آشوبم همینه که نشستم به شماره دوزی, همینه که دستم به نخ بنفش پر رنگ نمیره, دل دادم به یه زرد لیمویی کمرنگ
هی مربع های کوچولو کوچولو میدوزم بلکه جا بزارم لابه لاشون این حجم از استرس و دلهره و آشفتگی رو...
تلفنت رو جواب نمیدی, هروقت تلفنت رو جواب نمیدی غم عالم میشینه تو دلم,گذشته از اون...استرس...استرس...استرس...نفسم به شماره میفته
میدونم از شدت خستگی خوابت برده, لابد باز بدون شام...
چقد حواسم پرته تو این خونهه نباید سبز میدوختم؟؟؟
بابا فردا دفاع داره امشب نشستیم و پاورپوینت ارائه اش رو ساختیم. هیچوقت دختر آرزوهاش نبودم هیچوقت بهم افتخار نکرد, از یکجایی به بعد برای موجه جلوه دادن هم تلاش نکردم من اون چیزی نشدم که میخواست ولی خوشحالم که برای چیزی که آرزوش بود و دست روزگار دو بار ازش گرفته بود قدمی برداشتم.
حالا دیگه پروژه ای نیست, عصرهام سبک شده خودم رو بستم به کتابهای دوره لیسانس فک میکنم تا آخر شهریور تمومشون میکنم. امروز دو فصل اقتصاد خوندم کشش قیمتی تقاضا با فلان متغیر رابطه ی معکوس دارد, فکر میکنم کششِ دل من با صبوری چه رابطه ای داره؟؟؟؟
آه خدایا مگه آدم عاشق میتونه درس بخونه؟؟؟ تمام کتابهام پر شده از شعر, رسوام میکنن یه روز...
خیلی که دلتنگی فشار میاره پناه میارم به سعدی...دکلمه هاش رو گوش میدم و از خود بیخود میشم مست میشم دوست دارم پاشم رقص سِماع کنم, دوست دارم پا شم دور اتاق بچرخمو بچرخمو بچرخم...
هیچ هُشیار ملامت نکند مستی ما را. قُل لِصاحٍ تَرَکَ الناسِ مِنَ الوَجدِ سُکاری
- ۹۶/۰۴/۱۷