وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

کتاب "هرس" پایین تخت افتاده بود و مدادها روی کاغذهای روی میز تحریرم پخش بودند وقتی که از خواب بیدار شدم, شانه زدن موهای نرم, هوای خنک بارونی, عطر قهوه و صدای خوابالود قشنگ یار, نوید یه صبح قشنگ ِ دلپذیر و یه روز کاری عالی رو میداد.

چیزی از شروع کار نگذشته بود که همکارم بابت حرفی ازم رنجید, مقصر بودم؟ صد در صد.

بعدتر که خواستم از دلش در بیارم حوصله و آمادگی نداشت, میدونی گاهی وقتها آدمها خواسته یا ناخواسته حرفی رو میزنن که طرف مقابلشون رو میشکونه یا عمیقا تو خودشون فرو میبره, همینه که باید از حرف زدن ترسید, باید فکر کرد, نباید یادمون بره که کلمات " بار " دارند,

بعد ذهنم درگیر مفهوم " مدیریت رابطه " شد, اینکه چقدر میشه آدمها رو, اون چیزی که واقعا هستند فارغ از اینکه ما فلان ویژگی اخلاقیشون رو دوست نداریم دوست داشت.

چرا ازهر آدمی, هر محیطی فقط شرایط مطلوب خوشایندش رو میخوایم و با هر رفتار سرد یا ناهنجاری بی که بدونیم تو دل و ذهن طرف مقابل چی میگذره اخمامون رو تو هم میکنیمو به خودمون حق میدیم.

اینروزها بیشتر از هر وقت دیگه ای سعی میکنم سازگاریم رو با آدمها و زندگی زیاد کنم نه که خودم رو نادیده بگیرم ولی حس آدمهای مهم زندگیم رو هم نادیده نگیرم و به حکم اینکه عاشق من هستند بی رحمانه قضاوت نکنم(چرا که آکاهی از اینکه شما به جون دیگران بسته اید و قهر و کم لطفیتون نفسشون رو میگیره به شما قدرت بی رحمی کردن میده).

خدایا برای بهتر شدن,بهتر دیدن و بهتر زندگی کردن چشمان من رو بینا کن و به بینش من وسعت و به انرژیم برکت عطا کن.

الهی آمین

...

هر نفس شکر

 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

نشسته ام تو کافه باروک, دقیقا کنار پنجره, همونجایی که میشه کتاب فروشی افق رو دید و تعداد عاشق های دست تو دست رو شمرد, چقدر عاشق دیده این خیابون به خودش خدا میدونه,

چایم رو مینوشمو با عذاب وجدان ناشی از اینکه هروقت پریزاد خونمونه تنهاش میزارم منتظر یار هستم.

این میتونه یه برش از جوونی باشه, من با یه لباس بافت سرخابی پناه آوردم به گرمای کافه و انتظار یارم رو میکشم با دلگرفتگی و عذاب وجدان ناشی از کنار پریزاد نبودن.

زندگی همینه دیگه تو نمیتونی همه دوست داشتنیهات رو در لحظه با هم داشته باشی و به نظرم لطفش هم تو همینه.

روزهای غریبی رو میگذرونیم, بزرگترین حس این روزامون دلتنگیه, یه هفته دوری و شلوغی و بدو بدو رو به امید یه آخر هفته آروم کنار هم تاب میاریم,

هرچقدر بگم همسرم سخت و فشرده کار میکنه کم گفتم, کاش این حجم از زحمت و مسئولیت پذیریش یادم بمونه, کاش بعدها به این روزها که برمیگردم یادم بمونه که وقتی از استرسهام حرف میزدم جای اینکه مثل بقیه قرص تجویز کنه دستهام رو تو دستهای زخم و زیلیش میگرفت و تو گوشم میخوند که درکم میکنه.

دستهای یه نویسنده هم مگه انقدر زخم میشه مرد؟نباید دستهای لطیف مردی باشه که دستش جز با قلم با هیچی آشنا نیست؟ 

مرد فنی من, مرد نویسنده من,چه بی تابانه میخواهمت...

این روزا یادم میمونه یار, اینروزا که با هم کازابلانکا دیدیم, گفتم" همین؟ تموم

شد؟ نباید کسی برای این خانومه سیگار روشن میکرد؟" خندیدی که وای مریم اون "مالِنا"ست این کازابلانکا...

کاش بیشتر بخندی, تو چرا انقدر کم میخندی؟

کاش این روزها که ملغمه ایه از اضطراب و دویدن و نرسیدن و بیم و امید, بیشتر بخندی؟, خنده ی تو دوره های اضطراب من رو کوتاه میکنه, شبیه همون قرصهایی که دوستاممیگن بخور و من نمیخورم...

 یادم میمونه که مسخره باز رو دیدیمو بعدش گفتی " حالم خوب شد"

که گفتی بیا میخوام برات کتاب بخرم.

که همون لحظه ای که داشتی باحرارت ازفلسفه کلاسیک و مدرن و فیلسوف های دوره های مختلف حرف میزدی من سرگرم ورق زدن کتابهای خردسالان بودم, دوباره خندیدی, " عزیزم"...

این روزها که اکثرش رو سفر بودی, برام گردنبند ساخته شده از صدف آوردی, روزهای طراحی از هر چیزی که میدیدم, تدریس به بچه ها, تمرینای آبرنگ, پیاده روی های طولانی, باقالی خوردن تو پارک لاله و کافه های انقلاب...

