یه کلیپی از رقص فیلم "ملکه مارها" رو نشونش دادم با هیجان گفتم ببین این فیلم مورد علاقه بچگیای منه, این دختره رو ببین همش باید برقصه وگرنه مار میشه این آقاهه رو ببین مارگیره میخواد دختر بیچاره رو بگیره.
با تعجب نگام میکنه بعد میپرسه خب تَهِش چی میشه؟
_ تَهِش؟ نمیدونم یادم نمیاد
...
امروز از سرکار برگشتنی حس میکردم امروزم شبیه فیلم نامه های آبکیِ هندی که نه ولی شبیهِ سریالهای تلوزیونیِ که ته همشون شخصیت اول داستان بعد مدتها باردار شده خورشت قورمه سبزیش رو بار گذاشته داره برگ گلها رو نوازش میکنه و همزمان همسرش توی گل فروشی گل انتخاب میکنه...
حالا من که همسر ندارمُ باردار نشدم ولی امروزم همون لحظه ای که به عادت همیشه توی اتوبوس در نزدیکترین حالت به شیشه جلوی اتوبوس ایستاده بودم , امروز که از بین دستفروشها گذشتم امروز که بوی کتلت توی راهرو پیچیده بود امروز که رسیدم مادرم داشت ظرف شکلات رو پُر میکرد, الان که ماگ گرم قهوه دستمه و کتاب سعدی جلوم باز که "کسی که روی تو دیده ست حال من داند..." بی شباهت به سریالهای سفارشی ایرانی نیست.
سریالی که شاید سکانس آخرش جایی باشد که مادر شام را میکشدُ و پدر والضالین نمازش را....
...
دیروز خونه ی خواهرم که گفتم بیا آبغوره هایی که بابا آورده رو برات درست کنم گفت مریم واقعا خسته نمیشی انقد کار میکنی؟
واقعا خسته نمیشم و کاش خدا همیشه به انرژی من برکت بده.
...
اینروزها که پشت سیستمم میشینمُ فکر میکنم تو در نقطه دیگری از شهر نشسته ای روی همین پروژه کار میکنی به کلماتی نگاه میکنی که من هم, بیش از هرقت دیگری کارم را دوست دارم.
- ها! این را باش! عسل مرا میخواهد. کوه الماس را. همه کندوهای عسل دنیا را، یکجا میخواهد! به همین بچگی، دو سال در زندان نامردانِ ساواک بوده. میفهمی؟
- بله آقا. دو سال سخت، با شکنجه. میدانم.
- از تو خیلی سَر است؛ از هر لحاظ.
- میدانم. شاید برای همین هم میخواهمش.
- قَدَش، دو برابر توست.
- اما من، خودش را میخواهم، نه قَدَش را.
- قدش را چطور از خودش جدا میکنی؟
- هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت میشود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هستهاش نمیخرد.
- عجب ناکِسی هستی تو!
- دست کم حرف زدن میدانم. دبیر ادبیاتم.
...
اومدم بنویسم اینکه همین الان مجبور شدیم یکی دو کیلومتری حاشیه اتوبان رو بُدوایم که چیزی نیست حاضرم همینجوری تا تهِ دنیا باهات بُدوام.
راستی از لابلای درختای بلوار رد شدنی یه انار کوچولو چیدم گذاشتم رو داشبورد ,دیدی؟؟؟؟
بعدتر نوشت: که من باشم و تو و شُر شُر باران بی موقع تابستان و صدای رضا یزدانی...
نشسته ام تو اتاق برادر و تنها راحت نجات اینجا یه پنکه اس که ثابتش کردم رو خودم...
قیمه و خورشت لوبیا بار گذاشتم و منتظرم سیب زمینی ها آبپز شن برای سالاد الویه, خواهرم این روزها زیاد نمیتونه غذا درست کنه
مامان فشارش بالاست و بابا سرمای بدی خورده
من با یک ماگ بزرگ قهوه نشستم پای لپتاپ پای پروژه های شرکت, باید امشب تحویلشون بدم
حواسم رو هزارتکه کردم قسمتی پیش کارم قسمتی فشار مامان رو میگیره و یکی به غذا سر میزنه و آن یکی حواس پیش باباست...
به خودم قول داده بودم قمار باز رو تموم کنم امشب و سه طرح کوچیک آبرنگ برای دیوار کنار میزم در شرکت بکشم...
