چقدر امروز دلم میخواست جای مادرم باشم چقد دلم میخواست زنی باشم که مردش برایش یک دِه را به هم ریخته که درس را رها کرده که عقدش کرده و زده به دل جبهه و جنگ...
دوست داشتم دختری باشم که تازه اول دبیرستان است و همسرش در جبهه، و از مدرسه بازگشتنی کسی به او شکلات تعارف کرده که خرمشهر آزاد شد...
که برای تمام سالهای جنگ برای مردش پلیور و کلاه و دستکش دوخته با ذوق و ترس و اشک و امید...
زنی باشم در آستانه ی پنجاه سالگی که کت و شلوار مردش را از خشکشویی گرفته شیرینی و میوه برای دفاع کسی خریده که بهترین دانشگاه ایران رو به خاطرش رها کرده
لابد الان دارد بشقابها را میچیند و در لیوانها شربت میریزد...
چقد دلم میخواست جای مادرم باشم آن لحظه ای که پدرم ایستاده و از موضوع پژوهشش میگوید...آنجایی که در دلش قربان صدقه اش میرود...آنجایی که برای خونه شیرینی میخرن...آنجایی که برای دخترشان با وسواس هدیه میخرند چون دخترشان دیگر آنقدر بزرگ و خانم و البته سرتق شده که بعد از دفاع درخواست چیز درخوری را داشته است :)))))
که بعد از سی و چند سال به زندگی اش به جوانی اش نگاه کند و ببیند همان چیزی بوده که میخواسته...
همان چیزی بوده که میخواسته؟؟؟؟؟
....
برای شما که خنده هایتان ...خنده هایتان...خنده هایتان... که چقدر با چای امروز عصر خواهد چسبید.
- ۹۶/۰۴/۱۸