روزهای دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی...

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

رفتم پشت میزتحریرم که مطالعه کنم, عواقب ناشی از کمردرد لذت مطالعه دراز کشیده, دویدن روی پله ها و نشستن بدون تکیه گاه رو ازم گرفته.

رفتم پشت میزتحریرم که مطالعه کنم اما دلم نیومد به جمع کردن بساط آبرنگ, شروع کردم به طرح زدن و رنگ ریختن.

حالم خوش نیست, ذهنم بدجوری درگیره, روز کاری بدی داشتم و یه بحث بدتر با همکاری که از جون بیشتر میخوامش.

البته نمیتونم کتمان کنم که حال خراب اینروزهام تا حد خیلی خیلی زیادی مربوط به هورمونهاست که کاش کمی مهربونتر بودند.

حالم خرابه نه از سختی کار, نه از همکار بد, نه از شرایط سخت و پیچیده و بی ثبات زندگی که از عدم توانایی خودم تو کنترل شرایطه, از اینکه اداره حالم دست خودم نیست اینکه میدونم تو شراط فعلی نباید بحث کنم ولی میکنم که نباید به فلان موضوع پیله کنم ولی میکنم که نباید اینجوری ثانیه های عزیزم رو هدر بدم که میدم که میدونم مسائل پیش پاافتاده نباید منو به هم بریزه که میریزه...

...

نیمه شب خسته از بندرعباس میرسه, خواستم بیاد دیدنم, باهاش حرف نزنم میمیرم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

صلح درونی

ایستادم بالای سر شیرجوش, میخوام شیرنسکافه درست کنمو طرح آبرنگم رو کامل کنم, صبح, کلاس رفتنی حالم خوش نبود, ار بی دقتیها و سربه هوایی های خودم کلافه, مترو رو اشتباه سوار شدمو بعدش که گوشی رو تو کیفم گذاشتمو تصمیم گرفتم بیشتر حواسم رو جمع کنم و تو لحظه زندگی کنم و نذارم سطح انرژیم پایین بمونه, همون لحظه ای که خواستم به عنوان جایزه تصمیم جدیدم برای خودم لاته سفارش بدم, مسوول سفارش اسپرسو رو بهم تعارف کرد," وای خدای من گفتم اسپرسو؟ لاته میخواستم."

حال خراب از لحظه گرفتن اتود تو کلاس طراحی دود شد و رفت هوا, اون حس معذب غمگین که چیکار کنم که راه فرار از این منِ گیج چیه جاش رو داد به منی که دستان توانمند داره, خطوطش از قبل محکمتر شدند, شاگردهاش دوسِش دارند و به محض ورود به کلاس میدوان سمتش و بغلش میکنن.

حالا تو این لحظه که لب پنجره ایستادمو شیرنسکافه ام رو مزه مزه میکنم که رفتن به عروسی دخترعمه ام رو کنسل کردمو نگاهم به برج روبه رو و ماشینای تو اتوبانه حالا که فیلم خوب آخر هفته ام رو انتخاب کردم حالا که باد خنک عصر پاییزی صورتم رو نوازش میده با خودم و جهان در صلحم.

بابت حس عزیزِ عمیق این لحظه هزار بار شاکرم.

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

یادآوری

پودر نسکافه رو توی شیر گرم میریزم, کلاه سوایسرتم رو روی سرم میکشمو با ماگ مورد علاقه ام که عکس قشنگ خودم و همسرم روش چاپ شده میرم تو تراس, بخار از شیر نسکافه بلند میشه و من همزمان با مزه مزه کردنش به خیابون و ماشینا و آدما و درختها نگاه میکنم , به گنجشکهای لابلای درخت زیتون و کبوترا که خرامان روی سطح خیس خیابون قدم میزنن و پرستوها با اون دُم سبز تیره قشنگشون...

به امروزفکر میکنم به اینکه مرخصیم رو با صدای تماس تلفنی همکارم شروع کردم, به تا همین الانش که یکجورایی درگیر کارم بودم, عصبانی ام؟ ابدا, پذیرفتم که کارمندم حتی اگر توی مرخصی باشم و این پذیرش زندگیم رو آسون کرده.

پذیرفتم که بیشتر از این زمانی که برای کتاب و نقاشی میزارم نه در توانم که در شرایط زندگیم نمیگنجه,

یکجورهایی سرسازگاری دارم با خودم, دوست دارم مثل " نسیم" فرصت رو غنیمت بدونمو از چند روز تعطیلیم نهایت استفاده رو ببرم ولی مهمان داریم, پریزاد هم اینجاست پس فرصت فقط زمان خواب ظهر یا صبحها قبل از بیداریشون هست...میپذیرم.

باید بپذیرم که ادا و اصول همکارام در شرکتمون بیش از توانایی و تجربه من خریدار داره, میپذیرم که نمیتونم و نمیخوام شکل بقیه باشم و بهاش رو هم پرداخت میکنم,بهاش رو میپذیرم.

من بهای همه تصمیمای زندگیم رو میپذیرم و پرداخت میکنم.

...

نوشتن در کانال من رو در نوشتن در وبلاگ تنبل کرده, یکجورهایی نمیدونم خونه ام کجاست, به نظرتون حذفش کنم. 

  • مریم ...