مقاله ی بابا هم هست, پدر من لازم بود انقد خوب و با تسلط از پروژه ات دفاع کنی تا استاد مربوطه نهایت لذت و استفاده را برده و برخلاف همه دانشجویان از شما مقاله بخواهد؟؟؟؟
خب باید فردا را هم بگذارم برای آموزش مقاله نویسی...
...
شب تابستونی آروم و غمگینیِ, یه غم آروم, یه غمی که انگار باهاش اُنس بگیری...
امروز هم دستش رو گرفتمو بردمش باشگاه , حالا هم از شدت خستگی آروم نشسته...
بگذریم من پاشم یک ماگ دیگه قهوه بخورم امشب از آن شبهای طولانیست...
راستی یادم نرود هندوانه را بُرش بزنمو و لباسها را در ماشین بریزم...
...
اینجا را که نمیخوانی ولی ممنون که قبل سفرت برایم قهوه خریدی.
امشب عزیزی من را شکسته
امشب عزیزی من را در خودم مچاله کرده
آه خدایا امشب عزیزی برایم تسبیح پاره کرده
امشب عزیزی...که دیگر عزیز....
...
عزیز راه دورم، عزیز همیشه در سفر، کاش بودی کاش بودی تا من رها از همه سیاستهای زنانه بی که فکر کنم باید فاصله ها را حفظ کرد بی که تن و بدنم بلرزد که بعدها از اینها علیه خودم استفاده میکنی به رسم سالهای رفاقتمان حرف میزدیم.
مهربان، چشمهایت را ببند به من فکر کن و شعری از شاملو بخوان که مُ اِمشُ دِلُم تَش گِره...
چقدر امروز دلم میخواست جای مادرم باشم چقد دلم میخواست زنی باشم که مردش برایش یک دِه را به هم ریخته که درس را رها کرده که عقدش کرده و زده به دل جبهه و جنگ...
آشوبم همینه که نشستم به شماره دوزی, همینه که دستم به نخ بنفش پر رنگ نمیره, دل دادم به یه زرد لیمویی کمرنگ
هی مربع های کوچولو کوچولو میدوزم بلکه جا بزارم لابه لاشون این حجم از استرس و دلهره و آشفتگی رو...
تلفنت رو جواب نمیدی, هروقت تلفنت رو جواب نمیدی غم عالم میشینه تو دلم,گذشته از اون...استرس...استرس...استرس...نفسم به شماره میفته
میدونم از شدت خستگی خوابت برده, لابد باز بدون شام...
چقد حواسم پرته تو این خونهه نباید سبز میدوختم؟؟؟
بابا فردا دفاع داره امشب نشستیم و پاورپوینت ارائه اش رو ساختیم. هیچوقت دختر آرزوهاش نبودم هیچوقت بهم افتخار نکرد, از یکجایی به بعد برای موجه جلوه دادن هم تلاش نکردم من اون چیزی نشدم که میخواست ولی خوشحالم که برای چیزی که آرزوش بود و دست روزگار دو بار ازش گرفته بود قدمی برداشتم.
حالا دیگه پروژه ای نیست, عصرهام سبک شده خودم رو بستم به کتابهای دوره لیسانس فک میکنم تا آخر شهریور تمومشون میکنم. امروز دو فصل اقتصاد خوندم کشش قیمتی تقاضا با فلان متغیر رابطه ی معکوس دارد, فکر میکنم کششِ دل من با صبوری چه رابطه ای داره؟؟؟؟
آه خدایا مگه آدم عاشق میتونه درس بخونه؟؟؟ تمام کتابهام پر شده از شعر, رسوام میکنن یه روز...
خیلی که دلتنگی فشار میاره پناه میارم به سعدی...دکلمه هاش رو گوش میدم و از خود بیخود میشم مست میشم دوست دارم پاشم رقص سِماع کنم, دوست دارم پا شم دور اتاق بچرخمو بچرخمو بچرخم...
هیچ هُشیار ملامت نکند مستی ما را. قُل لِصاحٍ تَرَکَ الناسِ مِنَ الوَجدِ سُکاری
برای اضطراب این روزامون
برای کلافگی و سردرگمی
برای حالِ خوب و بدمون
برای گریه ها و خنده هامون
برای دست تو دست دویدنامون تو ولیعصر
خنده هام که کم آوردی پیرمرد
برای زمین خوردنا و بلند شدنامون...