نشسته ام تو اتاق برادر و تنها راحت نجات اینجا یه پنکه اس که ثابتش کردم رو خودم...
قیمه و خورشت لوبیا بار گذاشتم و منتظرم سیب زمینی ها آبپز شن برای سالاد الویه, خواهرم این روزها زیاد نمیتونه غذا درست کنه
مامان فشارش بالاست و بابا سرمای بدی خورده
من با یک ماگ بزرگ قهوه نشستم پای لپتاپ پای پروژه های شرکت, باید امشب تحویلشون بدم
حواسم رو هزارتکه کردم قسمتی پیش کارم قسمتی فشار مامان رو میگیره و یکی به غذا سر میزنه و آن یکی حواس پیش باباست...
به خودم قول داده بودم قمار باز رو تموم کنم امشب و سه طرح کوچیک آبرنگ برای دیوار کنار میزم در شرکت بکشم...
مقاله ی بابا هم هست, پدر من لازم بود انقد خوب و با تسلط از پروژه ات دفاع کنی تا استاد مربوطه نهایت لذت و استفاده را برده و برخلاف همه دانشجویان از شما مقاله بخواهد؟؟؟؟
خب باید فردا را هم بگذارم برای آموزش مقاله نویسی...
...
شب تابستونی آروم و غمگینیِ, یه غم آروم, یه غمی که انگار باهاش اُنس بگیری...
امروز هم دستش رو گرفتمو بردمش باشگاه , حالا هم از شدت خستگی آروم نشسته...
بگذریم من پاشم یک ماگ دیگه قهوه بخورم امشب از آن شبهای طولانیست...
راستی یادم نرود هندوانه را بُرش بزنمو و لباسها را در ماشین بریزم...
...
اینجا را که نمیخوانی ولی ممنون که قبل سفرت برایم قهوه خریدی.
- ۹۶/۰۴/۲۰