بوی قهوه تو کافه شرکت پیچیده اگه سرما نخورده بودم قطعا یه لاته سفارش میدادم و نیم ساعتی کتاب میخوندم، ولی حالا مجبورم با همون چای و نعنا و لیمو سر کنم و اینجا بنویسم، راستش میل به نوشتن ندارم وقتایی که حالم خوب نیست هیچ میلی به نوشتن ندارم ولی برای نوشتن اصرار دارم برای نوشتن از این حال خراب از بغضی که از شب قبل و روز قبل و روز قبلترش با من تا امروز سر صبحانه اومد، بعد که پشت میزم نشستم سعی کردم خوم رو جمع و جور کنم، حالا از بغض خبری نیست ولی حالِ خرابم حال خیلی خرابم سر جاشه...
نیمه خوشبین وجودم همون قسمتی که عاشق کتاب و گُل و نقاشیه خودش رو زده به بی خیالی یجور بی خیالی مریضِ خطرناک...که چیزی نیست...که پیش میاد...که به زندگیت برس ولی یکجایی هم توی قلبم عمیق میسوزه که هشدار میده که نگذر که نترس که " قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفته قرار نیست چیزی عوض شه فقط کافیه تو برای مشکلت راه حل پیدا کنی که فقط کافیه نترسی"
به اندازه کافی گریه کردم و ادای دخترهای لوس و ننر رو درآوردم الان فقط دوست دارم مثل یه دختر عاقل و محکم برم دنبال راه حل...همین.
- ۹۷/۰۶/۱۷