دوست خوبم،عزیزکم، رفیق روزای دانشگاه، رفیق شبای شعر و آلاچیق و نمایشگاه کتاب...
گفتم با بابای دختره حرف زده؟؟؟ این یعنی خواستگاری و اشکام عین ابر بهار میریختن رو گونه هام
چقد دلم برات تنگ شده دوست روزای مترو
خبر موفقیتات پشت سر هم میرسه شغل عالی نمایشنامه های فوق العادت به دست آوردن بهترین دختر دانشگاه
مبارکت باشه دوست خوبم حامی روزای تنهاییم مبارکت باشه
هنوزم همه دلخوشیم اینه گاهی چک کنم که آنلاینی یا نه بعد بگم آخیش آنلاینه
تو دوست منی تا ابد از همون دوستا که دست همو میگیرنو میگن"تا همیشه"
همه ی سهم من همینه چک کردن آنلاین بودنت ولی میدونی چیه تا زمانی که اسمت تو کانتکتای منه تو دوست منی من به همینشم قانعم
اون گوشه چراغ روشن دوست من باش
همیشه و تا ابد
بابا: مریم جان
من: جانم
بابا: به چی فکر میکنی؟
من: هیچی
بابا: پس چرا داری مستقیم میری تو گارد ریل؟؟؟
...
دیدن ناگهانی کامیون و پیچوندن به سرعت فرمون با 140 تا سرعت و داد بابا که " چپ میکنیم دختر فرمونو تو این سرعت اینجوری نپیچون"
...
پیاده شدن از ماشینو و بستن در ماشینو و موندن دستم لای در و کبود شدن دستم...
...
بازم بگم؟؟؟
دفتر طراحیمو میبندمو دراز میکشم وسط اتاق
این شبا اینجوری میگذره بعد باشگاه یه شب پولکدوزی یه شب طراحی یه شب پاپیون میدوزم به گل سرام یه شب...هر کاری که دلم میخواد...
اامسال، این تابستون، بعد سالها اولین تابستون منه بدون درس بدون ترم تابستونی بدون کنکور....
این تابستون مال منه مال خود خودم
...
دارم طراحی میکنم و رستاک میخونه و من دلتنگم...زیاد...زیاد و دلتنگان چه چاره کنند جز صبوری؟شکر بزرگیت خدا حداقل من پیش خودم از اعتبار و آبرو نیفتادمو همین خوشبختی مرا بس.
...
حرفام کلمه نمیشن چرا؟
جوری تشنمه که هیچوقت اینجوری تشنه ام نبوده
خیلی خسته ام
خسته کار و درس، هنوز امتحانا تموم نشدن و من تا اواسط هفته آینده درگیرم
دوست ندارم کم بیارم دوست ندارم تو کارم کم بزارم نمیخوام خستگی مغلوبم کنه
باید مثل همیشه باشم پرانرژی و شاد
فردا شب تولد بابامه نمیخوام هیچی فردا شبو خراب کنه نمیخوام فرداشب از خودم ناراضی باشم باید خوب کار کنم خوب درس بخونم و برای فردا شب با خیال راحت با یه کیک و یه شمع 51 برم خونه
...
پنج شنبه با یکی از دوستام رفتیم تره بار و چند جعبه گیلاس و هلو و خیار خریدیم بردیم کهریزک، همونجا شستیم، خشک کردیم بسته بندی کردیم و پخش کردم
همه ی ناخونهام شکست
بعد دوستم رفت بهشت زهرا سرخاک پدرش من موندم پیش بچه ها
چقد دوسشون دارم
دوستم پرسید خب بالاخره خدا یه چیزی تو نهاد آدم گذاشته چه جوری تامینش میکنن با این شرایطشون؟
سوال خودمم هست
....
بعد از اینکه یک نفس غر زده بودم که این چه وضع است مثلا وسط امتحانات من است چقد به مسافرت و تفریح و گردش منکه نمیتوانم هی همزمان با درس خواندن شام و ناهار درست کنم و به خانه برسم مادرم گفت"داریم افطار میریم پارک چیتگر میای؟؟؟"