشیهای قاب شده ترم اولم روی دیوار اتاقش جا خوردم, همانهایی که بعد از هر کلاس با حرص پرت میکردم روی صندلی عقب ماشین که نه من نقاش نمیشم...
از کتاب بیوه کشی که تمامش کردم, به اولین کتابی که به اسم قشنگ پریزادم امضا شد, به سی دی نمایشنامه غمنامه فریدون که برایش خریدم, سمبوسه هایی که توی حیاط خانه پدری اش خوردیم...
حالم خوب و دلم گرم است وکاش قدر بدانم و سپاسگزار باشم کاش...
نشستم تو تراس, خیره به ماه و عطر غنچه های شناور روی چای...
امشب شب تنهایی نبود...که من جدا, تو جدا زُل بزنیم به ماه...
ماهی که جلوی چشمامون کمرنگ و کمرنگ تر میشه
فوق العاده نیس؟؟؟ یکیمون از شرقی ترین نقطه تهران و یکیمون از غربی ترینش به یه نقطه خیره شدیم...به ماه...خیره شدیم به ماه و بهم فکر میکنیم...
راستی یادت نره آرزو کنی...آرزوهای بزرگ بزرگ...که ما به همه آرزوهامون میرسیم....مگه نه اینکه دو تایی همیشه تو ماشین میخونیم که
"برای خواب معصومانه عشق
کمک کن بستری از گُل بسازیم
برای کوچِ شب هنگام وحشت
کمک کن از تن هم پل بسازیم...
...
باید پُل بسازیم
باید پل بسازیم و با توکل, آروم و با احتیاط ازش عبور کنیم که ته این پل ته این جاده ما تحقق آرزوهامون رو در آغوش میگیریم...
...